و تو باید یک نفر را داشته باشی که آرامِ جانِ بی قرارت باشد.
به وقتِ خوب نبودنِ احوالاتت
دانه دانه دلتنگی هایت را از شانه هایِ سنگینت بردارد.
تا آرامشِ روحِ متلاشی شده ات شود.
و تو باید به دور از هیاهویِ شهر
یک را کنجِ دلِ زندگی ات داشته باشی که به دل و دوست داشتنش تکیه کنی،
کسی که دوست داشتنش به این راحتی ها تمام نشود.
که اگر پیشَش هر کسی باشی و در هر لباس و موقعیتی،
امنیتِ بودنش گرمایِ مطبوعی زیرِ پوستِ زندگی ات ببخشد.
کسی که برایت با همه ی آنهایی که دیده ای فرق کند
مثلِ روح و جانت تمام و کمال دوستش داشته باشی.
و تو این یک نفر را از همه یِ این دنیا و ادمهایش طلبکاری.
همه ی ما یوقت هایی احتیاج داریم یک نفر روبرومون بایسته،دست بزاره رو شونه هامون و از امیدهایی بگه که شاید کمی کمرنگ شدن،کمی نادیده گرفته شدن.تو چشمامون زل بزنه و بگه همیشه هم همینطور باقی نمیمونه،زندگی روز داره شب داره،دلتنگی و حسرت داره،خنده های از ته دل و دل دل کردنای گاه و بی گاه داره.همه ی ما یوقت هایی احتیاج داریم یک نفر روبرومون بایسته و نزاره دوباره بیفتیم،نزاره دوباره از دست بدیم تموم اون لبخندایی که برای بدست آوردنشون خیلی چیزا و خیلی آدمارو رها کردیم.همه ی ما یوقت هایی احتیاج داریم یک نفر روبرومون بایسته. . .
#حاتمهابراهیمزاده
یادم میرود با خودم قرار گذاشتهام به هیچچیز علاقهمند نباشم. یادم میرود دوست نداشته باشم. دلم نمیخواهد صبحها به عشق خواندن ادامهی کتاب دیشب یا نوشتن بیدار شوم. دوست ندارم چیزی مرا مشتاق زندگی کند. نباید خندید. نباید خوشبین بود. نباید خواست. نباید. اما خیلی زود میبینم همه را فراموش کردهام و با چشمان خوابآلود دارم شعر مینویسم. چهار صبح از فیلمی که میبینم عکس میگیرم تا کِیفش را با دوستانم قسمت کنم. میبینم دارم عجله میکنم که برسم ادامهی کتاب را بخوانم. میبینم از برگهای جدید گلدانم خوشحالم. میبینم از اینکه تو هستی و میخندی خوشحالم. زندگی مرا با خودش میبرد. شکستم میدهد. اسیرم میکند و میگوید بخند! بخند و فراموش کن چه بلایی سرت میآورم! بخند تا ضربهی بعدی، تا زخم بعدی، تا درد بعدی!
زندگی کارش را خوب بلد است و من نه کارم را بلدم نه یاد میگیرم.
#وحید_عیسوی