آدام از جمع فاصله گرفت. احساس میکرد که حجم هوای اتاق، ناگهان برایش سنگین شده است. به یکی از سکوهای فلزی تکیه داد و خنجرش را بیرون کشید و شروع کرد با نوک آن، بیهدف روی سطح سرد فلز ضربه زدن، سپس با صدایی سنگینتر از هوای درون اتاق گفت:
- دیگه چرا باید این پیامهای مضحک رو گوش بدیم؟ واضحه که هر چی سر ما و آیریس اومده، زیر سر مادرته!
الیاس چشمهایش را از هولوگرام مادر برنداشت، انگار میترسید با پلک زدن، تصویرش برای همیشه محو شود. سایهی درد در عمق نگاهش موج میزد، اما وقتی صدا از گلویش بیرون آمد، سرد و صیقلی بود:
- ما باید همهی پیامها رو با دقت بررسی کنیم، اونا میتونن سرنخهای مهمی باشن.
سپس لحظهای کوتاه با جدیت همه را از نظر گذراند و نگاهش روی آدام ثابت شد و با صدایی محکم گفت:
- اگه آلیشیا این اطلاعات رو پنهان کرده، دلیل محکمی داشته. شاید کسی نمیخواسته این تحقیقات ادامه پیدا کنه. احتمالاً کسی بوده که تونسته همهی معاملات رو بهم بریزه. نباید اینقدر زود قضاوت کنیم، این چیزی که باعث شده من الان اینجا باشم. حقیقت….
آدام خنجرش را درون قلافش برد و با لحنی متاثر گفت:
- آرورا پیام بعدی رو پخش کن.
در همین لحظه، صدای خنثی آرورا فضای میانشان را پُرکرد:
- دریافت تأییدیه. پخش پیام بعدی، آغاز میشود.
خشخشی مختصر فضای آزمایشگاه را در برگرفت. شبیه اتصال ناموفق کابل صدا به پورتهای کامپیوتر و بعد صدای تقی بلند از بلندگوها گوشهایشان را آزرد و تصویر آلیشیا در اتاقی ایزوله پدیدار شد.
[پیام ۰۰۷۱ – تاریخ: ۲۵/۰۶/۲۰۴۲]
نور آبی ملایمی روی گونههایش نشسته بود. پشت سرش، دستگاهی شبیه انکوباتور دیده میشد؛ درونش، موجودی کوچک با حرکتهای کند در مایعی شفاف و بیرنگ تکان میخورد. نور سبز کمرنگی از داخل محفظه ساطع میشد؛ گویی جنینی در حال شکلگیری بود.
آلیشیا با صدایی لرزان و خسته اما هیجانزده گفت:
- همه چیز طبق برنامهست. امروز اولین فعالیتهای عصبی ثبت شد. جان عزیزم، میدونم این تصمیم برایت سنگینه؛ اما امیدوارم درک کنی که چرا این مسیر رو انتخاب کردم. بقای انسانیت به این آزمایشها وابستهست.
بیتوجه به دوربین، از کادر خارج شد. با این حال، صدای ضعیفی از مکالمهاش در پسزمینه شنیده میشد. الیوت که تا آن لحظه بیحرکت بود، آهسته انگشت کوچک خود را بلند کرد و ابتدا به صفحه نمایش اشاره کرد. سپس، با چشمانی خیره ضربهای آرام به شقیقهاش زد؛ اشارهای که برای الیاس کاملاً قابل فهم بود. «من این لحظه رو به یاد دارم.»
الیاس به آرامی نگاهش را از الیوت برگرداند و با دقت به صفحهی مانیتور دوخت، نور خاکستری رنگ آن صورتش را روشن کرده بود. صدای خشخش نامنظمی آمد و دوربین با یک ضربهی ناگهانی جابهجا شد، انگار کسی آن را لم*س کرده یا به آن برخورده باشد.
صدای آلیشیا حالا واضحتر و کمی عجولانهتر بود، گویی میخواست قبل از اینکه فرصت از دست برود، اطلاعات مهم را ثبت کند:
- توآلای الیوت، در حال تحلیل لایههای نورونیست. تمرکز فوقالعادهش روی ارتباطات آینهای واقعاً باعث جهش در مدلسازی شده. اون بااستعدادترین دانشجویی که تاحالا داشتم، وقتی برای این کار داوطلب شد، نمیخواستم قبول کنم. ولی ای کاش این پروژه، براش دردسری درست نکنه!
دوربین روی محفظهای شیشهای ثابت شد. نور ملایم محیط، آن را تبدیل به چیزی شبیه رحم شیشهای کرده بود؛ با رگههایی از مایع که به آرامی در آن حرکت میکردند.
آلیشیا با شوقی تازه ادامه داد:
- داریم وارد فاز دگردیسی مورفوژنتیک میشیم. شاید بتونیم مسیر تغذیهی درونرحمی رو طوری بازطراحی کنیم که نسل جدید، با ویژگیهای ژنتیکی سازگارتر به دنیا بیاد.
تصویر ایستاد، اما آن نور سبز همچنان درخشان ماند این بیشتر شبیه یک هشدار بود.
آدام دوباره با تعجب پرسید:
- یکی بگه این «فاز دگردیسی مورفوژنیک» دیگه یعنی چی؟ واسه همین، این همه موجود عظیم و عجیب روی زمین ظاهر شدن؟
الیاس با نگاهی کوتاه به او گفت:
- یعنی بدن اولیهی موجودات، قبل از اینکه به شکل نهایی دربیان، دچار یه تغییر اساسی میشه. مثل دگردیسی کرمابریشم، فقط اینجا داریم دربارهی بازطراحی ژنتیکی انسان حرف میزنیم.
آدام پوزخندی زد.
- آره دیگه، معلومه! یه جور بچه سوپرمن... با طراحی مخصوص. شبیه ابرقهرمانهای سفارشی.