در آغوشش به دنبال ذره ای گرما بود ، اما هیچ پیدا نمیکرد فقط در آن اغوش یخبندان بود ، نمیدانست آن هم سردی از کجا میآید از نفرت ، اجبار ، یا که دوست نداشتن؛ گمان میکرد این همه سردی مال خودش باشد چرا که چندی پیش عزیزش، معشوقه اش چنان سطل آب یخ را روی او واژگون کرد که گویی او مجسمهای سفت و سنگی است نه زنی نرم و لطیف ، نازدار...