به یه رودخونهی سرد پر از ماهی و سنجاقک، و البته یه چنتا قورباغه.
با درخت های میوهی به بار اومده توی اطرافش، که بلبل روش نشسته و داره آواز میخونه.
يه دستم یه سیب رسیده، یه دست دیگم دستگلی از گلهای زرد رنگ ریز و وحشی.
پاهام رو بکنم توی آب سرد رودخونه، به صدای وزش باد گوش بدم و وقتی میخوام نفس عمیق بکشم، متوجه بشم که دماغم قرمز و بی حس شده.