آخرین واژههایش همچون بخار گرم از دهانش بیرون میآمد و محو میشد که سایهای غولآسا، سهمگین و سرد مانند پردهای تاریک و سنگین روی شانههایش افتاد.
بوی گندیدهی مس و خونِ کهنه، مثل طنابِ داری دور گلویش پیچید. سرمایی خزنده، از مهرههای گردنش پایین لغزید، احساس آشنایی از ترس، بیاراده تکانی خورد و چرخید.
خودش بود. همان زن که در میدان نبرد، فقط به اندازهی یک پلک زدن دیده بودش؛ حالا در این تاریکی، چون شبحی از کابوسهای فراموششده رخ نموده بود.
موهای سفیدش همچون تارهای بلورین یخ در نور لرزان مشعلها میدرخشید. چشمهایش پشت عینک تهاستکانیاش پنهان شده بود و الیاس میتوانست در انعکاس آن خودش را ببیند.
پیشبند چرمیاش که حالا بیشتر به پوست کندهشده شبیه بود، لکههای تازهی خون را به خود میمکید و هر قطره که به زمین میچکید، چون ضربهای چکُّشوار بر سندان سکوت مینشست.
الیاس نفس حبس شدهاش را بیرون فرستاد و پیش از آنکه بتواند چیزی بگوید؛ آدام با همان بیاعتنایی سرد و همیشگیاش، بیآنکه چشمش را از خط مستقیم منحرف کند، آهسته گفت:
ــ سلام دکتر.
زن، فقط سرش را به آرامی تکان داد. نه تأیید، نه انکار. از کنارشان رد شد و بدون اینکه هیچ اثری از حضورش باقی بگذارد، در تاریکیِ راهرو محو شد، گویی اصلاً آنجا نبوده است.
الیاس و آدام، در سکوت محض، به دنبالش روان شدند. تنها صدای گامهایشان بود که پژواککنان در راهروهای تاریک میپیچید.
ناگهان، نوایی غریب از اعماق تاریکی برخاست. صدای خشخشدار یک صفحهی گرامافون قدیمی، مثل نجوایی از ورای زمان، ملودی یک بلوز غمگین و سنگین را به فضای مردهی تونلها تزریق میکرد. هر نت، وزنی از تنهایی و یأس را با خود حمل میکرد. سپس، صدای واضح ترومپتی زنگزده با نتهای کمی خمیده به گوش رسید؛ گویی نوازنده در لحظهی مرگ این ملودی را ثبت کرده بود. آواز خوانندهای ناشناس، با لهجهای غریب و زمانی دور، بر سنگهای سرد راهروها میلغزید و در گوشها مینشست، ترانهای که انگار برای مردگان سروده شده بود. صدایش اول شبیه پارچهای پاره میآمد زنی؟ مردی؟ تشخیص جنسیت ناممکن بود، صدای بم و خشدارش، مثل آهی از ته چاه بود.
آنها صدا را دنبال کردند تا بالاخره درانتهای راهرو به جایی که نور کمجان مشعلها نمیتوانست تاریکی را عقب براند، رسیدند. در گوشهای، روی تختی عظیم و کهنه که گویی از خرابههای سلطنتی بیرون کشیده شده بود، جوناس نشسته بود؛ قامتش خسته و خمیده و چهرهاش سایهدار و زخمی به نظر میرسید. او در سکوت، سیگار نیمسوختهای را میان انگشتانش میچرخاند و با زبانی که الیاس نمیفهمید، غرولندکنان با خودش یا شاید با ارواح گذشته با زبانی دیگر شاید زبان مادریاش حرف میزد. گاهی در هوا مشت میپراند و عربده میکشید.
اول آدام وارد شد و الیاس با تردید قدم بعدی را برداشت.
دکتر الیوت از کنار گرامافون بیهیچ اعتنایی به حرفهای جوناس و حتی حضور آدام و الیاس مستقیم به سمت میزی در گوشهی دیگر اتاق رفت. روی میز، لاشهی کیمرایی دو سر و جهشیافتهای، بیجان افتاده بود.
با صدای کشیده شدن چاقو بر سوهانِسنگی، نگاه الیاس از روی لاشه به سمت دکترالیوت کشیده شد.
وقتی نگاهشان باهم تلاقی کرد، الیوت با حرکاتی بینقص و دقیق شروع به بریدن لاشه کرد. الیاس از حرکتش جا خورد و تکانی خورد. همچنان که بیوقفه و سرد موجود را کالبد شکافی میکرد، نگاهش گاهبهگاه به سمت الیاس بازمیگشت؛ انگار که در سکوت چیزی را از او مطالبه میکند.
جوناس، متوجه حضور تازهواردها که شد، اخمش عمیقتر شد و صدایش را با خشمی فروخورده بالا برد:
ــ باز یکی دیگه رو کشوندی اینجا، آدام؟ قراره پناهگاه من بشه هتل آنتاگونیستها؟!
بعد، نگاهش را به الیاس انداخت؛ با لحنی مسخره و خشک ادامه داد:
ــ اون بردلی شارلاتان به اندازهی کافی دردسر درست نکرده بود. حالا یکی دیگه قراره جاسوس تازهتون بشه؟ یا اینکه غذای بعدی سگام رو با خودت کشوندی آوردی اینجا؟!
The Rough Guide to the Roots of the Blues♪ میتونید برید گوش بدید، رایگانش رو پیدا نکردم پست کنم.