نظارت همراه رمان درحصار یک رویا | ناظر: purple moon

یک پارت جدید ۱۱ تیر ۱۴۰۴​
الیاس نگاهش را از نقطه‌ای که مدت‌ها پیش، غرش سهمگین آنتروپی در آن ناپدید شده بود، گرفت و به اطراف دوخت. سربازان نیروانا و مردان جوناس، بی‌آن‌که دستوری دریافت کرده باشند، شانه‌به‌شانه‌ آوار را کنار می‌زدند، زخمی‌ها را بیرون می‌کشیدند، دارو و آذوقه‌ راهرچند اندک، با دیگران تقسیم می‌کردند.
آخرین نگاهش بر ساختمان متروکه‌ی پناهگاه نشست؛ گنبد آهنین و فرسوده‌اش، دیگر اُبوهت سابق را نداشت. به فکر فرو رفت، چطور ممکن بود آن همه سال را، بی‌خبر از کل دنیا، آن‌جا زندگی کرده باشند؟
با گام‌هایی آرام و خاموش، از میان ناله‌ی مجروحان عبور کرد و راهروهای درهم‌تنیده‌ی پناهگاه را در پیش گرفت. همه‌چیز تغییر کرده بود؛ با تردید به‌سوی اتاق قدیمی آیریس رفت. لحظه‌ای پشت در ایستاد، نفس عمیقی کشید و با پاهایی لرزان وارد شد.
اتاق آیریس، همچون معبدی کوچک در میان خاک و دوده از حضور او خالی نبود. دیوارهای بتنی، پر بود از عکس‌های قدیمی: دوبی، آیریس در سنین مختلف و چهره‌هایی ناشناس که انگار برای او بسیار مهم بودند. گلدان‌های سبز، هرچند با لایه‌ای از غبار پوشیده شده بودند، اما هنوز برای زنده ماندن می‌جنگیدند.
در گوشه‌‌گوشه‌ی اتاق، کتاب‌هایی درهم و روی هم تلنبار شده بودند. ذهن الیاس بی‌اختیار به گذشته رفت، به کودکی خواهرش؛ دختری که از همان ابتدا با بچه‌های هم‌سن‌وسالش فرق داشت. مادر، او را «دانشمند کوچک» صدا می‌زد و می‌گفت: «اون تشنه‌ترین دانشجویی‌ست که دنبال کشف دنیاست، حتی اگه فقط توی کتاب‌ها باشه.»
لبخند کمرنگی زد و زیر ل*ب گفت:
-‌ دیوونه‌ی کوچولو... واقعاً بهت میاد. ازت برمیاد که دنیا رو تغییر بدی.
چشمش به صندلی نأنویی افتاد که روزی به پدرشان تعلق داشت و حالا کنار میزی کوچک و قدیمی جا خوش کرده بود. لبخندش پررنگ‌تر شد. روی آن نشست. سقف بالای سرش ترک برداشته بود و از میان شکاف، تکه‌ای از آسمان خاکستری دیده میشد.
او را به یاد خاطره‌ای انداخت.
از میان آن آشوب بالاخره به محل قرنطینه رسیده بودند. هلیکوپتر، آرام در دل دایره‌ای طوسی‌رنگ با حاشیه‌های نارنجی‌رنگ که نشان «H» بزرگی داشت، فرود آمد. باد شدیدِ پره‌ها لباس‌هایشان را به بدن‌شان می‌چسباند، گویی می‌خواست آن‌ها را با خودش ببرد. آیریس، گردن الیاس را محکم گرفته بود، پاهایش را دور کمرش حلقه کرده بود، موهای بلندش در هوا پیچ و تاب می‌خورد، اما لبخندش، گویی تبدیل شدن مادرش به مرده.ای متحرک را فراموش کرده بود. سرش را بالا گرفت و وقتی الیاس برای محافظت، سرش را روی شانه‌اش خم کرد، آهسته زمزمه کرد:
-‌ داداشی... مامان قول داده بود امشب ستاره‌هارو باهم ببینیم... پس اون کجاست؟
الیاس از خاطره بیرون آمد و دوباره به اتاق نگاه کرد. نگاهش روی میزی قفل شد. دفترچه‌ی مادر، که باز مانده بود؛ با دو انگشتش صفحه‌ای را که جدا شده بود را به سمت خودش چرخاند:
«شاید هدف بعضی آدم‌ها با قدرت خارق‌العاده، نه تغییر دنیا، که محافظت از تنها یک نفر باشه.»
در همان لحظه، با احساس حضور کسی، سرش را بلند کرد.
آدام در چهارچوب در ایستاده بود، با همان حالت چهره‌ی سردش که نقشه‌ی سال‌ها رنج بر آن حک شده بود. جعبه‌ی داروها را محکم در آغو*ش گرفته بود، انگار باری سنگین‌تر از دارو، بر دوش داشت.
بدون حرف، نفسش را سنگین بیرون داد و رو برگرداند. چیزی در ذهن الیاس جرقه زد. او همان پسری بود که در کنار آیریس، بارها و بارها دیده بود.
با شتاب از جا پرید. صندلی نانو غژغژکنان تاب خورد. الیاس به سمت در دوید و گفت:
-‌ آدام؟!
آدام برگشت و با نگاهی سرد و بی‌احساس از او استقبال کرد. الیاس لبخند ناشیانه‌ای زد و گفت:
-‌ البته... اگه اشتباه نکنم، آدام بودی دیگه؟
جوابی نیامد. الیاس دوباره ادامه داد:
-‌ چند وقته آیریس رو می‌شناسی؟
اما آدام، سخت‌تر از آن بود که این لحن صمیمی، در دلش نفوذ کند. او هنوز نمی‌دانست که باید الیاس را دوست بداند یا دشمنی خانمان‌سوز. جعبه را محکم‌تر ب*غل کرد و رو برگرداند. الیاس گلویش را صاف کرد و گفت:
-‌ صبر کن... فکر کنم از همه‌چیز خبر داری، نه؟
آدام لحظه‌ای ایستاد. سرش را پایین انداخت، گویی یادش آمده بود چه غمی روی دلش سنگینی می‌کند و شاید در دلش جایی خالی شده بود. به یاد آورد که هیچ‌گاه، آیریس را برای نگرانی و دلتنگی‌اش نسبت به برادر و پدرش درک نکرده بود.
آهسته جعبه را به رهگذری سپرد و با لبخندی تلخ به سمت الیاس برگشت. صدایش خش‌دار و به لحجه‌ای ناخواسته بدل شده بود:
-‌ چهارسالِ توامان، جنگیدیم. خودم دیدم برای پیدا کردن تو و پدرش، چه سختی‌هایی کشید. اون هیچ‌وقت ناامید نشد. ولی من... مدام سرزنشش می‌کردم. من…
سکوت کرد. شاید خودش هم نمی‌دانست چرا این حرف‌ها را برای او می‌زند. الیاس که آشفتگی‌اش را دید، لبخندی دل‌گرم کننده بر لبش نشاند و دستی به شانه‌اش زد و گفت:
- بهت نگفته که چطور از هم جدا شدیم، ها؟
 
بعد عکس های قدیمی دو نقطه نیاز نیست
بعد به کودکی خواهرش فقط ویرگول نیازه
مادر مرده‌ای وسطش چرا نقطه‌س؟
بعد من ... به نقطه بذار
من... .

عالیه
قلمت مانا
ویرایش کنم یا میکنی؟
 
بعد عکس های قدیمی دو نقطه نیاز نیست
بعد به کودکی خواهرش فقط ویرگول نیازه
مادر مرده‌ای وسطش چرا نقطه‌س؟
بعد من ... به نقطه بذار
من... .

عالیه
قلمت مانا
ویرایش کنم یا میکنی؟
همه‌ی پارتها رو چک کردید؟
 
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: Blu moon
اره هربار اعلام کردی چک کردم
 
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: Blu moon
آدام پوزخندی عصبی زد، چشم‌هایش را چند ثانیه بست، سپس سرش را به سمت الیاس خم کرد، اما از گفتن حرفش پشیمان شد و بدنش را به جلو پرتاب کرد و شانه‌اش را محکم به شانه‌ی الیاس کوبید، نه آنقدر محکم که بیفتد، اما به اندازه کافی که پیامش را برساند.«کولاک نکن!»
الیاس هم برای آن که تعادلش را از دست ندهد. یک قدم به عقب گذاشت و با بهت به پشت سر آدام، نگاهی گذرا انداخت و پیش خودش فکر کرد که چطور این پسر با آن سن و سال کمش، بی‌آنکه ذره‌ای ترس در رفتارش پیدا باشد، در مقابلش ایستاده بود و خط و نشان می‌کشید. ل*ب‌هایش بی‌اختیار به لبخندی کوتاه و محو خم شد، اما همان لحظه آن را فرو خورد. تصور این‌که تمام مدت غیبتش کنار آیریس بوده، چیزی شبیه به آرامش، اما آمیخته با حسرتی پنهان در دلش انداخت. چانه‌اش را کمی بالا آورد، شانه‌هایش را صاف کرد و قدمی آرام اما مطمئن برداشت. صدای چکمه‌های چرمی‌اش با هر گام در سکوت سیمانی راهروها می‌پیچید و بازتابش مثل طنین افکارش در سرش می‌چرخید.
در نهایت به راهروهایی قدم گذاشتند که پیش از آن هرگز ندیده بود؛ نور لرزان مشعل‌ها، سایه‌هایی کش‌آمده و کج روی دیوارهای نم‌گرفته می‌انداخت و چهره‌هایشان را در هاله‌ای از وهم و شک فرو می‌برد.
آدام بی‌مقدمه گفت:
ـ آرورا می‌تونه جوابت رو بده.
الیاس بینی‌اش را بالا کشید:
ـ آرورا کیه؟
آدام لحظه‌ای مکث کرد، تلاش کرد دشمنی‌اش را کنار بگذارد و فقط به پیدا کردن آیریس فکر کند:
ـ آیریس خیلی وقت پیش از یه آزمایشگاه مخفی حرف زد... اولین بار توی خوابش اونجا رو دیده بود. همون‌جا می‌تونه آرورا رو پیدا کنه که هسته‌ی مرکزی اطلاعات...
الیاس بی‌طاقت حرفش را برید:
ـ می‌خوای بگی یه ربات هوش مصنوعیه؟
آدام که متوجه شد الیاس دنبال اصل مطلب است، گفت:
ـ یه سال پیش تونستیم به قلب پروژه کریوس نفوذ کنیم و بعضی اطلاعات مثل نقشه‌ی راهروهای مخفی رو استخراج کنیم.
الیاس دوباره وسط حرفش پرید:
ـ شما تونستید همین‌طوری به آزمایشگاه- هفت نفوذ کنید؟!
آدام که صبرش کم‌کم تمام میشد، آب دهانش را قورت داد و با لحنی جدی گفت:
ـ برنامه این نبود... تا وقتی که آیریس گفت خوابت رو دیده.
الیاس ناباورانه:
ـ خواب من؟
آدام سریع و بی‌وقفه ادامه داد:
ـ بله، اون قدرت رویابینی داره. ما هم اولش باور نکردیم، تا وقتی که تونست خائن‌های اصلی سازمان ارباب تاریکی (جوناس) رو لو بده.
الیاس مثل بچه‌ای کنجکاو پرسید:
ـ قدرت رویابینی؟! ارباب تاریکی یه اسم واقعیه یا شوخیه؟
این بار آدام محکم ایستاد و افسار گفتگو را به دست گرفت:
ـ خودت گفتی وقت برای نجات آیریس نداریم. پس این همه سؤال نکن و عجله کن.
الیاس بالاخره سکوت کرد و بعد با صدایی آرام‌تر پرسید:
ـ داریم کجا می‌ریم؟
آدام همان‌طور که لحنش را حفظ می‌کرد، گفت:
ـ باید اون آزمایشگاه لعنتی رو پیدا کنیم و برای ورود بهش... به یه نفر دیگه نیاز داریم.
نگاه کوتاهی به الیاس انداخت و ادامه داد:
ـ دکتر الیوت.
الیاس با قدم‌های بلندتر جلو رفت تا بتواند نگاهش را بگیرد. ابروهایش بالا رفته و چهره‌اش پر از تردید بود:
ـ دکتر الیوت... .
آدام لحظه‌ای در ذهنش دنبال واژه‌های درست گشت، سپس نیم‌نگاهی سرد به الیاس انداخت و با تکان سری کوتاه پاسخ داد:
ـ سال‌ها پیش، مسئول بخش تلفیق قطعات هوش مصنوعی پروژه NRDC بوده. تنها کسیه که می‌تونه آرورا رو کامل فعال کنه... شاید کلید اون آزمایشگاه رو بهمون بده. الآن باید بریم پناهگاه جوناس.
چند لحظه سکوت، فقط صدای قدم‌هایشان در راهروهای تاریک طنین انداخت. الیاس آهسته گفت:
ـ قبلا اسمش رو شنیدم... فکر کنم از آشناهای مادرم بوده. چطور پیداش کنیم؟ و مهم‌تر از اون... چطور می‌تونه کمک کنه؟
آدام ناگهان ایستاد. برگشت و نور کم‌رمق مشعل سایه‌ای تیز روی صورتش انداخت. با لحنی سرد و صریح گفت:
ـ اون نمی‌تونه حرف بزنه.
الیاس جا خورد. سرش را کج کرد و ناباورانه پرسید:
ـ چی گفتی؟
آدام دوباره به راه افتاد و صدایش مثل قصه‌گویی تاریک در راهروها پیچید:
ـ برای این‌که مجبور نشه چیزی لو بده... یک بالون سرب رو سرکشیده و خودش رو لال کرده تا هیچ‌کس نتونه ازش اطلاعات بگیره.
الیاس اول ناباورانه خیره ماند، بعد پوزخندی بی‌صدا و مبهوت روی لبش نقش بست و با تکان دادن سرش، انگار که از جنون محض موقعیت لذت برده باشد، زمزمه کرد:
-‌ کدوم دیوونه‌ای این کارو باخودش می‌کنه؟!
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Blu moon
آخرین واژه‌هایش همچون بخار گرم از دهانش بیرون می‌آمد و محو میشد که سایه‌ای غول‌آسا، سهمگین و سرد مانند پرده‌ای تاریک و سنگین روی شانه‌هایش افتاد.
بوی گندیده‌ی مس و خونِ کهنه، مثل طنابِ داری دور گلویش پیچید. سرمایی خزنده، از مهره‌های گردنش پایین لغزید، احساس آشنایی از ترس، بی‌اراده تکانی خورد و چرخید.
خودش بود. همان زن که در میدان نبرد، فقط به اندازه‌ی یک پلک زدن دیده بودش؛ حالا در این تاریکی، چون شبحی از کابوس‌های فراموش‌شده رخ نموده بود.
موهای سفیدش همچون تارهای بلورین یخ در نور لرزان مشعل‌ها می‌درخشید. چشم‌هایش پشت عینک ته‌استکانی‌اش پنهان شده بود و الیاس می‌توانست در انعکاس آن خودش را ببیند.
پیشبند چرمی‌اش که حالا بیشتر به پوست کنده‌شده شبیه بود، لکه‌های تازه‌ی خون را به خود می‌مکید و هر قطره که به زمین می‌چکید، چون ضربه‌ای چکُّش‌وار بر سندان سکوت می‌نشست.
الیاس نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد و پیش از آن‌که بتواند چیزی بگوید؛ آدام با همان بی‌اعتنایی سرد و همیشگی‌اش، بی‌آنکه چشمش را از خط مستقیم منحرف کند، آهسته گفت:
ــ سلام دکتر.
زن، فقط سرش را به آرامی تکان داد. نه تأیید، نه انکار. از کنارشان رد شد و بدون این‌که هیچ اثری از حضورش باقی بگذارد، در تاریکیِ راهرو محو شد، گویی اصلاً آنجا نبوده است.
الیاس و آدام، در سکوت محض، به دنبالش روان شدند. تنها صدای گام‌هایشان بود که پژواک‌کنان در راهروهای تاریک می‌پیچید.
ناگهان، نوایی غریب از اعماق تاریکی برخاست. صدای خش‌خش‌دار یک صفحه‌ی گرامافون قدیمی، مثل نجوایی از ورای زمان، ملودی یک بلوز غمگین و سنگین را به فضای مرده‌ی تونل‌ها تزریق می‌کرد. هر نت، وزنی از تنهایی و یأس را با خود حمل می‌کرد. سپس، صدای واضح ترومپتی زنگ‌زده با نت‌های کمی خمیده به گوش رسید؛ گویی نوازنده در لحظه‌ی مرگ این ملودی را ثبت کرده بود. آواز خواننده‌ای ناشناس، با لهجه‌ای غریب و زمانی دور، بر سنگ‌های سرد راهروها می‌لغزید و در گوش‌ها می‌نشست، ترانه‌ای که انگار برای مردگان سروده شده بود. صدایش اول شبیه پارچه‌ای پاره می‌آمد زنی؟ مردی؟ تشخیص جنسیت ناممکن بود، صدای بم و خش‌دارش، مثل آهی از ته چاه بود.
آن‌ها صدا را دنبال کردند تا بالاخره درانتهای راهرو به جایی که نور کم‌جان مشعل‌ها نمی‌توانست تاریکی را عقب براند، رسیدند. در گوشه‌ای، روی تختی عظیم و کهنه که گویی از خرابه‌های سلطنتی بیرون کشیده شده بود، جوناس نشسته بود؛ قامتش خسته و خمیده و چهره‌اش سایه‌دار و زخمی به نظر می‌رسید. او در سکوت، سیگار نیم‌سوخته‌ای را میان انگشتانش می‌چرخاند و با زبانی که الیاس نمی‌فهمید، غرولندکنان با خودش یا شاید با ارواح گذشته با زبانی دیگر شاید زبان مادری‌اش حرف می‌زد. گاهی در هوا مشت می‌پراند و عربده می‌کشید.
اول آدام وارد شد و الیاس با تردید قدم بعدی را برداشت.
دکتر الیوت از کنار گرامافون بی‌هیچ اعتنایی به حرف‌های جوناس و حتی حضور آدام و الیاس مستقیم به سمت میزی در گوشه‌ی دیگر اتاق رفت. روی میز، لاشه‌ی کیمرایی دو سر و جهش‌یافته‌ای، بی‌جان افتاده بود.
با صدای کشیده شدن چاقو بر سوهانِ‌سنگی، نگاه الیاس از روی لاشه به سمت دکترالیوت کشیده شد.
وقتی نگاه‌شان باهم تلاقی کرد، الیوت با حرکاتی بی‌نقص و دقیق شروع به بریدن لاشه کرد. الیاس از حرکتش جا خورد و تکانی خورد. همچنان که بی‌وقفه و سرد موجود‌ را کالبد شکافی می‌کرد، نگاهش گاه‌به‌گاه به سمت الیاس بازمی‌گشت؛ انگار که در سکوت چیزی را از او مطالبه می‌کند.
جوناس، متوجه حضور تازه‌واردها که شد، اخمش عمیق‌تر شد و صدایش را با خشمی فروخورده بالا برد:
ــ باز یکی دیگه رو کشوندی اینجا، آدام؟ قراره پناهگاه من بشه هتل آنتاگونیست‌ها؟!
بعد، نگاهش را به الیاس انداخت؛ با لحنی مسخره و خشک ادامه داد:
ــ اون بردلی شارلاتان به اندازه‌ی کافی دردسر درست نکرده بود. حالا یکی دیگه قراره جاسوس تازه‌تون بشه؟ یا این‌که غذای بعدی سگام رو با خودت کشوندی آوردی این‌جا؟!


The Rough Guide to the Roots of the Blues♪ می‌تونید برید گوش بدید، رایگانش رو پیدا نکردم پست کنم.e03627_25hh2y-154fs232528
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Blu moon
ععع برا من اعلامیه نیومده e03627_25hh2y-154fs232528
 
قلمت مانا ، بدون ایراد -53-؟"_}
 
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: Blu moon
عقب
بالا پایین