برای این نمیپرسم که ویرایش نمیزنم برای این میپرسم که توی نظارتم اصلا این مورد رو ایراد نمیگیرم. باید اینکارو انجام بدم یا خیر؟برای وقفه بهتره از ویرگول استفاده کنی
اینطوری قشنگ تر میشه رمانت از نظر نگارشی
باز خودتم هر طور دوست داری
برای این نمیپرسم که ویرایش نمیزنم برای این میپرسم که توی نظارتم اصلا این مورد رو ایراد نمیگیرم. باید اینکارو انجام بدم یا خیر؟برای وقفه بهتره از ویرگول استفاده کنی
اینطوری قشنگ تر میشه رمانت از نظر نگارشی
باز خودتم هر طور دوست داری
از نظر نگارش انتشارات، سه نقطه رو آخر جملات میارن برای همین وقتی کسی بخواد از وقفه استفاده کنه تو مونولوگ مینویسه شمرده شمرده گفتمبرای این نمیپرسم که ویرایش نمیزنم برای این میپرسم که توی نظارتم اصلا این مورد رو ایراد نمیگیرم. باید اینکارو انجام بدم یا خیر؟
الیاس سرش را پایین آورد. کف تالار مانند آینه بود؛ سطحی یکپارچه داشت بدون بند سنگ یا بدون خط درزی و بدون هیچ گرد و غباری بود. انعکاس پاهایش روی سطح صیقلی آن مثل سایههایی معلق روی آب میلرزید. در ذهنش هیجانزده با خودش حرف میزد.« نانوپوشش... باید نانو باشه. هیچ لایهای اینقدر تمیز نمیمونه مگر این که خودش رو ترمیم کنه.»
قدم بعدی را برداشت؛ حرکت نرم کفشهایش روی این سطح پوشیده با نانو، شبیه به پاتیناژ روی سطح سفید و لغزندهی یخ بود. الیاس دوباره سرش را بالا گرفت. ستارهها هنوز همانجا بودند و با خونسردی همه چیز را تماشا میکردند، جهان، همهگیری، آزمایشهای عجیب و شاید مرگ….
آهسته و زیرلب گفت:
- اگه جوابها جایی باشه، همین بالاست.
آدام با صدایی که میلرزید آرام گفت:
- چرا اینقدر سرخود میچرخی؟ اینجا اونقدر خوف داره که میترسم به یه چیزی دست بزنی، بیخودی پرت بشیم توی دنیای موازی!
الیاس سرش را برگرداند و با دیدن چهرهی ماتمزدهی آدام که حالا با دهان باز و نیمخیز، کنار میز فلزی و مدور کنار تلسکوپ برنزی ایستاده بود، خندهای سرداد و گفت:
- هیچ اتفاقی بدتر از این قرار نیست بیافته؛ نترس بچه جون….
همان لحظه ناخودآگاه لبخندش محو شد، به نظرش حالا نهتنها لحنش که طرز بیانش هم درست مثل پدرش شده بود. که چشمش به صندلی واژگون روی زمین افتاد. رو به آدام که پشت به یک قابِعکس نامتقارن ایستاده بود، کرد و گفت:
- چیزی اینجا مشکوکه….
آدام با فکر موجودات فضایی و آدمخواری که درون شکمش تخمگزاری میکنند، غالبتهی کرده بود، کمی لرزید و گفت:
- حتی کشتن یک کیمرای سهسر نمیتونه اینقدر ترسناک باشه.
الیاس به سمت آدام حرکت کرد، کفشهایش روی سطح نانوپوشِش، صدایی شبیه برف فشرده زیر پا ایجاد میکردند. اطراف را با دقت بررسی کرد. روی میز یک ظرف تغذیهی شبکهای بود که بوی عجیبی میداد؛ یکی از آنها هنوز خطی از سس خشکشده داشت و لکهی روغنیای روی سطح آن پخش شده بود.
خم شد و انگشتانش را روی لکهی روغن هنوز چسبناک بود کشید و گفت:
- کسی اینجا بوده.
صدایی از گلوی آدام کوتاه و سریع شبیه به «کی؟» بیرون آمد و الیاس بدون توقف ادامه داد:
- البته خیلی نمیتونه دور شده باشه؛ شاید چون ما اومدیم مجبور شده که بره….
ناگهان، نور خیرهکنندهای در مرکز اتاق شروع به درخشش کرد. در جایی که الیاس و آدام ایستاده بودند، هوا شروع به لرزیدن کرد و ذرات نور به هم پیوستند و پیکرهای سهبعدی و شفاف را تشکیل دادند.
فصل پنجم: قدم آخر
[هزارپای مادر…]
نفس عمیقی کشید. هوای آزمایشگاه مثل همیشه بوی عجیبی داشت؛ ترکیبی از مواد شیمیایی رقیقشده و بوی نبوغی که هیچوقت مال او نبود.
گنبد به ظاهر رصدخانه با پنلهای نوری هوشمند، هر ساعتی از شبانهروز یا هر فصلی از سال را میتوانست زیباتر شبیهسازی کند. حالا نور ملایم صبحگاهی روی موهای بلوند و بلند آلیشیا میریخت و هالهای طلایی دورش میساخت؛ انگار که خود او منبع نوری بیپایان بود. روی محفظهی شیشهای خم شده بود و با دقت دوربینی را روی آن تنظیم میکرد. گاهی هم به زیر میز میرفت تا اتصال سیمهایش را به پورتهای پشت دستگاه ضبط چک کند. هر حرکتش از تمرکز و یقینی حکایت داشت که جاناتان در وجود خودش هرگز به آن دست نیافته بود. این همان چیزی بود که او را شیفتهی آلیشیا میکرد؛ حالا پس از ۲۵ سال زندگی در کنارش، این عشق با حسی از حسادت درآمیخته بود.
پروژهی آلیشیا؛ همان چیزی که او تمام عمر تلاش کرده بود به آن برسد، شکستش دهد یا حداقل نامش را در کنارش ببیند، حالا تنها یک قدم با موفقیت فاصله داشت.
در فضای بیحرکت آزمایشگاه، صدای وزوز آرام فنها و موتورهای پنهان با موسیقی بلوزی که از بلندگوها پخش میشد، درهم آمیخته بود.
ترانهای از خوانندهی محبوب آلیشیا پخش شد و او همانطور که گردنش را تکان میداد با آن همخوانی میکرد.
جاناتان افکارش را پس زد و با قدمهای سبک و هدفمند روی زمین اپوکسی صیقلی به آلیشیا نزدیک شد و گفت:
- بالاخره پیدات کردم.
آلیشیا سرش را بلند کرد؛ جا خورده بود، ولی خیلی زود با لبخندی روشن گفت:
- همیشه میتونی اینجا پیدام کنی!
جاناتان نگاهش را به محفظه انداخت. هزارپای درشتپیکر پاهایش را تکانی داد.
- این لحظهی دردناک چه اهمیتی داره که بخوای ثبتش کنی؟
آلیشیا دوربین را رها کرد، پیش آمد، بازوهایش را دور دست جاناتان حلقه کرد و سرش را روی شانهاش گذاشت:
- بالاخره داره جواب میده. به نظرم وقتشه آرزوی تو رو هم برآورده کنیم.
جاناتان لبخندی زد، سعی کرد طعم زهر حسادت را پشت دندانهایش پنهان کند. منمنکنان پرسید:
- آرزوی من… چی بود اصلاً؟
آلیشیا خندهای سر داد، روی صندلی چرخدار نشست، دستش را به سکو گرفت و خودش را به آن نزدیککرد. با گیره، ارلن داغی را از روی شعله برداشت، پایش را به زمین کوبید تا صندلی حرکت کند. جاناتان مضطرب به او چشم دوخته بود که گفت:
- دیگه نگران الیاس نیستیم. اون الان بیستسالشه، دانشگاه هم که قبول شده….
مکثی کرد، چشمهایش برقی زد.
- تو همیشه یه دختر میخواستی!
وقتی این را گفت، لبخندش زیباتر از همیشه بود. اما جاناتان، با چهرهای سرد و آرام ایستاده بود، لبخندی نازک بر ل*ب داشت و چانهاش را بالاتر گرفته بود، نه از تکبر که از آن خودباورِیِ خامی که فقط پیش از اولین شکستِ زندگی در چهرهها میماند. غرق در افکارش به آن محفظه خیره شده بود. او خیلی خوب از پیشرفت پروژهی آلیشیا خبر داشت.
آلیشیا سرش را بالاتر از حد معمول گرفت و با صدای بلند گفت:
- آرورا الان وقتشه دختر، این بزرگترین لحظهی ماست.
ناگهان مانیتورها با نوری آبیرنگ جان گرفتند؛ خطوطی، شبیه ابرهای باریک، روی پسزمینهی مشکی شناور شدند و با هر واژهی نامرئی، بهسوی بالا پرتاب میشدند؛ کوتاه و بلند، مثل نبضی از نور میتپیدند. انگار که خود ساختمان جان گرفته بود. سپس صدای مکانیکی آرورا از بلندگوهای آزمایشگاه تمام سالن را در بر گرفت:
- بله آلیشیا، بهت تبریک میگم. بعد از ۲۵ سال بالاخره موفق شدی. ضبط آغاز شد.
[بازگشت به حال- هلوگرام مادر]
آرورا صدایی شبیه تأیید پخش کرد و با صدایی ملایم و مکانیکی اعلام کرد:
- در حال بارگذاری دادههای اولیه، فیلد هفتاد درصد پر شد… پایان بارگذاری.
هلوگرام ناگهان درخشید، صدای گرم و آشنای آلیشیا، که سالها در خاطرات الیاس محو شده بود، در فضای سرد آزمایشگاه طنین انداخت. حالا هولوگرام مستقیم به الیاس چشم دوخته بود، چشمانش پُر از مهر بود و میدرخشید:
- سلام الیاس… .
پشت الیاس لرزید. هلوگرام لبخندی زد و خطوط نورانی صورتش با این حرکت تغییر شکل دادند:
- میدونستم که می تونی این پیام رو رمزگشایی کنی عزیزم!
آرورا با صدایی خنثی اعلام کرد:
- چندین مدخل صوتی-تصویری با شناسههای ۰۰۷۰ تا ۰۰۷۴ یافت شد.
آدام نگاهی به چهرهی آشفتهی الیاس انداخت و با لرزشی در صدایش بلافاصله گفت:
- پخششون کن.
آرورا پاسخ داد:
- دریافت شد، پخش مضامین به ترتیب زمانی آغاز میشود.
سپس صدای جابهجایی اجسام آمد و کم کم تصویر سیاه کنار رفت و همهچیز روشن شد:
[پیام ۰۰۷۰ - تاریخ: ۱۲/۰۳/۲۰۴۲]
آلیشیا پشت میز کار نشسته بود. چراغ مهتابی بالای سرش نور سردی بر پیشانی و گونههای بیرنگش انداخته بود. دستهایش روی جلد چرمی دفترچهاش میلرزید؛ دور چشمهایش هالهای بنفش از بیخوابی چندروزه جمع شده بود. صدایش در ابتدای ضبط، آهسته و دورگه بهگوش میرسید:
- این اولین پیام رمزگذاریشدهست. امروز دوز اول تزریق شد. سلولها واکنش نشون دادن. فعلاً جاناتان نمیدونه که من ساختار نمونهها رو تغییر دادم.
مکثی کرد. به جایی پشت دوربین نگاهی انداخت، انگار خاطرهای را در ذهنش مرور میکند:
- نمیدونم دقیقاً چه اشتباهی رخ داده. روند رشد هزارپاها عالی پیش میرفت. اما حالا تمام فایلهای تصویریِ مربوط به مراحل دگردیسی، ناپدید شدن. انگار هر چیزی که ثبت شده بود، عمداً پاک شده. باید سه ماه دیگه تا تخمگذاری بعدی صبر کنم. برای همین، تصمیم گرفتم این پیامها رو بهصورت رمزی ضبط کنم. جان... .
صدایش لرزید. نگاهش را دوباره به لنز دوربین دوخت:
- جاناتان با ادامهی پروژه شدیداً مخالفت میکنه. اما من مطمئنم این خرابکاری اتفاقی نبوده. کسی عمدا این کارو کرده!
لحظهای به پیشانیاش دست کشید و سپس زیر ل*ب زمزمه کرد:
- نمیفهمم چرا یا چطور؟!
سپس انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد، دفترچه را روبه روی لنز دوربین گرفت و چند نمودار را نشون داد و گفت:
- موردی بود که هیچجا ثبت نشده. این اتفاق درست در آخرین ساعتهای چرخهی رشد برای هزارپای ماده افتاد، بهنظر میرسه هزارپای مادر، بعد از رهاسازی لاروها، خودش رو به ترکیبی از آنزیمها و مواد تغذیهای تبدیل کرد.
آدام با تعجب پرسید:
- صبر کن، چی؟ یعنی خودش رو خوراک بچههاش کرد؟
آرورا تصویر را نگهداشت، تصویر روی چهرهی ملتهب آلیشیا ثابت ماند.
الیاس با صدای آهسته در جواب آدام گفت:
- رفتاری شبیه به مرگ زایشی، بعضی گونهها چنین کاری میکنن.
آرورا با صدای مکانیکیاش به میان آمد:
این پدیده، بهنوعی شببه رفتاری است که در زیستشناسی به آن زایش تکباره یا "سمِلپاریتی" میگویند؛ یعنی ارگانیسم فقط یکبار تولیدمثل میکند و بلافاصله بعد از آن، میمیرد. مانند بعضی هشتپاها یا حشرات….
آدام با نگاهی متعجب گفت:
- خب چرا یه موجود زنده باید خودش رو نابود کنه، اون هم با ارادهی خودش؟!
تصویر آلیشیا ادامه پیدا کرد. صدایش حالا جدیتر بود. نفس عمیقی کشید، دفترچه را روی میز کوبید و گفت:
- اما اینجا کاملاً آگاهانه بود. نه فقط یک فرایند بیولوژیکی؛ انگار مادر خودش رو آگاهانه به منبع تغذیهی فرزندانش تبدیل کرد.
ناگهان نگاه آلیشا برقی زد و روی صورتش لبخندی محو نقش بست و ادامه داد:
- این صحنه ضبط نشده. اما اگه این الگو در چرخهی بعدی هم تکرار بشه، امیدوارم که بتونیم مسیر ژنتیکی مشابهی رو در سلولهای انسانی بررسی کنیم.
آدام خشکش زد، دور دهانش را پاک کرد و گفت:
- صبر کن؛ میخواست این و روی آدمها امتحان کنه؟!
الیاس زیر ل*ب انگار که هیچ چیز تازه یا عجیبی نشنیده گفت:
- شاید به امید اینکه یه نسل حاضر باشه برای نسل بعدش بمیره. مادرم آدم عجیبی بود.
الیوت با حرکت دستهایش چیزی گفت و آرورا آن را به آرامی ترجمه کرد:
- یا برای محافظت از یک نفر.
آدام از جمع فاصله گرفت. احساس میکرد که حجم هوای اتاق، ناگهان برایش سنگین شده است. به یکی از سکوهای فلزی تکیه داد و خنجرش را بیرون کشید و شروع کرد با نوک آن، بیهدف روی سطح سرد فلز ضربه زدن، سپس با صدایی سنگینتر از هوای درون اتاق گفت:
- دیگه چرا باید این پیامهای مضحک رو گوش بدیم؟ واضحه که هر چی سر ما و آیریس اومده، زیر سر مادرته!
الیاس چشمهایش را از هولوگرام مادر برنداشت، انگار میترسید با پلک زدن، تصویرش برای همیشه محو شود. سایهی درد در عمق نگاهش موج میزد، اما وقتی صدا از گلویش بیرون آمد، سرد و صیقلی بود:
- ما باید همهی پیامها رو با دقت بررسی کنیم، اونا میتونن سرنخهای مهمی باشن.
سپس لحظهای کوتاه با جدیت همه را از نظر گذراند و نگاهش روی آدام ثابت شد و با صدایی محکم گفت:
- اگه آلیشیا این اطلاعات رو پنهان کرده، دلیل محکمی داشته. شاید کسی نمیخواسته این تحقیقات ادامه پیدا کنه. احتمالاً کسی بوده که تونسته همهی معاملات رو بهم بریزه. نباید اینقدر زود قضاوت کنیم، این چیزی که باعث شده من الان اینجا باشم. حقیقت….
آدام خنجرش را درون قلافش برد و با لحنی متاثر گفت:
- آرورا پیام بعدی رو پخش کن.
در همین لحظه، صدای خنثی آرورا فضای میانشان را پُرکرد:
- دریافت تأییدیه. پخش پیام بعدی، آغاز میشود.
خشخشی مختصر فضای آزمایشگاه را در برگرفت. شبیه اتصال ناموفق کابل صدا به پورتهای کامپیوتر و بعد صدای تقی بلند از بلندگوها گوشهایشان را آزرد و تصویر آلیشیا در اتاقی ایزوله پدیدار شد.
[پیام ۰۰۷۱ – تاریخ: ۲۵/۰۶/۲۰۴۲]
نور آبی ملایمی روی گونههایش نشسته بود. پشت سرش، دستگاهی شبیه انکوباتور دیده میشد؛ درونش، موجودی کوچک با حرکتهای کند در مایعی شفاف و بیرنگ تکان میخورد. نور سبز کمرنگی از داخل محفظه ساطع میشد؛ گویی جنینی در حال شکلگیری بود.
آلیشیا با صدایی لرزان و خسته اما هیجانزده گفت:
- همه چیز طبق برنامهست. امروز اولین فعالیتهای عصبی ثبت شد. جان عزیزم، میدونم این تصمیم برایت سنگینه؛ اما امیدوارم درک کنی که چرا این مسیر رو انتخاب کردم. بقای انسانیت به این آزمایشها وابستهست.
بیتوجه به دوربین، از کادر خارج شد. با این حال، صدای ضعیفی از مکالمهاش در پسزمینه شنیده میشد. الیوت که تا آن لحظه بیحرکت بود، آهسته انگشت کوچک خود را بلند کرد و ابتدا به صفحه نمایش اشاره کرد. سپس، با چشمانی خیره ضربهای آرام به شقیقهاش زد؛ اشارهای که برای الیاس کاملاً قابل فهم بود. «من این لحظه رو به یاد دارم.»
الیاس به آرامی نگاهش را از الیوت برگرداند و با دقت به صفحهی مانیتور دوخت، نور خاکستری رنگ آن صورتش را روشن کرده بود. صدای خشخش نامنظمی آمد و دوربین با یک ضربهی ناگهانی جابهجا شد، انگار کسی آن را لم*س کرده یا به آن برخورده باشد.
صدای آلیشیا حالا واضحتر و کمی عجولانهتر بود، گویی میخواست قبل از اینکه فرصت از دست برود، اطلاعات مهم را ثبت کند:
- توآلای الیوت، در حال تحلیل لایههای نورونیست. تمرکز فوقالعادهش روی ارتباطات آینهای واقعاً باعث جهش در مدلسازی شده. اون بااستعدادترین دانشجویی که تاحالا داشتم، وقتی برای این کار داوطلب شد، نمیخواستم قبول کنم. ولی ای کاش این پروژه، براش دردسری درست نکنه!
دوربین روی محفظهای شیشهای ثابت شد. نور ملایم محیط، آن را تبدیل به چیزی شبیه رحم شیشهای کرده بود؛ با رگههایی از مایع که به آرامی در آن حرکت میکردند.
آلیشیا با شوقی تازه ادامه داد:
- داریم وارد فاز دگردیسی مورفوژنتیک میشیم. شاید بتونیم مسیر تغذیهی درونرحمی رو طوری بازطراحی کنیم که نسل جدید، با ویژگیهای ژنتیکی سازگارتر به دنیا بیاد.
تصویر ایستاد، اما آن نور سبز همچنان درخشان ماند این بیشتر شبیه یک هشدار بود.
آدام دوباره با تعجب پرسید:
- یکی بگه این «فاز دگردیسی مورفوژنیک» دیگه یعنی چی؟ واسه همین، این همه موجود عظیم و عجیب روی زمین ظاهر شدن؟
الیاس با نگاهی کوتاه به او گفت:
- یعنی بدن اولیهی موجودات، قبل از اینکه به شکل نهایی دربیان، دچار یه تغییر اساسی میشه. مثل دگردیسی کرمابریشم، فقط اینجا داریم دربارهی بازطراحی ژنتیکی انسان حرف میزنیم.
آدام پوزخندی زد.
- آره دیگه، معلومه! یه جور بچه سوپرمن... با طراحی مخصوص. شبیه ابرقهرمانهای سفارشی.
سلام عزیزم@Blu moon سلام نفس جان واقعا پارتهای من هیچ موردی ندارن؟
اگه از لحاظ نگارشی برای تذکر چیزی نمیبینی، از لحاظ توصیفی یا جمله بندی لطفاً اگه چیزی هست بگین. آخه میخوام در خواست تگ انحصاری بدم.