در پانزده‌سالگی، آدم به زندگی فکر نمی‌کند. بیشتر دوست دارد بناهایی از حریر و ابریشم بسازد و بعد همه‌چیز را بسوزاند و روز بعد دوباره از نو شروع کند. چهره‌ی عشق باید بر من سایه می‌انداخت و مرا از این شهر دور می‌کرد که به فروشگاه زنجیره‌ای تعطیل ورشکسته‌ای شبیه بود با پنجره‌های شکسته که جولانگاه گربه‌های ولگردی بود که در محلی آرام و خلوت به آن پناه می‌بردند. جایی دنگال پر از طبل و بشکه. عشق قطعا از آنجا سرچشمه نمی‌گرفت. از آن جاده‌های خاک‌آلود هم نمی‌آمد که مثل ساعت خاموشی زندان چراغ‌هایش را خاموش می‌کردند.
عشق، چهره‌ای مثل زمان، ترس یا مالیخولیا دارد. من هنوز با آن چهره‌ی خالی زندگی می‌کنم. درون خودم باوری را می‌پروراندم: روزگاری که عاشق باشم، چنان شوری بر‌می‌انگیزم که عشق من مرگ را محو می‌کند و جنون را می‌گستراند. اسیر آن خیال بودم اما نمی‌ترسیدم که چه‌قدر عظیم و سرنوشت‌ساز است. آن چهره‌ی عریان و معصوم در ته یکی از مخمصه‌هایم انتظار مرا می‌کشید. می‌دانستم چه‌طور صبر کنم. فکر عاشق شدن برایم کافی بود، مرا تسخیر می‌کرد و هر‌جا می‌رفتم همراه من بود. خوب این هم عشق.


با چشمان شرمگین | طاهر بن جلون
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آزادم,حالا آزادم,در زنجير هم آزاد بودم, چرا که هنوز براى من,آزادى محترم ترين چيز دنياست. البته اين باعث شد باده هايى را بچشم که دوست نداشتم, کارهايى بکنم که نبايد مى کردم و ديگر تکرار نکردم, داغ زخم هاى بسيارى بر جسم و جانم بماند، بعضى ها را برنجانم ...هر چند بعدها پوزش خواستم, چرا که پى بردم اجازه ى همه کار دارم, جز آن که کسى را وادار به پيروى از جنون و عطش زندگى خود بکنم,از رنج هايم پشيمان نيستم, داغ زخمهايم را مثل مدال حمل مى کنم, مى دانم بهاى آزادى سنگين است، به سنگينى بهاى بردگى، تنها فرقش اين است که اين بها را با لذت و لبخند مى پردازى ,هر چند لبخندى آميخته به اشک...


زهیر | پائولو کوئلیو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وقتي صاحبخانه‌ي مسن و دنياديده متوجه شد مدتي است تقويم را نگاه مي‌کنم آمد کنارم. از او پرسيدم اين نقاشي چيست. گفت صحنه‌ا‌ي از شاهنامه است که در آن رستم پس از کشتن سهراب او را در آغو*ش گرفته. در نگاهش غروري بود که مي‌گفت «چهط‌ور نمي‌د‌انيد؟» فکر کردم ايراني‌ها مثل ما ترک‌ها نيستند که به خاطر گرايش به غرب شاعران و افسانه‌هاي قديميشان را فراموش کرده باشند. به خصوص شاعرانشان را فراموش نمي‌کنند.صاحبخانه با غرور بيشتري گفت: «اگر برايتان جالب است فردا شما را ببرند کاخ گلستان. اين نقاشي هم از آنجاست. نسخه‌هاي دستنويس مصور و کتابهاي قديمي زيادي آنجا هست.» در آخرين عصر اقامتم در تهران مراد مرا به کاخ گلستان برد. باغي بزرگ و کاخي کوچک در بين درختان ديدم که مرا به ياد کاخ ايهلامور که نزديک داروخانه‌ي پدرم بود انداخت.


زنی با موهای قرمز | اورهان پاموک
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گلوله‌ها از بدن بیرون می‌آمدند و به داخل مسلسل‌ها برمیگشتند، و قاتل‌ها عقب میرفتند و عقب‌عقبکی از پنجره پایین میپریدند. وقتی آبی ریخته میشد، دوباره بلند میشد و توی لیوان میرفت. خونی که ریخته شده بود دوباره داخل بدن میشد و دیگر هیچ‌کجا، نشانه‌ ای از خون نبود. زخم‌ها بسته میشدند. آدمی که تف کرده بود، تفش به دهان‌ش برمیگشت.
اسب‌ها عقب‌عقبکی میتاختند و آدمی که از طبقه‌ هفتم افتاده بود، بلند میشد و از پنجره میرفت تو. یک دنیای وارونه‌ی راستکی بود، و این قشنگ‌ترین چیزی بود که توی این زندگی کوفتی‌ام دیده بودم.

زندگی در پیش رو | رومن گاری
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گوتز: من مى خواهم آدمى از آدم ها باشم. ناستى: فقط همين؟ گوتز: مى دانم اين كار از هر كارى سخت تر است. براى همين است كه ميخواهم از ابتدا شروع كنم. ناستى: ابتدا كدام است؟ گوتز: جنايت . آدم هاى امروز جانى به دنيا مى آيند، بايد كه من هم سهمم را از جنايت هاى آن ها مطالبه كنم تا بتوانم سهمى را كه از عشقِ آن ها و از فضائلِ آن ها مى برم به دست آورم . من عشقِ خالص را مى خواستم؛ چه حماقتى ! هم ديگر را دوست داشتن يعنى به دشمنِ مشترك كينه ورزيدن؛ پس من با كينه ى شما پيوند مى بندم . من خوبى را مى خواستم؛ چه سفاهتى! روى اين زمين و در اين زمان، خوبى از بدى جدا نيست؛ پس من بد بودن را مى پذيرم تا بتوانم خوب بشوم. ناستى: تو عوض شده اى؟
گوتز: بسيار! من كسى را كه برايم عزيز بود از دست دادم...




شیطان و خدا | ژان پل سارتر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وقتی در سفر کتابی با خودت به همراه می‌بری، یک چیز عجیبی اتفاق می‌افتد: کتاب شروع می‌کند به جمع آوری خاطراتت. بعدها کافی است که تو فقط لای آن کتاب را باز کنی تا دوباره به همان جایی برگردی که کتاب را اولین بار خوانده ای. یعنی با خواندن اولین کلمات، همه چیز را به یاد می‌آوری: عکس ها، بوها، همان بستنی ای که موقع خواندن می‌خوردی... حرفم را باور کن، کتاب‌ها درست مثل نوارهای چسبناک مخصوص گیر انداختن مگس هستند. خاطرات به هیچ چیزی مثل صفحات چاپی نمی‌چسبند.

سیاه قلب | کورنلیا فونکه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شخم زدن و کارهای دیگر، به برده، به کارگر احتیاج داشت. پیش از این زمان یک قبیله فاتح اسیران خویش را برده نمی کرد، زیرا به دستهایی که لزوما باید شکم صاحبش را سیر کرد، نیاز نداشت. ولی وقتی که کشتزارها حاصلخیز و وسیع شد، وضع دگرگون شد. به برکت پیشرفت فنون کشاورزی هرکسی بیش از احتیاج خود، تولید می کرد و از اینرو وجود برده به صاحبش سود می رسانید و برده وسیله ای برای افزایش ثروت برده دار بود.
بدین ترتیب گروهی از انسانها گروهی دیگر را ابزارهایی زنده تلقی کردند و در راه مصالح خود بکار واداشتند. انسان، انسان را برده گردانید، انسان، انسان را پست کرد، انسان یوغ بر گردن انسان زد، همانطور که بر گردن گاو می زد.



چگونه انسان غول شد | ایلین سگال
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
همیشه راه پیشرفت برای شما باز است و جای رشد دارید. خیلی از آدمها زندگی‌شان را به حسادت و سرخوردگی می‌گذرانند و از اینکه دیگران به موفقیت‌هایی دست یافته‌اند ناراضی هستند.فکر می‌کنند زندگی یک پیتزای پپرونی است و هرگاه کسی موفق می‌شود، یک تکه آن کم شده و سهمی برای آنان نمی‌ماند. نکته‌ای که به آن توجه نمی‌کنند این است که پیتزا تنها یکی از غذاهای موجود در بوفه آزاد است. باز هم پیتزاهای دیگری در ظرف خواهند گذاشت. وقت و نیرویتان را بی‌خودی هدر ندهید که چرا دیگری قبل از شما آمد و آن تکه را زودتر برد. سهم شما در تنور است.

خندیدن بدون لهجه | فیروزه جزایر دوما
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مردم یک جامعه وقتی کتاب می‌خوانند، چهره‌ی آن جامعه را عوض می‌کنند، یعنی به جامعه‌شان چهره می‌دهند یک جامعه‌‌ی بی‌چهره را می‌شود در میان مردمی کشف کرد که در اتوبوس، در صف اتوبوس، در اتاق‌های انتظار و در انتظارهای بی‌اتاق منتظرند و به هم نگاه می‌کنند و از نگاه کردن به هم نه چیزی می‌گیرند و نه چیزی می‌دهند.جامعه‌ای که گروه منتظرانش به هم نگاه می‌کنند جامعه‌ی بی‌چهره‌ای ست.



از سکوی سرخ | یدالله رویایی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
از آن شکوه داری که دست یغماگر ایام آنچه را که عزیز داشته ای به تاراج برده؛ دیگر از لذات جسمانی بهره ای نمی بری و بامدادان خاطره ای از هوس های نیمه شب در سر نداری؟ دیگر از خیال سفرهای دور و دراز شادمان نمی شوی و بر خلاف دوران جوانی هوای خودآرایی و جلوه گری نمی‌کنی؟ گمان داری که دیگر غارتگر زمانه چیزی در خانه ی دلت باقی ننهاده، اما نگران مباش! تا وقتی‌که یارای اندیشیدن و امکان دوست داشتن داری، چیزی براستی از دست نداده ای.

دیوان شرقی | گوته
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا پایین