محفل ادبی ✿ ادبــیات جــهان ✿

یک روز خودم را خواهم بخشید

از آسیبی که به خویش روا داشتم

از آسیبی که اجازه دادم

دیگران بر من روا دارند

و چنان محکم

خویش را در آغو*ش خواهم کشید

که هرگز ترک خود نکنم.


((امیلی دیکینسون))
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چندان شدید خواب‌ات را دیده‌ام

و چندان دور رفته‌ام و چندان از تو

حرف زده‌ام

و سایه‌ای از تو را

چندان سخت دوست داشته‌ام

که حالا دیگر ‌چیزی از تو به جا نگذاشته‌ام

سایه‌ای در میان سایه‌ها به جا مانده‌ام

صدبار سایه‌تر از سایه

تا که بارها و بارها‌ در زندگی

از آفتاب تبدل‌‌یافته‌ی تو پرتاب‌ شوم‌.


روبر دسنوس
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
در بارشِ نم‌ نم باران

لبانش گل سرخی بود

که بر پوستم جوانه می‌زد

و چشمانش افق ممتدی،

از دیروزم به فردایم...


((محمود درويش))
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
روزهای مديدی

‏نه می‌نويسد

‏نه می‌پرسد

‏و نه سراغی می‌گيرد ...

‏امّا يک ‌روز می‌آيد

‏و تنها با يک سلام

‏باز هم اوست كه برنده می‌شود ...


((جمال ثريا))
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چشم‌هایم را می‌بندم

و تمام جهان می‌میرد

پلک می‌گشایم

و همه چیز از نو زاده می‌شود

به گمانم تو را در ذهنم ساخته‌ام...


((سیلویا پلات))
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرنوشتم

به نظر جاودانه می‌آمد

با صحبت

با آوازخوانی

با کامیابی

با گنه‌کاری...

امّا آری. امّا آری.

برای من تمام شد

آسوده باشید.

من پا به سایه می‌نهم

و جهان را

می‌گذارم برای شما.


((پیر پائولو پازولینی))
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نصرت رحمانی
در عطر عشق



و آب بود که می‌رفت
کوچه خلوت بود.

صدای قلب تو آری،
صدای قلب تو پاشید بر در و دیوار
و عطر سوختن اشک و عشق و شرم و شتاب
میان بندبند کهنه‌ی دیوار آجری گُم شد.

فضای کوچه‌ی میعاد
طنین خاطره‌ی ضربه‌های گام تو را
به ذهن منجمد سنگ‌فرش امانت داد.
و آب بود که می‌رفت…

ثقیل می‌آید. چرا؟
که سنگ کوچه‌ی بی‌انتظار اگر بودی
سخن روال دگر داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سارا تیس دیل
پس از عشق



دیگر هیچ جادویی وجود ندارد
ما هم‌دیگر را ملاقات می‌کنیم
مثل همه‌ی مردم
تو هیچ معجزه‌ای برای‌ام نمی‌کنی
نه حتا زمانی‌ که من برای‌ات معجزه‌ای دارم
تو باد بودی و من دریا…

دیگر هیچ شکوهی وجود ندارد
من بی‌آن‌که بخواهم
در کنار ساحل
مثل آب‌گیری بزرگ شده‌ام
هرچند آب‌گیر در زمان طوفان امنیت دارد
و از جزر و مد پایان یافته است،
اما
بسیار متلاطم‌تر از دریا شده است
برای همه‌ی آرامش‌ها.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نامت‌ را در شبی‌ تار بر زبان‌ می‌آورم‌

ستارگان‌

برای‌ سرکشیدن‌ ماه‌ طلوع‌ می‌کنند

و سایه‌های‌ مبهم‌

می‌خسبند


خود را تهی‌ از ساز شعف‌ می‌بینم‌

ساعتی‌ مجنون‌ که‌ لحظه‌های‌ مُرده‌ را زنگ‌ می‌زند

نامت‌ را در این‌ شب‌ تار بر زبان‌ می‌آورم‌

نامی‌ که‌ طنینی‌ همیشگی‌ دارد

فراتر از تمام‌ِ ستارگان‌ُ

پرشکوه‌تر از نم‌نم‌ باران‌


آیا تو را چون‌ آن‌ روزهای‌ ناب‌

دوست‌ خواهم‌ داشت؟


وقتی‌ که‌ مه‌ فرونشیند

کدام‌ کشف‌ تازه‌ انتظار مرا می‌کشد؟

آیا بی‌دغدغه‌تر از این‌ خواهم‌ بود؟

دست‌هایم‌ بَرگچه‌های‌ ماه‌ را فرو می‌ریزند


فدریکو گارسیا لورکا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دلیلِ وجود منی تو

اگر نشناسم‌ات، زندگی نکرده‌ام


و اگر بمیرم بی‌شناختن‌ات

نمی‌میرم

چراکه نزیسته‌ام


لوییس سرنودا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 2)
عقب
بالا پایین