…و چه تلخ مزه است این پیشبینی، وقتی میفهمی که پشت هر لبخند دروغین، سایهای است که آرامآرام به تو نزدیک میشود، و پشت هر دوست دارم و هر نگرانتم یک نقشهی مبهم پشتش پنهان شده است. انگار دنیا دارد با تمام ظرافتش نشان میدهد که هیچچیز، حتی زمان و مکان و اعتماد، پایدار نیست؛ و تو، تنها تماشاگر صحنهای هستی که بازیگرانش هر لحظه میتوانند جای خود را عوض کنند.
میدانم که وقتی آن خنجر فرود میآید، نه زخمش را فقط جسم حس میکند و نه دردش به تن محدود میماند. هر ضربه، یک کتاب تاریخچهی تراژدی توست، خط به خط، فصل به فصل، در ذهن و قلبت حک میشود. و چه غریب است این سرنوشت، که وقتی فکر میکنی همهچیز را میشناسی، خودش تو را به دام میاندازد، همانجا که کوچکترین غفلت کافی است تا همهی نظمها فرو بریزد و آشوب، تنها چیزی باشد که باقی میماند.
و در نهایت، تنها کاری که از دستت برمیآید، نفس عمیقی کشیدن است؛ و نگاه کردن به آن لحظهی محتوم با چشمانی باز، نه پر از وحشت، بلکه پر از شناخت تلخ حقیقت: که زندگی هیچگاه نمیگذارد ما برندهی مطلق باشیم، حتی وقتی گمان میکنیم کنترل در دست ماست… .