malihe
طراح وبتون+ تدوینگر آزمایشی
طـراح
ناظر ارشد آثار
ناظر اثـر
ژورنالیست
تئوریسین
رمانخـور
نویسنده نوقلـم
مقامدار آزمایشی
جوناس با دو انگشت، تهماندهی سیگارش را بر لبهی چوبی تخت خاموش کرد. جرقهای سرخ در تاریکی جَست و دودی تلخ در هوای سرد و سنگین سوله پخش شد. آرام و با وزنی محسوس از جا برخاست؛ قامتش اگرچه کمی خمیده، اما هنوز سایهای سنگین بر فضای خفهکنندهی سوله میانداخت.
الیاس که دریافته بود نزدیک شدن به او آنقدرها هم آسون نیست، دستش را به میان موهای پرپشت و ابریشمیاش فرو برد، تلاشی ناخودآگاه برای پنهان کردن آشفتگی درونیاش بود، پس تمامقد ایستاد، سرش را بالا گرفت و با نگاهی که میخواست قوی به نظر برسد، اما هنوز لرزشی از تردید در آن بود، لبخندی کمرنگ به رویش پاشید و گفت:
- باید بدونی هیچوقت اون ضربه به مچ دست رو فراموش نمیکنم، واقعاً حرفهای بود.
جوناس با حاضر جوابی در مقابلش غرید، صدایش در فضای سوله پژواک انداخت و گوشخراش به نظر میرسید:
- توهم باید بدونی، در نبود آیریس، برای من فقط یه جاسوس لعنتی هستی… کابوی!
آدام که به میز الیوت تکیه داده بود، بیاعتنا به تنش رو به رشد میان آن دو، با حرکات منظم تیغهی چاقویش را روی سنگ تیز میکرد. نور بیروح فلورسنت روی لبهی براق چاقو میلغزید و هر چرخش دستش جرقهای سرد و بیجان بر فلز میپراکند. بیآنکه سرش را بالا بیاورد، با صدایی صاف و بریده گفت:
- تو همیشه به همه شک داشتی.
جوناس پوزخند زد و با حالتی اغراقآمیز دستهایش را در هوا تکان داد، انگار که در برابر هیئتی نامرئی از خودش دفاع میکند:
- تو خودتم قبول داشتی که هیچوقت نمیشد به یه خواب مسخره اعتماد کرد.
آدام پوزخند بیحوصلهای تحویلش داد و گفت:
- آره… ولی حداقل وانمود نکردم بهش باور دارم و از پشت بهش خنجر بزنم!
جوناس با طعنه گوشه لبش را خم کرد و غرید:
- کدوم خنجر، من فقط میخواستم شر اون بردلی رو کم کنم.
آدام که ادامهی این بحث را بینتیجه و بی اساس دیده بود فقط گفت:
- تو بهش مدیونی….
سکوت بر فضا چیره شد؛ سکوتی که تنها صدای خشخش گرامافون آن را میشکست. سپس الیوت روی شانهی آدام ضربهای کوبید، ضربهای سبک اما محکم، که توجه آدام را از چاقویش گرفت. با حرکات تند و دقیق دستش چیزی گفت. جوناس، با چشمانی که هنوز بدبینی در آنها موج میزد، به سمت میز حرکت کرد:
- تو نمیتونی بهش اطلاعات بدی من بهش شک دارم.
الیاس که مدتی بود با دهان نیمهباز گفتوگویشان را دنبال میکرد، بالاخره کلافه شد و با صدایی گرفته گفت:
- جاسوس؟ دارید راجع به کی حرف میزنید؟ من؟
هر سه لحظهای به سکوت فرو رفتند و نگاهی معنادار به او انداختند. سرانجام آدام گفت:
- ما دیدیم چطور با نیروانا همکاری میکردی!
الیاس نفسش را با صدای بلندی بیرون داد و با لحنی قاطع گفت:
- اونا آدمای بدی نیستن.
آدام بیدرنگ پرسید:
- از کجا میدونی؟
الیاس با تردید، منمنکنان پاسخ داد:
- چون من و از آزمایشگاه نجات دادن.
جوناس و آدام همزمان خندیدند؛ خندهای خشک و کوتاه که در سوله طنین انداخت. جوناس با تمسخر گفت:
- از آزمایشگاهی که خودشون اسیرت کردن؟
دوباره خندهای تلخ و کمی بلندتر و زهرآگینتر از قبل سر دادند و الیاس، با اخمی عمیق بین ابروهایش، گفت:
- اون فقط یک پوشش بود.
الیوت با حرکت دستش چیزی گفت و جوناس ترجمه کرد:
- میگه فقط میخواستن باور کنی طرف تو هستن.
الیاس با ناباوری گفت:
- چرا باید همچین کاری بکنن؟
جوناس، با اشارهای به سمت او که انگار میخواست حرفش را توی صورتش بکوبد، گفت:
- چون تو کلید این ماجرایی!
الیاس چند قدم محکم به سمت میز برداشت، صدای کفشهایش روی کف بتنی سوله پیچید. چشم در چشم الیوت شد و با صدایی کمی لرزان پرسید:
- حرفت رو واضحتر بگو... .
الیوت با سر به آدام اشاره کرد و آدام، همانطور که چاقویش را با دستمال پاک میکرد و در غلافش جا میداد، گفت:
- یه سری اطلاعات هست که مادرت قبل از مرگش طبقهبندی کرده و هرکدوم رو به یک محافظ سپرده.
الیاس با تعجب به آدام نگاه کرد و با لحنی آمیخته به تمسخر و ناباوری پرسید:
- یعنی میگی یه سری اطلاعات بهم داده که خودم ازشون خبر ندارم؟
آدام شانهای بالا انداخت، حرکتی که بیتفاوتیاش را فریاد میزد و گفت:
- وقتی گفتم آیریس یه آزمایشگاه مخفی پیدا کرده، نگفتم اون گفته کلید باز کردن اطلاعات اون آزمایشگاه تویی؟
الیاس سرش را پایین انداخت و با خندهای کوتاه و خسته زیر ل*ب گفت:
- دارید مسخرهبازی درمیارید.
جوناس غرولندی کرد و با صدایی خش دار گفت:
- فکر کردی ما اینقدر بیکاریم که بیایم و تو رو سر کار بذاریم؟
الیاس چشمهایش را بست، انگار میخواست خودش را از آن فضا و تمام حرفهایشان جدا کند، و با خشم فریاد زد، صدایش در سالن خالی طنین انداخت:
- آرورا کجاست؟
وقتی کسی پاسخی نداد دوباره حرفش را تکرار کرد رو به آدام و ادامه داد:
- تو گفتی یه ربات هوش مصنوعیه که میتونه اطلاعات اون آزمایشگاه رو استخراج کنه.
جوناس که از لحن حقبهجانب الیاس کفری شده بود، صورتش قرمز شد و رگهای گردنش برجسته شد. با عصبانیت گفت:
- اگه میتونست، دیگه نیازی به تو نداشتیم… کابوی!
الیاس نگاهش را به سمت الیوت چرخاند و با چشمانی پر از انتظار پرسید:
- حالا اون آزمایشگاه کجاست؟
وقتی الیوت سری به نشانهی ندانستن تکان داد، الیاس سرش را آهسته و با حالتی قطعی پایین آورد. بعد، عصبانیتر شد و صدایش از سر ناامیدی اوج گرفت:
- یعنی چی؟ نمیخوای بگی یا خودت هم نمیدونی؟
ادام به میان آمد و گفت:
- ما نمیدونیم. این گفت و گو همینجا باید تموم بشه قبل این که نیروانا به نبودمون شک کنه.
در همان لحظه، گرامافون ناگهان در گلویش شکست و ملودی بلوز در هالهای از خشخش خاموش شد.
پیش از آنکه کلمات آدام در سکوت سوله گم شوند، صدای سوتهای منقطع و بریدهبریده بهصورت علامت از عمق سالن پیچید.