قدیمیا خوب فهمیده بودن از زندگی چی میخوان
حیاط، حوض، آسمون، چندتایی هم درخت که به وقت و فصلش میوههاشون رو بچینن و بشینن ل*ب حوض لذتش رو ببرن.
همینقدر آروم، همینقدر ساده، همینقدر قشنگ ....
اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی،
باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای …
"پس نیکی را بکار،
بالای هر زمینی…
و زیر هر آسمانی….
برای هر کسی... "
تو نمیدانی کی و کجا آن را خواهی یافت!!
که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار می نشیند
میتوان با این خدا پرواز کرد
سفره دل را برایش باز کرد
میتوان درباره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
میتوان با او صمیمی حرف زد
از پشتِ دیوارِ سکوت کسی مرا می خواند!
می دانم و نمی دانم کیست!
تا کجا می رود آخر این پَرِ نازکِ خیال؟
تکیه بر انگشتِ حیرت زده ام!
دردی سنگین دلم را می فشارد!
آه که چه زیباست دردی که می کشم...
و من این درد را دوست دارم!
دیگر هر عطری را باور ندارم!
دستِ خودم نیست!
شامه ی وجودم کور شده است!
بوی خوشِ صبح را در لابلای فصل ها گم کرده ام!
اینک منم و دشتی از تنهایی که نمی توانم بر دوش کشیدن!
این یآس نیست عینِ امید است!
من تنهایی را دوست دارم و این درد را هم!