برگزیده رمان کوتاه گذرگاه وهم | نویسنده Monji

مشاهده فایل‌پیوست 39120
نام رمان کوتاه: گذرگاه وهم
نام نویسنده: معصومه نجاتی
ژانر: فانتزی- ماجراجویی-ترسناک
ناظر: @دلارامـــ!
سطح: ویژه
خلاصه:
و در میان جستجوی عجیبش، نگاهش روی دخترکی با صورتی معصوم و چشمانی که شجاعت و قدرت را نشان می‌داد، متمرکز شد.
دختری که مانند هم‌نوعانش انسانی عادی نبود؛ بلکه چیزی در وجودش نهفته بود، که از ماهیت آن نمی‌دانست!
چیزی که ممکن بود سرنوشت او و انسان‌های‌ زیادی را دست‌خوش تغییراتی قرار بدهد.
چیزی هم‌چون یک شروع تازه یا یک ویرانی!

لینک نقد رمان:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
6009_2eb39ed76c2cc996da8807502b89d496.png

بسمه تعالی

نویسنده‌ی عزیز، با تشکر از انتخاب انجمن کافه نویسندگان جهت انتشار ذوق و نبوغ خود، خواهشمندیم پیش از شروع به کار قوانین زیر را مطالعه کرده و تمام آنها را به کار ببندید.


با تشکر از شما

? مدیریت تالار رمان ?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موسیقی متن:

مقدمه:
در میان فضای وهم‌آور شب، روشنایی را جستجو کن؛ آن زمان که سایه‌ها از لا‌به‌لای نگاه‌های جستجوگر، قد می کشند و رعب و وحشت را بر دنیای انسان‌ها می‌گسترانند... ‌.
بوی خون، رنگ ترس و امیدی که از بین می‌رود و انسان‌هایی که بی‌گناهی را به ویرانی می‌کشانند.
____________________◇◇◇___________________

پارت اول:

بر فراز تپه‌ای خاموش، درست بر لبه‌ی دره‌ای بلند که به دریا منتهی می‌شد؛ قلعه‌ای مخوف قرار داشت که بیش از یک قرن هیچ جنبنده‌ای در آن نمی‌زیست. مردمان روستاهای اطراف داستان‌هایی مخوف از وجود اشباح خبیث در داخل قلعه برای فرزندانشان نقل می‌کردند و باعث ایجاد ترس در وجود آنان می‌شدند. داستان‌ها حاکی از آن بود که پسر جوانی با ظاهری فریبنده و زیبا، در‌حالی‌که صورتش رنگ پریده و چشمانش از پلک زدن عاجز است، در قلعه سکونت دارد. جوانی با ظاهری تماماً سیاه‌پوش و مرموز، که محلی‌ها او را ومپایر می‌نامیدند. هر کسی که به قلعه نزدیک می‌شد به طرز فجیعی کشته می‌شد و جسدش را در آب‌های پایین دره می‌یافتند. به گفته‌ی‌ محلی‌ها، شب‌ها با قدم‌هایی آرام، درحالی‌که شبح زنی با موهای بلوند او را همراهی می‌کند از قلعه خارج و در جنگل‌های اطراف قلعه ناپدید می‌شود.
***
در یکی از شب‌های ماه ژانویه، که سرمای استخوان‌سوزی همه‌جا را دربرگرفته بود؛ لیزی با لیوانی پر از قهوه‌ی ‌داغ، پشت پنجره متفکر به قلعه خاموش بالای تپه می‌نگریست و سایه درختانی که در اثر وزش باد به این طرف و آن طرف می‌رفتند، توجه او را جلب کرده بود. بسیار علاقه‌مند بود که روزی بتواند داخل قلعه را ببیند و راز داخل قلعه را کشف کند.
- لیزی؟
لیزی در‌حالی‌که عمیقا به فکر فرو رفته بود با شنیدن صدای ویلیام از جای پرید و جیغ خفیفی کشید.
ویلیام که از واکنش لیزی به خنده افتاده بود، گفت:
- اوه متاسفم لیزی، چه چیز اون قلعه برات جالبه که تو رو مجذوب خودش کرده؟
لیزی درحالی‌که گوشه‌ی پرده را در دست می‌فشرد، نگاه خیره‌ای به سایه‌ی‌ قلعه انداخت و گفت:
- ومپایر!
سپس از کنار ویلیام گذشت و همگی سرمیز شامی که با نور شمع روشن شده بود، نشستند. صدای وزش باد و بوران از لابه‌لای در و پنجره‌ها، سکوت شب را می‌شکست و نور شمع را متزلزل می‌ساخت. با وجود شعله‌های ‌بلند هیزم درون شومینه، سوز و سرما به داخل کلبه محقر آنان نفوذ کرده بود.
خانواده‌ی ‌مک شایر، با آرامش مشغول خوردن شام با تکه‌های ‌کوچکی از گوشت اردک و حلقه های هویج و سیب زمینی تنوری بودند، که با شنیدن صدای تقه‌های بلندی به در، همگی سراسیمه و مضطرب از جای خود بلند شده و به طرف در ورودی دویدند. پدر لیزی فوراً در را باز کرد و با دیدن سایه‌ی مردی که خون از صورت و لباس‌هایش می‌چکید و در اثر سرمای زیاد برخود می‌لرزید، قدمی به عقب برداشت. مرد ناشناس بی‌حال به درون کلبه افتاد و بیهوش شد. مادر لیزی که سامانتا نام داشت، جیغ بلندی کشید و چشم‌هایش را از شدت ترس برهم نهاد.
در اثر وزش باد به درون کلبه، نور شمع‌ها خاموش شد و کلبه در تاریکی مخوفی فرو رفت. ویلیام به سرعت در تاریکی شب شمعی را به آتش کشید و نور آن را بر صورت مرد مرموز تابانید.‌ مردی با ریش بلند و ابروهای گره کرده که ردی از خون، اجزای صورتش را در برگرفته بود. در کنار گردنش آثار زخمی عجیب دیده می‌شد. به ناگاه رنگ صورت مرد به کبودی متمایل گشت و به یکباره چشم‌هایش را وحشت زده باز کرد. پدر لیزی درحالی‌که شگفت زده و مضطرب شده بود، گفت:
- خدای من چه اتفاقی داره میوفته؟ عقب وایسین عقب!
همگی از مرد مرموز فاصله گرفتند و لیزی مادرش را در آغو*ش کشید، سپس مرد ناشناس به طرز عجیبی در خود ‌پیچید و فریادهایی از سر درد کشید. ویلیام با سرعت شمشیرش را از غلاف بیرون آورد و به طرف مردی که درحال تبدیل شدن به هیولایی وحشتناک بود حمله کرد.
چشم‌های مرد گویی از حدقه بیرون زده، دندان‌های نیشش به یکباره بلند شد و ل*ب‌هایش به کبودی می‌زد. با دیدن برق شمشیر ویلیام، به طرف پنجره دوید و درحالی‌که پنجره را در هم شکست، از آنجا فرار کرد.
به یکباره باد و بوران به کلبه وارد شد و دانه‌های ‌سپید برف بر وسایل کلبه نشست. لیزی درحالی‌که قلبش به شدت می‌تپید به کنار پنجره رفت و سایه‌ی‌ مردی را دید که رو‌به‌روی کلبه بی‌حرکت ایستاده بود.
ویلیام و پدرش به سرعت از کلبه خارج شدند و به دنبال هیولای فراری رفتند؛ که ناگهان سایه‌ی‌مرموز از نظر لیزی ناپدید گشت‌!
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین