همه ی کوچه ها را گشته ام
ایستگاه ها، فرودگاه ها، پارک ها
کافه های شلوغ
پاتوق های کوچک
خیابان ها و میدان ها
حالا من
به آسمان هم
نگاه نمی کنم
زیرا در آنجا هم نیستی
آب شده ای در چشم هام
یک قطره ی پاک.
خانه را هم گشته ام
بانوی من!
می شود کمد لباس را باز کنم
تو آنجا باشی و بخندی باز؟
می شود؟
پنجره ی خوابت را باز بگذار
عشق من!
امشب هم می آیم.
پیرهن نارنجی تنت کن
چکمه قهوه ای بپوش
موهات را بریز دور شانه ات
و راه بیفت
امشب می خواهم در بارسلونا
قدم بزنیم
یا در فلورانس
شاید بخواهی کنار برج ایفل
یا شهری دیگر
هر جا تو خواستی
هر جا که شد
با سرنوشت نمی توان در افتاد
پنجره ی خوابت را باز بگذار.
داشتم نگاهت می کردم
نگاهت می کردم
گفتم وای!
چه زیبا شده ای!
بانوی من!
خدا گفت؛
لحظه ی باشکوهی ست
شماها عشقبازی کنید
من خدا می شوم.
و خلقت جهان را شروع کرد
سه روزش صرف اندام تو شد
سه روزش خرج دست های من
روز هفتم
صدای تو را
جوری درآورد
که تا ابد دلم بریزد.
به همين سادگي آدم اسير مي شود
و هيچ كاري هم نمي شود كرد .
نبايد هرگز به زنان و مردان عاشق خنديد.
همين جوري دو تا نگاه در هم گره مي خورد
و آدم ديگر نمي تواند در بدن خودش زندگي كند،
مي خواهد پر بكشد!
بیا اسم تو را
بگذاریم باران
و من بی چتر در صدای خنده هات
کودکانه بازی کنم
خیس شوم
و نگاهم به تو باشد...
می شود؟
یا بیا اسم تو را
بگذاریم روی هر چیز خوب
باران، خورشید، جنگل، دریا، کوه، شادی، آسمان
تو را هم
به همان اسم خودت صدا کنیم
و من نگاهم به تو باشد
نمی شود؟
از دلتنگیت کجا فرار کنم ؟
معمار هیجان !
کجا بروم که صدای آمدنت را بشنوم ؟
کجا بایستم که راه رفتنت را ببینم ؟
کجا بخوابم که صدای نفس هات بیاید ؟
کجا بچرخم که در آغو*ش تو پیدا شوم ؟
کجا چشم باز کنم که در منظرم قاب شوی ؟
کجایی ؟
کجایی که هیچ چیزی قشنگ تر از تماشای تو نیست ؟
کجا بمیرم
که با بوسه های تو چشم باز کنم ؟
نارنجی وحشی !
کجایی ...؟