به نظرش آمد جهان از حَركت باز ايستاده و در آن لحظه نه كسى پير مىشود، نه مىميرد . همه چيز متوقف شده بود مَگر شور و هيجان قلب او؛ كسى در درونَش با درد، با رنج مىگريست .
اعتراف میکنم
من واهمه داشتم
نه تنها از عشق
بلکه از عاشق او شدن
که او رازی اغواکننده بود
و در اعماق خویش
آبستن اسراری بود
که بر همگان فهمناشدنی بود
و من از ناکام ماندن
بهسان کسان دیگر
واهمه داشتم
او اقیانوس بود
و من پسرکی که عاشق موجها بود
ولی از شناکردن میهراسید
مرز میان خواب و بیداری را
میشناسی ؟
همان نقطهای که در آن
هنوز میتوان
رویاها را به خاطر آورد
همانجاست که من
همواره تو را
به انتظار خواهم نشست
و دوستت خواهم داشت