عاشقانه‌ها | انجمن کافه نویسندگان

[Lidiya]

دستت را به من بده

هر چه می‌خواهى خدايى كن

من بنده نفس‌ هاى توام

كه نمی‌ دانم با اين همه

مجنونى چه كنم ؟!

 

[Lidiya]

خنده‌ هایت

میدان مینی‌ ست

که انگشت شمارند

آدم‌ هایی که از آن

جان سالم به در برده‌ اند!

 

[Lidiya]

محبوبم اشتباه نکن!

من سعی ندارم دنیا را زیبا ببینم

دنیا برای من زیباست، چرا که من

در همین جهان به تو رسیدم

و عشق را آموخته‌ ام

 

[Lidiya]

آلبومی دارم

پر از عکس‌ های تو

که فقط پنجشنبه‌ ها بازش می‌ کنم

و می‌ نشینم به تماشایت

قهوه‌ ای را تلخ می‌ نوشم

و با شیرینی نگاهت خودم را

به جمعه‌ ای دیگر می‌ رسانم

تو تنها دلخوشی پنجشنبه‌ های منی

 

[Lidiya]

دوباره زنده كن

اين خسته‌ خزان زده را

حلول كن به تنم

جان ببخش و جانان باش

 

[Lidiya]

اصفهان با آن همه وسعت

شده نصف جهان

یک وجب قد داری‌ و

کل جهانم گشته‌ ای …

 

[Lidiya]

مگر می‌‌ شود تو دوست داشتن بلد باشی‌

و من تنها سفر کنم

تنها عکس بگیرم

تنها قدم بزنم

حتی تنها با خودم حرف بزنم

و من چقدر دلم می‌‌ خواهد

یک نفر همیشه

دلش برایم تنگ شود …

 

[Lidiya]

تو نیستی و خیابان

بدون تو سرد است

و کافه‌ ها که ندارند میز یک نفره …

 

[Lidiya]

از تو که می‌ نویسم

بعد از صدها کلمه

نوبت به نام تو می‌ رسد

سکوت می‌ کنم و این شعر

تا ابد باز می‌ ماند …

 

[Lidiya]

سنی ندارد عاشقی کردن

فرقی ندارد، کودکی، پیری

هروقت زانو را ب*غل کردی

یعنی تو هم با عشق درگیری