شما دسترسى لازم براى مشاهده اين صفحه يا انجام اين عمليات را نداريد.
درود اون قسمت که قرمز کردم یکم جمله نامفهوم بنظرم اصلاحش کنین.به خاطر آمدن ارسلان در خانهی عزیزخانم و حاجدایی مهمانی گرفته شد. از خجالت، معذبانه کمتر در جمع حضور پیدا کنم. در تنهایی و بلاتکلیفیِ بدی به سر میبردم.
اوکی مرسیدرود اون قسمت که قرمز کردم یکم جمله نامفهوم بنظرم اصلاحش کنین.
و یه چیز دیگه من از این سه پارت آخر که گذاشتید دقیقاً چیزی متوجه نشدم مانورتون روی علت حضور و برگشت ارسلان خیلی کم بود.
توصیفات فضا و سحنهتون خیلی کمه و بیشتر روی احساسات دختره تمرکز دارین. شما دفترچهی خاطره نمینویسید. باید توضیح کامل بدید که چرا یه همچین احساسی داره به بقیه گاهی حتی علت بیارید. مثلا از حورا بدم میاد چون یه سال پیش توی مهمونی مادربزرگش فولان حرف رو زد من فهمیدم همیشه چشش روی زندگیم بوده.
یا اصلا ارسلان اومد و دوتا نگاه خشک رد و بدل شد باید واضحا توصیف کنید. چه لباسی پوشیده بود چطور راه میرفت چرا اومده دستش دور گردن مادر بزرگ بوده چی میگفتن؟ حتی قربون صدقهها هم میتونستن به صورت دیالوگ ادا بشن. فضا رو بیشتر توصیف کنید، عجلهای عجلهای پیش نرید، مثلا دختره از پله ها پایین میاد دستش به گلدون میخوره و کلدون روی دو پایه گردش کمی میچرخه و با صدای مهیبی زمین کوبیده میشه. بعد مادر بزرگ و ارسلان که دستش رو دور گردن مادر بزرگ انداخته حرفشون رو قطع میکنن و توجهشون به دختر جلب میشه. من هنوز نمیدونم این دختر اسم واقعیش چیه شاهدختم خیلی طولانیه!![]()
چشمبه داستان جون بدید همینطور رهاش نکنین.
موفق باشید!
مرسیاین همون هیجانی بود که میخواستم، پارت آخر خیلی خفن بود. ضمن این که یه تیکه رو بلد کردم برای روانتر شدن «هنوز یکسالم نیست» رو حذف کردم.