باد می آمد و زیر عبای نوال می زد. ناگهان عبا را باد برد. بچه چشم های سیاهش را باز کرده بود و به نوال نگاه می کرد. انگار التماسش میکرد که از آن جا ببردش. نوال تکانی خورد. این بچه برای اولین بار به چشم نوال آدم کاملی آمد که بزرگ خواهد شد. نوال از چشم هایش ترسید. از انگشت های بچه که اینقدر پُر زور مشت شده بودند. از لثه های سفتش که پستانک را چسبیده بودند و ول نمی کردند. از پوست تیره اش که شبیه عراقی هایش می کرد. از مو و ابروهای سیاهش. همه چیز این بچه ی غریبه او را می ترساند.

- هرس / نسیم مرعشی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تو جنگه ندیدی. دروغ میگی که دیدی. اگه دیده بودی میدونستی فرقی نداره کی سر قبر کی گریه کنه. کی بچه ی کیه بزرگ کنه. میدونستی همین که زنده‌ن بس‌شونه.

- هرس / نسیم مرعشی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نمی‌دانم این “چیزی شدن” را چه کسی توی دهان ما انداخت؟ از کی فکر کردیم باید کسی شویم یا کاری کنیم. اینهمه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی می‌کنند. بیدار می‌شوند و می‌خورند و می‌دوند و می‌خوابند. همین. مگر به کجای دنیا برخورده؟

- پاییز فصل آخر سال است
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وقتی سکوت می‌کنم یعنی موافقم؟ نه، نیستم. من وقتی موافق باشم سکوت نمی‌کنم، می‌خندم. دهانم را باز می‌کنم و می‌گویم بله، موافقم. اما سکوت، می‌دانم که نمی‌کنم. شاید آن روز هم سکوت کرده بودم که فکر کردی با رفتن‌ات موافقم. ساکت نشسته بودم و چمدانت را می‌بستم. موافق نبودم، فقط ساکت بودم؛ و تو بدون من رفتی.

- پاییز فصل آخر سال است / نسیم مرعشی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
این همه آدم در دنیا دارن نباتی زندگی می کنند. بیدار می شوند و می خورند و می دوند و می خوابند همین. مگر به کجای دنیا برخورده؟ بابا گفت جوری زندگی کن که بعد از تو آدم ها تو را یادشان بیاید.

- پاییز فصل آخر سال است / نسیم مرعشی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چرا همیشه یک جای زندگی گندیده است، و کاری هم نمی‌شود کرد؟

- فریدون سه پسر داشت / عباس معروفی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بر پدرش لعنت. این همه سال کار سیاسی بکنی و آخرش هیچ؟ در همه‌ی دنیا زندان و تبعید و تجربه‌ی سیاسی امتیازی است برای آدم‌ها، اما در مملکت ما، وقتی یک زندانی سیاسی آزاد می‌شود، تازه اول بدبختی‌اش است.

- عباس معروفی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
«فاجعه است که محیط ادبی-فرهنگی یک جامعه که حدود هشتاد سال از نخستین اقدامات انقلابی آن می‌گذرد، در برخوردهای خود با یک نویسنده او را آنجا براند که باز هم به نخستین محیط خود، یعنی به خانواده‌اش برگردد و کامل‌ترین آموزگار خود را پدرش بداند و غم‌گسار خود را مادرش!»

- نون نوشتن / محمود دولت آبادی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گاه عشق گم است؛ اما هست، هست، چون نیست. عشق مگر چیست؟ آن چه که پیداست؟ نه، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است. عشق از آن رو هست، که نیست. پیدا نیست و حس می شود. می شوراند. منقلب می کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد. می گریاند. می چزاند. می کوباند و می دواند. دیوانه به صحرا!

- جای خالی سلوچ
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گاه آدم، خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو عشق می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی. بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده. شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی. عشق، گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دست های به گل آلوده یتو که دیواری را سفید می کنند. عشق، خود مرگان است؛ پیدا و ناپیداست، عشق. گاه تو را به شوق می جنباند. و گاه به درد در چاهیت فرو می کشد.

- جای خالی سلوچ
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا پایین