به کافه نویسندگان خوش آمدید

با خواندن و نوشتن رشد کنید و به آینده متفاوتی فکر کنید.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با ما باشید

باید یاد بگیرید نمی توانید محبوب همگان باشید. شما می توانید بهترین آلوی دنیا باشید، رسیده، آبدار، شیرین و خوشمزه. اما یادتان باشد، هستند آدمهایی که آلو دوست ندارند. باید بفهمید که اگر مرغوبترین آلو هستید، اما دوست شما آلو دوست ندارد، حالا می توانید انتخاب کنید که موز بشوید، اما باید متوجه باشید که اگر تصمیم بگیرید موز بشوید، همیشه یک موز درجه دوم خواهید بود، در حالی که می توانستید برای همیشه بهترین آلوی دنیا باقی بمانید.

زندگی، عشق و دیگر هیچ | لئو بوسکالیا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
در وين پايتخت اتريش با بانوي گلف بازي كه از قهرمانان اين رشته ورزشي بود و شهرتي به هم زده بود گفتگو مي كردم. او به نكته جالبي اشاره مي كرد و مي گفت كه هر شب قبل از خوابيدن اين سخنان را با اخلاص و ايمان كامل به زبان مي آوردم: "من آرام آرام هستم، متعادل و پيش از هر بازي كاملا آرام. نيروي درونم مرا پيروز مي كند. بازي عالي و زيبايي خواهم داشت و افتخار كسب مي كنم و باز هم برنده خواهم شد." او البته تمرين هاي خود را مرتبا انجام مي داد و بازيكني با نظم و ترتيب بود و دستورهاي مربيانش را با دقت اجرا مي كرد ولي هر شب نيز از تمرين هاي روحيش غافل نمي ماند. او هنوز هم يكي از ممتاز ترين بازيكنان گلف اتريش است و از شهرتي بسزا برخوردار. درون است كه بر برون حكمفرمايي مي كند. هرگز نمي توانيد كسي را دوست داشته باشيد مگر اينكه ابتدا طعم عشق را در خود چشيده باشيد و افكار مهرآلود و آميخته با مهرباني را نخست در خود تجربه كرده باشيد.

هفت معجزه عشق | ژوزف مورتی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
پدر و مادرم به ما یاد دادند که به علائق و خواسته هایمان اعتماد کنیم، به ندای دلمان گوش کنیم و کاری را انجام دهیم که فکر می کنیم به صلاح مان است. آنها مرا تشویق کردند که هر باوری که فکر می کنم به صلاحم نیست کنار بگذارم و از هر عقیده و نظری در جامعه که با من در تضاد است صرف نظر بکنم. آنها به وضوح با آلبرت انیشتین موافق بودند که یک بار در مصاحبه ای گفته بود: " عقل سلیم یعنی مجموعه ای از تعصب ها که تا هجده سالگی جمع آوری می شود."به عقیده آنها گاهی اوقات بهترین راه این است که به جای استفاده از عقل، بینش و بصیرت ذاتی خود را بکار گیریم.
هر موقع که من و خواهر و برادرهایم باهم دعوا می کردیم پدر این ضرب المثل قدیمی و سنتی آمریکایی را به کار می برد که: " در هیچ درختی شاخه ها باهم نمی جنگند." در واقع منظور او این بود که همه ما شاخه های درخت انسانیت هستیم پس جنگ و دعوای ما کاملاً بی معنی است.

تا آهنگ درونت هست، وقت مُردن نیست | سرنا دایر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
دیگر به راستی می دانم که درد یعنی چه... درد به معنای کتک خوردن تا حد بیهوش شدن نبود.بریدن پا بر اثر یک تکه شیشه و بخیه زدن در داروخانه نبود. درد یعنی چیزی که دلِ آدم را در هم می شکند و انسان ناگزیر است با آن بمیرد؛ بدون آنکه بتواند رازش را با کسی در میان بگذارد، دردی که انسان را بدون نیروی دست و پاها و سر باقی می گذارد و انسان حتی قدرت آن را ندارد که سرش را روی بالش حرکت دهد.

درخت زیبای من | ژوزه مائوروده واسکونسلوس
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
انسان در آغاز مرگ را نمیشناخت. تنها آن گاه که میوه ی ممنوع را به دهان گرفت، دریافت که خواهد مرد. گفته اند میوه ی ممنوع دانش بود، اما من دیدم که همان مرگ بود. انسان چون خودش را بره*نه دید، نتوانست باور کند که این طور بی سلاح و تسلیم است، و از همان آغاز، بره*نه ، اما نه تسلیم، در برابر مرگ ایستاد. پیش از آن اندیشه ای نداشت و پس از آن اندیشه اش جز مرگ ‌نبود.
انسان فریب خورده بود، مرگ را خورده بود! این بود که تمام توان و اندیشه اش را، برای جست و جوی راه گریز از مرگ، راه زندگی بی پایان، به کار گرفت. مرگ واداشتش که چنین ساز و برگ بسازد و تمدنی شکل دهد. او بود که شهوت زادن را در دل انسان نهاد. او جنگیدن برای ماندن را به انسان آموخت. مرگ مفهوم سود و زیان را به آدمی نشان داد.او کشتن را آسان نمایاند و با این همه، خودش را در اندیشه ی انسان مجهول نگاه داشت.
چنین بود که انسان از تاریکی ترسید. برای او دیگر هیچ چیز وجود نداشت جز مرگ، شبحی مبهم از هستی اش شد که سراسر یک طناب بود، انسان ها را به هم نزدیک می کرد، به هم می بست، بالا می کشید و دسته دسته یا تک تک، از قلب هاشان به آسمان می آویخت.عمر جاوید آرزو شد، عشق شد، اسطوره شد، افسانه ی نامیرایان شد، خضر و الیاس شد، خدایان گوناگون را آفرید. اوزیریس شد، ادونیس شد، تموز شد، اوتناپیشتیم شد، کیخسرو شد، سه نطفه ی زرتشت شد، چشمه ی ظلمات شد...

اندوه ماه | آرش حجازی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
انسان دوران ما دارد عاقل تر از آن می شود که همیشه به غرایز و امیالش گوش دهد و هنوز بسیار ضعیف تر از آنست که بر آنها غلبه کند. نه غرایزش او را با طبیعت هماهنگ می سازند و نه خود عاقلانه خود را با آزادی اراده اش هماهنگ میسازد. حتی هنگامیکه چون خسی دستخوش باد است، هر زمزمه میل و اشتیاق اورا بسویی می کشاند، گاه از روی اراده و زمانی از روی غریزه عمل می کند، یکی به سقوطش می کشاند و دیگری از جا برمی خیزاندش.

کاری | تئودور درایزر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
تنها قاعده ی مطمئن این است که نه با هرکس بلکه فقط با کسانی بحث کنید که آن ها را می شناسید و میدانید آنقدر عقل و هوش و عزت نفس دارند که حرفهای بی معنی نمی زنند. کسانی که به دلیل توسل می جویند و نه به مرجع کاذب . و به دلیل گوش می دهند و گردن می نهند. و سرانجام حقیقت را گرامی می دارند. دلیل را حتی اگر از جانب خصم باشد مشتاقانه می پذیرند وآنقدر منصف هستند که اگر حق با خصم باشد در اشتباه بودن خود را قبول می کنند.
پس نتیجه می گیریم که به ندرت در هر صد نفر یک نفر ارزش آن را دارد که با او بحث کنی . بگذار دیگران هرچه دوست دارند بگویند زیرا هر کسی آزاد است که احمق باشد ولتر را به یاد داشته باش : صلح و آرامش از حقیقت بهتر است.

هنر همیشه بر حق بودن | آرتور شوپنهاور
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
کیمیای عقل با کیمیای عشق فرق دارد.عقل محتاط است. ترسان و لرزان گام برمی‌دارد. با خودش می گوید: مراقب باش آسیبی نبینی. اما مگر عشق اینطور است؟ تنها چیزی که عشق می گوید این است: خودت را رها کن، بگذار برود! عقل به آسانی خراب نمی‌شود. عشق اما خودش را ویران می‌کند. گنج‌ها و خزانه‌ها هم در میان ویرانه‌ها یافت می‌شود، پس هرچه هست در دل خراب است!



ملت عشق | الیف شافاک
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
آن وقت‌ها، وقتی در خانه‌ی خودمان زندگی می‌کردم، کتاب‌های پدرم را بلند می‌کردم تا نان بخرم. کتاب‌هایی که او خیلی به آن‌ها علاقه داشت. کتاب‌هایی که در زمانِ تحصیلش به خاطرشان، گرسنگی را تحمّل کرده بود. کتاب‌هایی که بابت شان پولِ بیست عدد نان را پرداخته بود، من به قیمتِ نصفِ نان، می‌فروختم. من کتاب ها را بدونِ انتخاب، بر می‌داشتم، معیارِ انتخابِ من، تنها، قطرِ آن‌ها بود؛ پدرم آنقدر کتاب زیاد داشت که فکر می‌کردم کسی متوجه نخواهد شد.
تازه بعدا فهمیدم که او، تک تکِ کتاب‌هایش را همچون چوپانی که گله‌ی گوسفندانش را می‌شناسد، می‌شناخت و یکی از این کتاب‌ها، خیلی کوچک و کهنه و زشت بود. من آن را به قیمتِ یک قوطی کبریت فروختم. امّا بعدا اطلاع پیدا کردم که ارزشِ آن، یک واگن پر از نان بوده است.
بعدها، پدرم از من تقاضا کرد که برنامه‌ی فروشِ کتاب‌ها را به او واگذار کنم. او با گفتنِ این جمله، از شرم صورتش سرخ شد و به این ترتیب، خودش کتاب‌ها را می‌فروخت و پول را برایم پست می‌کرد و من با آن، برای خودم نان می‌خریدم ..."

نان سالهای جوانی | هاینریش بل
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
دنیا با عشق نه آغاز دارد و نه پایان ولی با عقل به روز ِ آخر که می رسی، تلخی. تلخ و ناتمام. تلخی ِ مرگ را زیر ِ زبانت می چشی. همین جایی که من الان دارم. با عقل هیچ چیز به پایان نمی رسد‌.با عشق تکلیف همه چیز از اول معلوم است. تکلیفی جز عاشقی نیست. همه چیز مثل ِ ماه ِ شب ِ چهارده کامل است و تمام. عشق هم نامانوس است و هم مانوس. حَذَرَت نمی دهم از آن. عشق زن باشد یا وطن ، فرقی نمی کند که ابتهاج زیباتر از همه گفته: عشق شادی است، عشق آزادی است، عشق آغاز آدمیزادی است.

ناتمامی | زهرا عبدی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
بالا