+ تو از چیِ این مرد خوشت اومده. خیلی انتخابای بهتری داری!

- وقتی میشینی توی اتوبوس یا قطار. می تونی هرجایی رو واسه نشستن انتخاب کنی. توی راهرو به دستشویی و مهماندار نزدیکتری، صندلی های جلو تو پیاده و سوار شدن کمتر اذیتت میکن و صندلی های آخر برای خوابیدن مناسبن.
راستش من کنار پنجره و ردیف وسط رو انتخاب میکنم. امنه، سر و صدا کمتره، و مهم تر اینکه می تونم سرمو به پنجره تکیه بدم و از سفر لذت ببرم.
میدونی، وقتی سرم روی شونه هاش بود، من واقعا داشتم از زندگی لذت می بردم.

?حمید جدیدی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
+ مارکوس می‌دونی تنها راهی که میشه فهمید یک نفر رو چقدر دوست داری چیه؟
- نه!
+ اینه که از دستش بدی!

"ژوئل دیکر"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
_ اگه اون تونسته من رو فراموش کنه، منم می‌تونم.
+ می‌بینی؟ هنوز هم می‌خوای کارایی رو انجام بدی که اونم انجام می‌داد.

?شب‌های روشن
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نات: به من یه کم وقت بده، میشه یه روز دیگه بمیرم؟
مرگ: امکان نداره، من اجازه ندارم
نات: فقط یه روز... یه بیست و چهار ساعت ناقابل
مرگ: به چه دردت میخوره؟
نات:رادیو همین الان اعلام کرد که فردا هوا بارونیه...


وودی آلن
مرگ در نمیزند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

اینکه شمعدانی را جانم صدا می زنم،
دست خودم نیست
همیشه فکر می کنم که گل‌ها را
تو به دنیا آوردی
نگاه کن
زیبایی شان به تو رفته
تنهایی شان به من ...


#حمید_جدیدی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نهنــگنهنــگ عضو تأیید شده است.

نویسنده رسمی ادبیات
نویسنده رسمی ادبیات
مدیر بازنشسته
نوشته‌ها
نوشته‌ها
3,653
پسندها
پسندها
5,658
امتیازها
امتیازها
338
سکه
77
+اسم اون مرحله از زندگی که بودن یا نبودن آدما دیگه برات اهمیتی نداره چیه؟
_شاید تنهاییِ عمیق باشه
+نه،اسمش میشه سِر شدن،انگاری میشینی یه گوشه و به آدما نگاه میکنی، اگه خواستن برن درو براشون باز میکنی و بدرقشون میکنی اگرم خواستن بمونن بازم تو سکوت بهشون نگاه میکنی و این عجیب ترین و در عین حال جالب ترین نقطه ی زندگیته چون دیگه به معنای واقعی قوی شدی و خودتو از بندِ آدما نجات دادی.

[بُکاء]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
+من چکار کنم که تو از من متنفر نباشی؟
_من از تو متنفر نیستم.
+نگاهم کن. نگاهم کن، چرا متنفری! از چشمات معلومه.
+چرا جلومو نگرفتی سعید؟ چرا داشتم میرفتم جلومو نگرفتی؟ چرا گذاشتی برم؟
_حالت خوب نیست مثل اینکه.
+چرا جلومو نگرفتی؟ چرا گذاشتی برم؟ چرا؟!!
_مگه تو اصلاً به من گفتی داری میری؟!
+ من دو هفته بعد از اون نامه رفتم.
تو یه بار به من زنگ نزدی. تو یه بار نیومدی در خونه. می‌گفتی عاشقتم. بگو دیگه. بگو چون مغرورم. چون دوستت نداشتم الکی می‌گفتم.
چون دوست داشتم بری از دستت خلاص شم. یه بار مرد باش. بگو دیگه.
_برو
+ ببخشید. نه بگو. تو رو خدا بگو. دیوونه شدم. بگو. چرا؟
_باشه. دست من بود. من غلط کردم. اگه حالت خوب میکنه.
_مشکل اینه تو فکر میکنی حقیقت همون چیزیه که تو فکر میکنی..
،،،،،
نمیدونم چه سریالیه، ولی برام مکالمه شون آشنا بود.
 
بعد این همه سال دیدمش...
از موهای سفید کنار شقیقه و چین و چروکای صورتامون و جااُفتادگی و سن و سالمون که فاکتور می‌گرفتیم فرقی نکرده بودیم، همون آدمای سابق بودیم!
می‌دونستم بالاخره یه روزی باز رو به رو میشیم با هم، با حقیقت!
انگار می‌ترسیدیم هَمو نگاه کنیم یا حرفی بزنیم، پشت پا زده بودیم به اون همه ادعای عاشقی، کم چیزی نبود!
سکوتو شکست
- نمی‌خواستم اذیت شی با دیدنم، اما دلم به حرفم نبود مثل همیشه! نمی‌تونستم این چندلحظه ی کوتاه کنارت بودنو دریغ کنم از خودم!
نگاهش نکردم
+ دلت خیلی سال قبل دیگه منو نخواست!
صدای پوزخندش بلند شد
- یادت نیست؟! خودت خواستی بری...
بغضم گرفت
+ تو نگفتی نرو، نگفتی بمون، نگفتی...
صداش خش دارتر شد
- فکر کردم اگه بری پیشرفت می‌کنی، خوشبخت تر میشی، اگه با من می‌موندی شاید...
نگاهش نکردم، خیره به درخشش دست بند طلایی دستم گفتم:
+ اول ابتدایی که بودم، بغل دستیم یه دختر فیس و افاده ای لوس بود که فخر می‌فروخت به همه به خاطر داشته هاش؛ من ولی مثل اون نبودم، از دیوار راست بالا می‌رفتم، شیطون بودم، مثل اون دامنای رنگی و پف دار و جورابای توری نمی‌پوشیدم، کسی حریفم نمیشد واسه پوشیدن همچین چیزایی؛ برای من حرف حرفِ بابا بود!
دوست داشت قوی بار بیام، کشتی گیر بزرگی بود قبلنا، باهام می‌جنگید، کشتی می‌گرفت، یادم می‌داد با پسربچه‌های توو کوچه که دعوام شد نترسم، فرار نکنم، بجنگم! می‌خواست مرد بارم بیاره، غافل ازینکه تهش همون دخترک شاعر شکننده‌م!
اون سال دوچرخه‌های اسپورت مد شده بودنو حسابی دلمو برده بودن؛ من یکیشو می‌خواستم هرجوری که بود! مامانو واسطه کردم بگه به بابا که یکی برام بگیره، بابا هم گفت اگه شاگرد اول شم بهترینشو می‌گیره برام، چی بهتر از این! از اون روز کارم شد کله کردن توو کتابا و درس خوندن و با رویای دوچرخه خوابیدن و بیدار شدن و دید زدن اون دوچرخه ی خوشگل پشت ویترین مغازه ی نزدیک مدرسه! اما یه روز همه چیز عوض شد! اون دخترک لوس با یه دست‌بند طلای پر زرق و برق و پر سر و صدا اومد سرکلاس که جیرینگ جیرینگشو موقع املا نوشتن افتضاحش، حسابی به رخم بکشه و هی بگه مادربزرگش براش گرفته! من پدربزرگ و مادربزرگ مهربونی نداشتم ولی عوضش بابام که بود! به خودم قول دادم یکی بهتر از مال اونو بگیرم تا روشو کم کنم و رویای قبل از خواب قدیمی جاشو داد به فکر و ذکر انتقام و به ظاهر این عذاب، لذتش بیشتر بود از شیرینی رویام! مامان با دست‌بند بیشتر موافق بود، هرچی نباشه دخترونه‌تر بود!
گذشت تا کارنامه گرفتم و شاگرد اول که هیچ، دانش آموز ممتاز کل منطقه شدم. اینا مهم نبود، مهم انتقام بود!
یادمه کل روزو تا بابا بیاد نشستم توو حیاط و تا درو باز کرد پریدم بغلش و با ذوق کارنامه رو نشونش دادم. خندید و به عادت همیشگیش پیشونیمو بوسیدو گفت فردا میریم که اون دوچرخه رو برام بگیره. با ذوق گفتم دیگه اونو نمی‌خوامش! بریم برام دست‌بند بخریم که جیرینگ جیرینگ صدا بده و برق بزنه! بابا فقط نگاه چشام کرد و انگار تا ته فکرمو خونده باشه، روی موهامو بوسید و گفت هرچی من بخوام همونه!
من خوشحال بودم اما بابا دیگه باهام حرفی نزد تا شب، بعدِ این‌که همه خوابیدن...
اومد بالا سرمو آروم صدام زد. بیدار بودم، پریدم بغلش. اون شب بهم گفت که براش هیچ فرقی نداره که برام دوچرخه بگیره یا دست‌بند! گفت درسته طلا قیمتش همیشه روشه، به ظاهر بهتره، با ارزش‌تره، موندگارتره، شاید دوچرخه دو روز دیگه از چشمم بیفته اما اگه الان نداشته باشمش، شاید دیگه فرصتی نداشته باشم واسه یاد گرفتن دوچرخه سواری، دیگه نتونم بفهمم چه لذتی داره هی زمین بخوری و پاشی و آخرش بتونی بدون چرخ کمکی سوار دوچرخه‌ت شی! نشه حس کنم چه کیفی داره وقتی با آخرین سرعت میری و فرمونو ول می‌کنی، چه ذوقی داره توی مسابقه با بچه‌ محلا اول شدن یا دیگه نشه اون حس رهایی موهای پریشون سیاهمو توو باد تَرکِ دوچرخه تجربه کنم!
گفت ده سال دیگه م میشه طلا خرید، اما بچگی و شوق پدال زدن با دوچرخه رو نه...
گفت بعضی وقتا بین خوب و خوب‌تر، باید محکم وایسی روی خوبه!
گفت خوب‌تر همیشم بهترین انتخاب نیست. گفت یه وقتایی باید ریسک کرد! خطر کرد برای اون چیزی که می‌دونی بهترینارم که داشته باشی جاشو نمی‌گیرن، باید کوتاه بیای از بهترینایی که می‌دونی داشته باشی هم، باز اون معمولیه برات حسرت میشه!
بچه بودم ولی حس کردم فهمیدم حرفاشو...
فرداش رفتیم و اون دوچرخه رینگ اسپورت با فرمون پهنو گرفتیم، شبش موقع خواب بابا همین دست بندی که دستمه رو بهم داد و گفت می‌دونه حرفاش همیشه یادم می‌مونه، اما اشتباه می‌کرد! کاش اون روزی که گفتم تموم کردن این عشق بهتره می‌زد توو گوشم و حرفاشو یادم می‌آورد...
می‌دونی؟
رفتن بهتر بود
ولی تو اون خوبی بودی که هیچ خوب‌تری حسرت داشتنتو
جای خالیتو
توی قلبم پر نکرد
کاش یبار می‌گفتی بمون!

#طاهرهاباذریهریس
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: NAHIT
گوشی هندزفری رو هُل دادم توی گوشمو چشمامو بستم. یه نسیم خنک وزید توی اون محیط بی در و پنجره ی خفه. یادم رفت کجام و برای چی! آروم آروم لبخند نشست رو لب هام...
صدای خفیف باز شدن در که اومد، از جا پریدم و هندزفری رو بدون قطع کردن صدایی که پخش می‌کرد، از توی گوشم کشیدم بیرون و ایستادم. با طمانینه اومد و انگار که هزار ساله خسته ست، مثلِ یه کوهِ سنگین، با آه نشست رو صندلیِ روبه روم...
حس کردم نگاهش به هندزفریمه که توی دستم مچاله شده بود. دست کشیدم به مانتوی سفیدم و سعی کردم توضیح بدم
- بِ... ببخشید استاد! من فقط... یعنی...
خندید.
+ حالا چرا سر پا وایسادی؟! بشین!
با لبخند خیره شده بود به دستپاچگیم، نشستم!
+ اون اوایل که کار توی آی سی یو رو شروع کرده بودم، مثل شماها بودم؛ جوون، جویای نام، کنجکاو، یه کمی هم دیوونه! با نگاهم می‌بلعیدم اتفاقارو، دلم می‌خواست سر دربیارم از همه چی!
آهی از مرورِ خاطرات کشید
+ بگذریم...
اون موقعا یه پیرمردی بود که خیلی وقت بود مهمونمون بود؛ رفته بود توی کُما. بی کس و کار نبود ولی ماه تا ماه کسی نمی‌اومد سر بزنه بهش. شرایطش توی اون مدتی که بستری بود، هیچ تغییری نداشت. امیدی به برگشتنش نبود زیاد...
بعد چند وقت، یه پسر جوونِ تصادفی آوردن و بستری کردن تختِ کناریش. اونم توی کما بود، اما یه رفیقی داشت که هر روز می‌اومد و از کادر اجازه می گرفت و چند دقیقه ای می‌نشست بالا سرِ دوستِ بی‌جونش به سه تار زدن و گاهی زمزمه کردن.
" سئللر آپاردی سارانی...! "
خندید
+ از این تیپای هنری بود پسره، همخونی نداشت با دلمردگی فضای بیمارستان اما می‌اومد. به خاطر رفیقش هر روز می‌اومد و کسی دلشو نداشت نه بگه بهش...
باور کردنی نبود اما بعد یه مدت علائم حیاتیِ پیرمردِ تختِ همسایه، داشت بهتر می‌شد و اونقدری این بهبودی ادامه پیدا کرد و کرد، تا اینکه به هوشیاری رسید!
پیرمرد بعد یه مدتِ طولانی به هوش اومده بود و تازه سر و کله ی کس و کارش پیدا شده بود. قضیه اونقدری برام جالب بود که پیگیرِ جزئیاتش بشم. از حرفای پسرِ پیرمرده فهمیدم که پیرمرد توی جوونیاش، عاشق و دلبسته ی موسیقی سنتی و محلی بوده، فهمیدم عجیب علاقه داشته به ساز و آواز "عاشیق" ها؛ اما بعد از مرگِ همسرش به خودش حروم کرده بوده هر صدای موزونی رو! تا اون روزی که سر و کله ی پسرِ نوازنده توی آی سی یو پیدا شد...
سر تکون داد
+ اونجا بود که به قدرت علاقه و دلبستگی پی بردم. اونجا بود که فهمیدم آدما، زنده‌ن به علایق و سلایقشون، به دلبستگی هاشون به دوست داشتنی هاشون...
زنده‌ن به هرچیزی که دلخواهشونه، به چیزی که وصلشون می‌کنه به زندگی، برشون می‌گردونه به این دنیا، حتی اگه یه آهنگ ساده باشه!
با دست اشاره کرد به هندزفریم
+ خوبه که توی هر شرایطی آدم بلد باشه حالِ خوبِ خودشو بسازه.
هیچ وقت بابت علایقت از کسی عذرخواهی نکن...
حالا بگو ببینم چی گوش می‌دادی؟!
هول شدم! یادم رفت به اون روزی که سرم رو پاش بود و اون داشت برام شعر می‌خوند و من یواشکی صداشو ضبط کرده بودم که نگهش دارم برای وقتایی که دلتنگِ حالِ خوبِ بودنشم کنارم، برای وقتایی که ناخواسته دوریم از هم...
خجالت زده لبخند زدم.
- این فقط...
چیزی نبود استاد! فقط یکم...
خندید
+ باشه! باشه! فهمیدم، راحت باش!
از جا بلند شد و سلانه سلانه رفت که به روزمرگیاش برسه. صدای توی هندزفری انگار پیچیده بود توی کل اون اتاقِ کوچیک بی پنجره و روزن، درست مثل یه نسیمِ خنکِ بهاری...

" افتاده ام به دام بلایی به نام عشق...
ختم به خیر می‌شود این ماجرا به تو "

#طاهرهاباذریهریس
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: NAHIT
دانستم که درک او آسان‌تر از بوییدن یک گل است، کافی بود کسی او را ببیند.
و من نمی‌دانم آیا مادرش هم او را به اندازه من دوست داشت؟
آیا کسی می‌توانست بفهمد که دوست داشتن او چه لذتی دارد، و آدم را به چه ابدیتی نزدیک می‌کند؟

- سمفونی مردگان| عباس معروفی
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: NAHIT
عقب
بالا پایین