نظارت همراه رمان تقدیس تاریکی |ناظر مینرا

فصل اول: آغازی از انتها | پارت نهم

روز بعد: اداره‌ی آگاهی _ ۲۰ مهر ۱۴۰۲

ساعت هفت و سی‌دقیقه‌ی صبح بود، هوا هنوز بوی خنکی و خامی سحر را در خود داشت. مهی (مه‌ی) نازک روی حیاط آگاهی نشسته بود و نور کم‌رنگ خورشید از شیشه‌های غبارگرفته‌ی راهروها عبور می‌کرد. صدای کفش‌هایشان روی موزاییک‌های خاکستری طنین می‌انداخت؛ صدایی که منظم، اما پر از سنگینی بود. علیرضا همراه اردلان وارد ساختمان جلسه شد. اردلان پرونده‌ی سفیدرنگی در دست داشت که گوشه‌هایش از فشار انگشت‌هایش خم شده بود.
نمی‌خواست شروع شود، نمی‌خواست دوباره پا به جهنم بگذارد، اما مثل همیشه، مثل همان قانون نانوشته که او را مجبور کرده بود؛ مأمور بود و معذور.
نور سفید و بی‌روح چراغ‌های سقفی، مستقیم بر میز بلند چوبی می‌تابید و فضای اتاق را سردتر از همیشه نشان می‌داد. پنج افسر دیگر، از واحدهای مختلف نشسته بودند؛ نگاه‌هایشان خسته و گاهی بی‌اعتنا بود اما در پسِ آن سکوت، نوعی تشویش پنهان جریان داشت. صدای ورق زدن پوشه‌ها درهم می‌پیچید و فضا را بیشتر به گورستانی از فکر و مسئولیت شبیه می‌کرد.
سردار بهرامی پشت میز اصلی نشسته بود؛ مردی با موهای جو‌گندمی، نگاهی نافذ و صورتی که در خطوطش، ردِ سال‌ها جنگ و فرماندهی جا مانده بود. وقتی نگاهش به اردلان و علیرضا افتاد، تنها سری تکان داد. احترام نظامی‌شان را پاسخ داد و با صدایی کوتاه و محکم گفت:
- بشینید.
اردلان در سکوت روی صندلی نشست. صدای کشیده شدن پایه‌ی فلزی صندلی روی سرامیک برای لحظه‌ای همه‌چیز را در ذهنش متوقف کرد. چهره‌اش آرام بود، اما پشت آن نگاه خونسرد، طوفانی پنهان در جریان بود. او از آن‌دسته آدم‌هایی بود که یاد گرفته‌اند حس‌هایشان را دفن کنند؛ حس‌هایی که هر از گاهی در یک نگاه یا مکث کوتاه از خاک بیرون می‌زنند.
روی میز مقابل‌شان چند برگه و عکس پراکنده بود. نور چراغ روی سطح براق عکس‌ها می‌افتاد و انعکاس آن‌ها را چون تکه‌هایی از خاطره در چشمان اردلان پخش می‌کرد. نمی‌خواست دقیق‌تر نگاه کند، اما نگاهش، خودش را به عکس‌ها تحمیل می‌کرد. هنوز رد بوی خون در ذهنش زنده بود؛ بویی که در گذر سال‌ها با هیچ پرونده‌ی تازه‌ای از بین نرفته بود.
بهرامی عینکش را بالا زد و گفت:
- جلسه‌ی کوتاهیه اما مهم! طی دو روز اخیر، چند گزارش بین‌المللی به اینترپل رسیده.
صدایش انعکاس سنگینی در اتاق داشت. مانیتور پشتش را روشن کرد که نور سفید صفحه، بر چهره‌های جدی افسران افتاد؛ سپس چند تصویر روی مانیتور ظاهر شد؛ تصاویری که تار و خشن بودند.
بهرامی ادامه داد:
- ظاهراً در سه کشور مختلف از جمله کشور ما، عملیات مشابهی توسط یک گروهک تروریستی ناشناس انجام شده و امضاهاشون یکیه.
علیرضا که با دقت به مانیتور خیره مانده بود، پرسید:
- باز یکی از اون باندهای اینترنتیه که فکر میکنه با یه امضای خاص می‌تونه معروف بشه؟
بهرامی نگاهش را از روی صفحه برداشت و به او دوخت، سپس عکس دیگری را روی مانیتور انداخت.
- کاش فقط همون بود، سروان زمانی... این‌بار امضاها با خون نوشته شده.
سکوتی سرد در سالن پخش شد. صدای نفس‌ها به‌سختی شنیده می‌شد. اردلان به عکس محوی خیره ماند که روی مانیتور نمایش داده میشد؛ دیواری خاکستری، با نوشته‌ای قرمز و واژه‌ای نیمه‌خوانا «Bloody.» جلوی چشم‌هایش بود.
رنگ قرمز هنوز تازه به نظر می‌رسید؛ مثل خون دُلمه بسته‌ای که به جان دیوار افتاده باشد.
احساس عجیبی در گلویش گره خورد. دردی که از جنس ترس نبود، بلکه چیزی نزدیک به خاطره بود. چیزی در او به گذشته چنگ میزد، به اشتباهی که هیچ‌گاه کاملاً فراموش نکرده بود. فکش منقبض شد و صدای سردار از پسِ سکوت، مثل تیشه‌ای روی فکرش نشست.
یکی از افسرها پرسید:
- باید چیکار کنیم، قربان؟
بهرامی بدون اینکه به او نگاه کند، دستی به ریشه‌هایش کشید و پاسخ داد:
-هنوز مدرک قطعی برای شروع عملیات نداریم، اما پلیس بین‌الملل از همه‌ی کشورهایی که ردی از این اصل دیدن خواسته واحدهای مخصوصشون رو آماده کنن. ما هم امشب وارد همکاری می‌شیم.
افسر ابرویی بالا انداخت و گفت:
-یعنی واحد ویژه‌ی مشترک؟
-دقیقاً. و مسئول هماهنگیش تو ایران...
نگاه سردار مستقیم در چشمان اردلان نشست. لحظه‌ای که نامش را گفت، هوا در سینه‌‌ی اردلان حبس شد.
- سرگرد اردلان جاویدان.
اردلان از صندلی بلند شد. شانه‌هایش صاف، اما ذهنش خمیده بود. درونش چیزی میان حس افتخار و خشم جریان داشت؛ مثل کسی که می‌داند این مأموریت، درواقع بازگشت به گناهی‌ست که از آن فرار کرده.
علیرضا نیشخندی زد و گفت:
- تبریک می‌گم، قهرمان.
اردلان لبخندی نزد، فقط نفسش را بیرون داد.
  • دستور چیه، سردار؟
  • فعلاً بررسی ارتباط بین گزارش‌ها. کم‌کم تیم اولیه‌ت رو تشکیل بده.
بهرامی چشمان تیزش را مستقیم به او دوخت، نگاهش سخت‌تر شد و شمرده گفت:
- من نمی‌خوام این‌بار، هیچ اشتباهی تکرار بشه.
صدایش در ذهن اردلان ماند. «اشتباه» کلمه‌ای که مثل گلوله‌ای قدیمی، همیشه در حافظه‌اش گیر کرده بود.
او لحظه‌ای چشم بست و بعد با صدای محکمی گفت:
-اشتباه تکرار نمی‌شه، اگر همون آدم‌ها تکرار نشن قربان!
بهرامی با چشمانی باریک نگاهش کرد.
- شاید همون آدما تکرار بشن، می‌خوای بندازی گردن اونا؟ بعد از این همه تأکید و دویدن؟
اردلان ساکت ماند. سکوتش از جنس تسلیم نبود، از جنس اندیشیدن بود. نگاهش به نقطه‌ای نامعلوم خیره ماند و فقط احترام نظامی‌اش را دوباره ادا کرد و نشست.
در ذهنش صدایی گذشت:
«بعضی اشتباهات نمی‌میرن، فقط چهره عوض می‌کنن.»
«هیچی تقصیر تو نبود اردلان، فقط خونِش روی دست‌های تو موند.»
جلسه با چند دستور جزئی ادامه یافت و پس از ده‌ دقیقه تمام شد.
وقتی از سالن بیرون آمدند، هوای راهروها هنوز بوی قهوه‌ی مانده و خستگی میداد. نور زرد مهتابی‌های سقف، سایه‌ی هر دو را تا دورترین دیوار، کشانده بود.(نقطه نباید باشد حرف ربط واو اتصال به جمله بعدی است) و صدای قدم‌هایشان در فضای خالی ‌می‌پیچید.
علیرضا با دست در جیبش، بی‌خیال و سبک گفت:
- یه گروه ناشناس با امضای خونین... اسمش جالبه.
اردلان به او نگاهی کوتاه کرد.
- جالب تا زمانیه که پشت اون امضا، آدمی نمُرده باشه.
علیرضا شانه بالا انداخت، بی‌خیال گفت:
- تو زیادی همه‌چیز رو جدی می‌گیری. بذار ببینیم دقیقاً چی به چیه، بعد ذهنت رو برای نکات منفی به‌ کار بنداز.
اردلان ایستاد. صدای قدم‌هایش روی زمین متوقف شد. به سمت علیرضا چرخید، کمی نزدیک‌تر رفت و با صدایی آرام اما محکم غر زد:
-یادت باشه، همیشه یه‌جایی، ‌یه‌چیزی جدیه... فقط ما نمی‌فهمیم. ذهن منفی من تورو آماده میکنه با چیزهایی روبه‌رو بشی که تحملش خارجه.(بهتره جمله بندی اصلاح بشه مثلا تحملش از توان تو خارجه)
علیرضا لحظه‌ای به او خیره ماند، لبخند نصفه‌ای زد اما هیچ نگفت، حال و حوصله‌ی بحث با این مردی که حتی برای آب خوردنش هم فلسفه میچید (می‌چید) نداشت.
اردلان مسیرش را ادامه داد. پشت سرشان، در فلزی سالن با صدایی خفه بسته شد.
در سکوتی که بینشان بود، تنها صدای ذهن اردلان زنده بود. جمله‌ی سردار در ذهنش چرخ می‌خورد و گویی در هر تکرار، سنگین‌تر می‌شد. «هیچ اشتباهی نباید تکرار بشه.»
اما او خوب می‌دانست، بعضی اشتباهات خودشان راه برگشت را پیدا می‌کنن؛ مثل سایه‌ای که هرچقدر ازش دور شوی، وقتی تاریکی بیاید، دوباره کنارت می‌ایستد.
قدم‌هایش در راهروی باریک ادامه یافت، در دلش احساسی بین آرامش و هراس موج میزد. چیزی در او هنوز به آینده امید داشت، اما گذشته مثل وزنه‌ای آویزان بر ذهنش سنگینی می‌کرد. برای اردلان، هر مأموریت تازه فقط شروعی دوباره نبود، گاهی باز شدن زخم کهنه‌ای بود که خیال بهبود نداشت.
وقتی از ساختمان خارج شد، هوای سرد صبح روی صورتش نشست. دست در جیب برد و برای لحظه‌ای آسمان را نگاه کرد. ابرها درهم پیچیده بودند، درست مثل ذهنش. نفس عمیقی کشید و به آرامی زیر ل*ب گفت:
- اشتباه‌ها تموم نمیشن... چون آدم‌ها تموم نمیشن.
و بعد، همان‌طور که نور کم‌رنگ صبح روی یونیفرمش می‌لغزید، در مسیر خاکستری خیابان قدم گذاشت.
 
فصل اول: آغازی از انتها | پارت دهم

شب به آرامی روی شهر نشست. چراغ‌های کم‌نور آپارتمان، گوشه‌ای از اتاق را روشن کرده بودند و سایه‌ها به دیوارها خزیده بودند. صدای گذر ماشین‌ها از خیابان دور دست مثل زمزمه‌ای خسته، در پس زمینه‌ی سکوت می‌لغزید.
اردلان روی تخت نشسته و تکیه‌اش را به تاج تخت زده بود، پرونده‌ها کنار دستش و دفترچه‌ای باز جلویش قرار داشتند. قلم در دستش سنگینی خاصی داشت، اما نوشتن، تنها کاری بود که حالا می‌توانست احساس کند کنترلش دست خودش است.
به صفحه‌ی سفید نگاه می‌کرد، اما ذهنش پر از صداهای گذشته بود؛ صدای فریاد، صدای آژیر، صدای گریه‌ها و یادآوری اشتباه‌هایی که حتی اگر دیده نشده بودند، جای خود را در اعماق وجودش باز کرده بودند.
دستش قلم را لم*س می‌کرد، اما انگار هر کلمه‌ای که شب‌ها در سکوت می‌نوشت، بخشی از خودش را بیرون می‌کشید و روی کاغذ می‌ریخت.
پنجره کمی باز بود. نسیم شبانه از میان پرده‌های نازک عبور می‌کرد و روی شانه‌هایش سردی مطبوعی می‌انداخت. سرش را پایین آورد و نوشت:
« گاهی نوشتن، تنها راهی‌ست که می‌توانم خودم را از یادآوری‌هایی که نمی‌خواهم تحمل کنم، رها کنم.»
اما هر جمله مثل آینه‌ای بود که گذشته را بازتاب میداد و او را در چهره‌ی همان اشتباهات می‌نگریست.
آپارتمان ساکت بود، فقط صدای خود قلم روی کاغذ در اتاق خالی طنین می‌انداخت. اردلان هر از گاهی قلم را کنار می‌گذاشت و دستش را روی پیشانی می‌فشرد، چشم‌هایش بسته، و نفس عمیقی می‌کشید. هر نفس، با خودش کمی آرامش می‌آورد اما فوراً با باز کردن چشم‌ها، سایه‌های ذهنش دوباره بر او غالب می‌شدند.
«نمی‌دانم چرا قلبم هنوز به گذشته چنگ می‌زند، حتی وقتی می‌دانم هیچ راه بازگشتی وجود ندارد.
گاهی فکر می‌کنم آدم‌ها فقط برای یادآوری اشتباهاتشان زنده‌اند، نه برای زندگی.»
نور کم‌جان لامپ، روی میز بازتاب می‌یافت و لکه‌های نور و تاریکی، مثل قطعات پازل روی کاغذهای پراکنده، با حرکت دست او به هم می‌خوردند. هر جمله‌ای که می‌نوشت، قسمتی از درونش را باز می‌کرد؛ احساساتی که نه قابل گفتن بودند و نه قابل پنهان کردن. او نویسنده‌ی بی‌نامی بود که خودش تنها خواننده و قاضی کارهایش بود.
«امشب هم دوباره خودم را تنها یافتم، و باز قلم تنها کسی بود که حرف‌هایم را می‌شنید.»
فکر کرد به شب‌های گذشته، وقتی که پرونده‌ها را ورق می‌زد و صدای کاغذها، مانند شلاقی سرد روی اعصابش می‌نشست. خاطرات، مثل خون دلمه‌بسته‌ای روی دیوار ذهنش باقی مانده بودند و پاک نمی‌شدند؛ هر بار که چشمش را روی یک عکس یا نوشته می‌انداخت، دوباره تازه می‌شدند.
اردلان قلم را روی دفترک گذاشت و نگاهی به سقف انداخت. سقف، مثل آسمان سرد و بی‌ستاره، خالی و بی‌صدا بود. اما درون او، طوفانی از افکار و احساسات در جریان بود، ترس، عصبانیت، اندوه و کمی امید که در زیر این همه تاریکی، هنوز سر برآورده بود.
او به یاد آورد بارها که گفته بودند «مأمور بود و معذور». این واژه‌ها حالا در ذهنش وزن پیدا کرده بودند؛ هربار که دوباره در تاریکی شب تنها می‌نشست، حس می‌کرد بین قانون و وجدانش گیر کرده است. نمی‌توانست فرار کند، نمی‌توانست کوتاه بیاید؛ و هر جمله‌ای که می‌نوشت، تلاش او برای فهمیدن خود و عبور از محدودیت‌ها بود.
سکوت شب، گوشه‌ گوشه‌ی آپارتمان را پر کرده بود. صدای تیک‌تاک ساعت روی دیوار، همانند ریتم ضربان قلبش می‌نمود؛ هر ضربه یادآور گذر زمان و مسئولیت‌هایی بود که نمی‌توانست از آن‌ها چشم بپوشد. اردلان دوباره قلم برداشت و نوشت:
««می‌خواستم فراموش کنم، اما فراموشی فقط سایه‌ایست که پشت سرم راه می‌رود. مگر من مقصر چه‌چیزی بودم؟»
او در ذهنش مرور می‌کرد:
« چه کسی مقصر است؟ آن‌هایی که اشتباه کردند، یا او که همیشه در حال دویدن بود؟»
جواب روشنی نداشت. تمام آنچه می‌دانست، این بود که هر اشتباهی، حتی اگر دیده نشود، باز هم رد خود را در زندگی او باقی می‌گذارد.
نور ضعیف روی شانه‌هایش لغزید. او احساس کرد انگار هر حرکت قلم، بخشی از گذشته‌ی تاریکش را دوباره زنده می‌کند. اما نوشتن، تنها چیزی بود که می‌توانست آرامش نسبی به او بدهد. این قلم، این کاغذ، مثل دریچه‌ای به دنیای امن ذهنش بود، جایی که می‌توانست بدون قضاوت کسی، حقیقت درونی خود را ببیند و بنویسد.
او نوشت و دوباره نگاه کرد. جملات، مثل انعکاس سایه‌ها، پر از حس شکست و امید بودند. او می‌دانست که حتی در تاریکی مطلق شب، هر کلمه‌ای که روی کاغذ می‌آید، اثری از زندگی و حقیقت اوست.
چراغ کنار دستش لرزید و کمی نورش تغییر کرد، انگار با او نفس می‌کشید و در سکوت، همراهش بود. اردلان لبخند کوتاهی زد و دوباره قلم برداشت. نوشتن، تنها راهی بود که می‌توانست با خودش صادق باشد، با گذشته، با آینده و با تمام سایه‌هایی که از اشتباهات گذشته روی زندگی‌اش افتاده بودند.
ساعت‌ها گذشتند، اما او هنوز همان‌طور قلم به دست، نشسته بود و در سکوت شب و نور کم با افکارش تنها بود. گاهی دستی روی پیشانی می‌کشید، گاهی قلم را در هوا نگه می‌داشت و به نقطه‌ای خالی نگاه می‌کرد، گویی در آنجا جواب تمام پرسش‌ها را می‌دید.
او می‌دانست هر چه می‌نویسد، قسمتی از بار سنگین گذشته را سبک می‌کند، اما هیچ‌چیز نمی‌تواند اثر کامل اشتباهات و مسئولیت‌ها را پاک کند. اردلان در تاریکی شب پشت میز خود، با نور کم و سکوتی سنگین فقط نوشت؛ نوشت تا شاید فردا، کمی روشن‌تر و سبک‌تر بتواند نفس بکشد:
«وجدانم سایه‌ایست که حتی وقتی چراغ‌ها خاموش‌اند و سکوت شب همه جا را پر کرده، پشت سرم می‌ایستد و با هر نفس و هر حرکت قلم، مرا به یاد خودم می‌آورد که هیچ فرار واقعی از آنچه درونم ساخته‌ام وجود ندارد.»
 
دو پارت آخر اصلاح شد
 
فصل اول: آغازی از انتها | پارت نهم

روز بعد: اداره‌ی آگاهی _ ۲۰ مهر ۱۴۰۲

ساعت هفت و سی‌دقیقه‌ی صبح بود، هوا هنوز بوی خنکی و خامی سحر را در خود داشت. مهی (مه‌ی) نازک روی حیاط آگاهی نشسته بود و نور کم‌رنگ خورشید از شیشه‌های غبارگرفته‌ی راهروها عبور می‌کرد. صدای کفش‌هایشان روی موزاییک‌های خاکستری طنین می‌انداخت؛ صدایی که منظم، اما پر از سنگینی بود. علیرضا همراه اردلان وارد ساختمان جلسه شد. اردلان پرونده‌ی سفیدرنگی در دست داشت که گوشه‌هایش از فشار انگشت‌هایش خم شده بود.
نمی‌خواست شروع شود، نمی‌خواست دوباره پا به جهنم بگذارد، اما مثل همیشه، مثل همان قانون نانوشته که او را مجبور کرده بود؛ مأمور بود و معذور.
نور سفید و بی‌روح چراغ‌های سقفی، مستقیم بر میز بلند چوبی می‌تابید و فضای اتاق را سردتر از همیشه نشان می‌داد. پنج افسر دیگر، از واحدهای مختلف نشسته بودند؛ نگاه‌هایشان خسته و گاهی بی‌اعتنا بود اما در پسِ آن سکوت، نوعی تشویش پنهان جریان داشت. صدای ورق زدن پوشه‌ها درهم می‌پیچید و فضا را بیشتر به گورستانی از فکر و مسئولیت شبیه می‌کرد.
سردار بهرامی پشت میز اصلی نشسته بود؛ مردی با موهای جو‌گندمی، نگاهی نافذ و صورتی که در خطوطش، ردِ سال‌ها جنگ و فرماندهی جا مانده بود. وقتی نگاهش به اردلان و علیرضا افتاد، تنها سری تکان داد. احترام نظامی‌شان را پاسخ داد و با صدایی کوتاه و محکم گفت:
- بشینید.
اردلان در سکوت روی صندلی نشست. صدای کشیده شدن پایه‌ی فلزی صندلی روی سرامیک برای لحظه‌ای همه‌چیز را در ذهنش متوقف کرد. چهره‌اش آرام بود، اما پشت آن نگاه خونسرد، طوفانی پنهان در جریان بود. او از آن‌دسته آدم‌هایی بود که یاد گرفته‌اند حس‌هایشان را دفن کنند؛ حس‌هایی که هر از گاهی در یک نگاه یا مکث کوتاه از خاک بیرون می‌زنند.
روی میز مقابل‌شان چند برگه و عکس پراکنده بود. نور چراغ روی سطح براق عکس‌ها می‌افتاد و انعکاس آن‌ها را چون تکه‌هایی از خاطره در چشمان اردلان پخش می‌کرد. نمی‌خواست دقیق‌تر نگاه کند، اما نگاهش، خودش را به عکس‌ها تحمیل می‌کرد. هنوز رد بوی خون در ذهنش زنده بود؛ بویی که در گذر سال‌ها با هیچ پرونده‌ی تازه‌ای از بین نرفته بود.
بهرامی عینکش را بالا زد و گفت:
- جلسه‌ی کوتاهیه اما مهم! طی دو روز اخیر، چند گزارش بین‌المللی به اینترپل رسیده.
صدایش انعکاس سنگینی در اتاق داشت. مانیتور پشتش را روشن کرد که نور سفید صفحه، بر چهره‌های جدی افسران افتاد؛ سپس چند تصویر روی مانیتور ظاهر شد؛ تصاویری که تار و خشن بودند.
بهرامی ادامه داد:
- ظاهراً در سه کشور مختلف از جمله کشور ما، عملیات مشابهی توسط یک گروهک تروریستی ناشناس انجام شده و امضاهاشون یکیه.
علیرضا که با دقت به مانیتور خیره مانده بود، پرسید:
- باز یکی از اون باندهای اینترنتیه که فکر میکنه با یه امضای خاص می‌تونه معروف بشه؟
بهرامی نگاهش را از روی صفحه برداشت و به او دوخت، سپس عکس دیگری را روی مانیتور انداخت.
- کاش فقط همون بود، سروان زمانی... این‌بار امضاها با خون نوشته شده.
سکوتی سرد در سالن پخش شد. صدای نفس‌ها به‌سختی شنیده می‌شد. اردلان به عکس محوی خیره ماند که روی مانیتور نمایش داده میشد؛ دیواری خاکستری، با نوشته‌ای قرمز و واژه‌ای نیمه‌خوانا «Bloody.» جلوی چشم‌هایش بود.
رنگ قرمز هنوز تازه به نظر می‌رسید؛ مثل خون دُلمه بسته‌ای که به جان دیوار افتاده باشد.
احساس عجیبی در گلویش گره خورد. دردی که از جنس ترس نبود، بلکه چیزی نزدیک به خاطره بود. چیزی در او به گذشته چنگ میزد، به اشتباهی که هیچ‌گاه کاملاً فراموش نکرده بود. فکش منقبض شد و صدای سردار از پسِ سکوت، مثل تیشه‌ای روی فکرش نشست.
یکی از افسرها پرسید:
- باید چیکار کنیم، قربان؟
بهرامی بدون اینکه به او نگاه کند، دستی به ریشه‌هایش کشید و پاسخ داد:
-هنوز مدرک قطعی برای شروع عملیات نداریم، اما پلیس بین‌الملل از همه‌ی کشورهایی که ردی از این اصل دیدن خواسته واحدهای مخصوصشون رو آماده کنن. ما هم امشب وارد همکاری می‌شیم.
افسر ابرویی بالا انداخت و گفت:
-یعنی واحد ویژه‌ی مشترک؟
-دقیقاً. و مسئول هماهنگیش تو ایران...
نگاه سردار مستقیم در چشمان اردلان نشست. لحظه‌ای که نامش را گفت، هوا در سینه‌‌ی اردلان حبس شد.
- سرگرد اردلان جاویدان.
اردلان از صندلی بلند شد. شانه‌هایش صاف، اما ذهنش خمیده بود. درونش چیزی میان حس افتخار و خشم جریان داشت؛ مثل کسی که می‌داند این مأموریت، درواقع بازگشت به گناهی‌ست که از آن فرار کرده.
علیرضا نیشخندی زد و گفت:
- تبریک می‌گم، قهرمان.
اردلان لبخندی نزد، فقط نفسش را بیرون داد.
  • دستور چیه، سردار؟
  • فعلاً بررسی ارتباط بین گزارش‌ها. کم‌کم تیم اولیه‌ت رو تشکیل بده.
بهرامی چشمان تیزش را مستقیم به او دوخت، نگاهش سخت‌تر شد و شمرده گفت:
- من نمی‌خوام این‌بار، هیچ اشتباهی تکرار بشه.
صدایش در ذهن اردلان ماند. «اشتباه» کلمه‌ای که مثل گلوله‌ای قدیمی، همیشه در حافظه‌اش گیر کرده بود.
او لحظه‌ای چشم بست و بعد با صدای محکمی گفت:
-اشتباه تکرار نمی‌شه، اگر همون آدم‌ها تکرار نشن قربان!
بهرامی با چشمانی باریک نگاهش کرد.
- شاید همون آدما تکرار بشن، می‌خوای بندازی گردن اونا؟ بعد از این همه تأکید و دویدن؟
اردلان ساکت ماند. سکوتش از جنس تسلیم نبود، از جنس اندیشیدن بود. نگاهش به نقطه‌ای نامعلوم خیره ماند و فقط احترام نظامی‌اش را دوباره ادا کرد و نشست.
در ذهنش صدایی گذشت:
«بعضی اشتباهات نمی‌میرن، فقط چهره عوض می‌کنن.»
«هیچی تقصیر تو نبود اردلان، فقط خونِش روی دست‌های تو موند.»
جلسه با چند دستور جزئی ادامه یافت و پس از ده‌ دقیقه تمام شد.
وقتی از سالن بیرون آمدند، هوای راهروها هنوز بوی قهوه‌ی مانده و خستگی میداد. نور زرد مهتابی‌های سقف، سایه‌ی هر دو را تا دورترین دیوار، کشانده بود.(نقطه نباید باشد حرف ربط واو اتصال به جمله بعدی است) و صدای قدم‌هایشان در فضای خالی ‌می‌پیچید.
علیرضا با دست در جیبش، بی‌خیال و سبک گفت:
- یه گروه ناشناس با امضای خونین... اسمش جالبه.
اردلان به او نگاهی کوتاه کرد.
- جالب تا زمانیه که پشت اون امضا، آدمی نمُرده باشه.
علیرضا شانه بالا انداخت، بی‌خیال گفت:
- تو زیادی همه‌چیز رو جدی می‌گیری. بذار ببینیم دقیقاً چی به چیه، بعد ذهنت رو برای نکات منفی به‌ کار بنداز.
اردلان ایستاد. صدای قدم‌هایش روی زمین متوقف شد. به سمت علیرضا چرخید، کمی نزدیک‌تر رفت و با صدایی آرام اما محکم غر زد:
-یادت باشه، همیشه یه‌جایی، ‌یه‌چیزی جدیه... فقط ما نمی‌فهمیم. ذهن منفی من تورو آماده میکنه با چیزهایی روبه‌رو بشی که تحملش خارجه.(بهتره جمله بندی اصلاح بشه مثلا تحملش از توان تو خارجه)
علیرضا لحظه‌ای به او خیره ماند، لبخند نصفه‌ای زد اما هیچ نگفت، حال و حوصله‌ی بحث با این مردی که حتی برای آب خوردنش هم فلسفه میچید (می‌چید) نداشت.
اردلان مسیرش را ادامه داد. پشت سرشان، در فلزی سالن با صدایی خفه بسته شد.
در سکوتی که بینشان بود، تنها صدای ذهن اردلان زنده بود. جمله‌ی سردار در ذهنش چرخ می‌خورد و گویی در هر تکرار، سنگین‌تر می‌شد. «هیچ اشتباهی نباید تکرار بشه.»
اما او خوب می‌دانست، بعضی اشتباهات خودشان راه برگشت را پیدا می‌کنن؛ مثل سایه‌ای که هرچقدر ازش دور شوی، وقتی تاریکی بیاید، دوباره کنارت می‌ایستد.
قدم‌هایش در راهروی باریک ادامه یافت، در دلش احساسی بین آرامش و هراس موج میزد. چیزی در او هنوز به آینده امید داشت، اما گذشته مثل وزنه‌ای آویزان بر ذهنش سنگینی می‌کرد. برای اردلان، هر مأموریت تازه فقط شروعی دوباره نبود، گاهی باز شدن زخم کهنه‌ای بود که خیال بهبود نداشت.
وقتی از ساختمان خارج شد، هوای سرد صبح روی صورتش نشست. دست در جیب برد و برای لحظه‌ای آسمان را نگاه کرد. ابرها درهم پیچیده بودند، درست مثل ذهنش. نفس عمیقی کشید و به آرامی زیر ل*ب گفت:
- اشتباه‌ها تموم نمیشن... چون آدم‌ها تموم نمیشن.
و بعد، همان‌طور که نور کم‌رنگ صبح روی یونیفرمش می‌لغزید، در مسیر خاکستری خیابان قدم گذاشت.
ای وای بازم بی‌دقتی 🤦
 
فصل دوم: خاکسترِ آتش گرفته | پارت یازدهم
تهران_ 23 مهر 1402.. ساعت: 23:43

باد سردی از شیار باریکِ پنجره‌ی نیمه‌باز ماشین، به داخل می‌وزید و هوا را مثل تیغی باریک و ریز از کنار گوش‌های اردلان رد می‌کرد. خیابان، آرام‌آرام درحال تهی شدن بود؛ فروشنده‌ها کرکره‌ها را پایین می‌کشیدند، دستفروش‌ها بساطشان را جمع می‌کردند، و نور چراغ‌های زرد و نارنجی مثل شیارهایی انعکاسی روی بدنه‌ی ماشین سُر می‌خورد. بوی نمِ آسفالت، خاموشیِ شهر، و صدای گاه‌به‌گاه موتورسیکلت از دور، فضای ساکت بین آن دو را پر می‌کرد.
علیرضا پشت فرمان نشسته بود و با انگشت‌هایش سیگار را می‌چرخاند. نه می‌کشید، نه آن را خاموش می‌کرد؛ انگار فقط می‌خواست چیزی بین انگشت‌هایش باشد تا از این سکوتی که به جانش چنگ می‌زد فرار کند. از دست‌اندازی که رد شدند ماشین صدای بدی داد؛ مثل ناله‌ی چیزی که زیر بار زیادی خم شده باشد.
علیرضا زیرلب، و با حرصی که بیشتر از خستگی می‌آمد تا عصبانیت گفت:
- یه‌روزی یکی باید بیاد این شهر رو از نو بسازه.
نور چراغِ خیابان روی چهره‌ی اردلان افتاد و برای چند ثانیه‌ی کوتاه، خطوط خستگی زیر چشم‌هایش مثل نقشه‌ای از سال‌های دور آشکار شد.
هیچ‌کس نمی‌دانست چند شب نخوابیده، چند نفر را از دست داده، یا چند بار تا آستانه‌ی شکست پیش رفته است؛ اما چهره‌اش می‌گفت که همه‌ی این‌ها درونش هست.
- آره، ولی شرطش اینه که اول آدماش عوض بشن، مخصوصاً راننده‌هاش.
صدایش شبیه چهره‌اش بود؛ صاف، خدش‌ دار اما محکم و بدون آن‌که نیازی باشد بلند شود.
علیرضا آهسته سر تکان داد. به این تیکه‌انداختن‌های آرام و بی‌رحمانه‌ی اردلان عادت داشت. اردلان از آن آدم‌هایی بود که اگر آرام و بی‌صدا هم حرف می‌زد، کلماتش طنین چاقوی کندی را داشت که روی میز صاف کشیده می‌شود و می‌بُرید، اما نه بریدنی که برای کشتن باشد بلکه مثل چیزی بود که برای واقعیت باشد.
علیرضا دنده را عوض کرد و ماشین کمی سرعت گرفت.
- عجب روحیه‌ای داری برای تیم رهبری، اردلان. یکمم امیدوارمون کنی بد نیست.

اردلان بدون اینکه نگاهش را از بیرون بردارد، دست‌ها را زیر سینه‌اش گره کرد.
ـ من واقع‌بینم، امیدی وجود نداره که ازش استفاده کنم.
نور چراغ بعدی که از روی صورتش گذشت، چین عمیقی را نشان داد که از گوشه‌ی چشم تا استخوان گونه‌اش کشیده شده بود؛ چین مردی که بیشتر از سنش دیده میشد.
- تو با واقعیت بی‌روح زندگی‌ت ازدواج کردی ولی هیچ‌وقت عاشقش نشدی.
با صدای علیرضا، اردلان نگاهی کوتاه به او انداخت و نیشخندی زد؛ نیشخندی که انگار از عمق سال‌ها تجربه و زخم بالا می‌آمد.
- تو هم عاشق دروغی شدی که تو ذهنت ساختی.
کلمات مثل تیری کوتاه و صاف زده شد و ردش در فضا ماند.
لبخند علیرضا خاموش شد و برای چند ثانیه هیچ‌کدام حرفی نزدند. فقط صدای لاستیک‌هایی شنیده می‌شد که روی آسفالت خیس سر می‌خوردند.
علیرضا بالاخره سکوت را شکست، آهی کشید:
- بعضی وقتا حس می‌کنم این کار داره ما رو می‌بلعه. از صبح تا شب جنازه، اعتراف، بازجویی. آخرشم خودمون می‌شیم پرونده‌ی بعدی.

اردلان دستش را به شیشه‌ی سرد کشید. سطح شیشه را بخار گرفته بود و اثر دستش مثل یادگاری مبهمی روی آن ماند.
- ما از روزی که وارد این کار شدیم مردیم، علیرضا… فقط هنوز خاکمون نکردن.
علیرضا لبخند زد؛ لبخندی که هیچ‌چیز جز خستگی در آن نبود.
- شاید حق با توئه. ولی یه‌چیزی هست که منو هنوز این‌جا نگه داشته.
اردلان نگاهش را از آسمان گرفت و پرسید:
- چی؟
-حس این‌که… شاید یه‌بار، فقط یه‌بار، نذارم کسی اون‌جوری بسوزه که بقیه سوختن.
اردلان بلند نفس کشید، نفسش هم دیگر گرمایی نداشت. با لحنی پر از ناامیدی و سردی گفت:
- قهرمان‌بازی‌هات رو بذار برای فیلمای هالیوودی. این‌جا یا شکارچی‌ای یا طعمه! تو باید خودتو نجات بدی، نه کل دنیا رو.
علیرضا سکوت کرد و ل*ب پایینش را گزید. انگار می‌خواست چیزی بگوید اما منصرف شد. نگاهش را دوباره روی جاده قفل کرد.
کمی بعد ماشین وارد خیابانی فرعی شد، خیابانی که باریک و خیس از قطرات باران بود. چراغ چشمک‌زن قرمزی از مغازه‌ای در سمت راست می‌تابید، نورش روی شیشه‌ی جلو می‌افتاد و فضای داخل ماشین را شبیه صحنه‌ی فیلم‌هایی می‌کرد که آدم‌ها در آن‌جا به نقطه‌ی اوج زخم‌هایشان نزدیک می‌شوند.
علیرضا سیگارش را از پنجره به بیرون پرت کرد، جرقه‌ی کوتاهی از نوک آن بلند شد و در تاریکی فرو رفت.
- دلیل‌های زیادی هست برای این‌که این‌جا موندم ولی اونقدر احمقانن که نمی‌خوام به زبون بیارمشون.
اردلان به شیشه‌ی خیس روبه‌رو نگاه ‌میکرد، تصویر خودش روی آن افتاده بود؛ تصویری بی‌رنگ، محو و به‌طرز عجیبی ناآشنا.
- امتحان کن، شاید احمقانه‌تر از خود دنیا نباشه.
صدایش زمزمه‌وار بود. دستش را روی چشم‌بند یک‌طرفه‌اش کشید و باز به یاد آن صحنه افتاد اما سریع ذهنش را به زمان حال داد.
علیرضا برای اولین بار در طول مسیر نگاهی از عمق جان به او انداخت،‌ لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
- می‌دونی اردلان، بعضیا رو فقط قانون نجات میده، بعضیا رو فقط دل و بعضیا رو فقط منطق.
ماشین جلوی کوچه‌ای باریک و نیمه‌تاریک توقف کرد.
اردلان کمربند ماشین را باز کرد، کیفش که روی صندلی‌های عقب بود را برداشت و پرسید:
- و تورو کدوم دسته نجات داد؟
علیرضا نفسش را بیرون داد، دستی به موهای به‌هم‌ریخته‌اش کشید‌ و پاسخ داد:
ـ من؟ من بینشون گیر کردم، آخرشم هیچ‌کدوم دستمو نگرفتن.
اردلان چیزی نگفت تنها دستگیره‌ی در را گرفت و فشرد. سرد بود، مثل قلبش که دیگر هیچ گرمایی از عشق، محبت و وفاداری از آن خارج نمی‌شد.
قبل از اینکه پیاده شود، صدای علیرضا دوباره به گوش رسید:
- خوب بخوابی فردا روز سنگینیه.
اردلان با لحن آرامی که معلوم نبود از خستگی بود یا بی‌تفاوتی، زمزمه کرد:
- من خواب نمی‌خوام. یه‌مدت سکوت می‌خوام؛ این‌که نه چیزی بشنوم نه چیزی بگم.
علیرضا پوزخند زد و نگاهش را به مغازه‌های بسته دوخت.
-این‌جا؟ تو این شهر؟ خیال‌پردازی نکن سرگرد.
-خیال نیست. تمرینِ فراموشیه.
در را بست. صدای بسته شدن در (ویرگول) در فضای خالی کوچه پیچید و انگار لحظه‌ای شهر را به تنهاییِ مطلقش برگرداند.
علیرضا تک بوق کوتاهی زد سپس ماشین آرام دور شد و نور چراغ‌های عقبش از میان مه ناپدید شد.
اردلان همان‌جا ایستاد و دست‌هایش را در جیب کتش فرو برد. هوا سرد بود اما سرمایی که در دلش بود هیچ ربطی به هوا نداشت. سرش را کمی بالا گرفت، چراغ کوچکی در انتهای کوچه سوسو میزد
انگار هر‌ لحظه ممکن بود خاموش شود.
آسمان دل‌گرفته بود. ابری، سنگین و پر از نواری باریک از نور ماه که هر از گاهی از میان ابرها پدیدار می‌شد؛ مثل زخمی قدیمی که گاهی خودش را نشان می‌دهد.
صورت اردلان زیر نور متناوب چراغ‌ها هر ثانیه رنگ عوض می‌کرد. از آن چهره‌هایی بود که انگار زمان خاک رویش پاشیده باشد. استخوانی، زاویه‌دار، با گونه‌های برجسته‌ای که سایه‌های سختی را زیر چشم‌هایش می‌انداخت.
ابروهای پرپشت همیشه در‌همش، همیشه شکل کسی را داشت که یا درگیر فکر است یا درگیر گذشته. چشمش تیره بود از آن تیرگی‌هایی که عمقشان نه از رنگ، بلکه از چیزهایی می‌آمد که دیده و درباره‌شان سکوت کرده است.
جای بخیه‌ی باریکی کنار خط فکش دیده می‌شد؛ زخمی قدیمی که حتی وقتی حرف نمی‌زد، خودش داستان می‌گفت و آن چشم‌بند..(سه نقطه)
نگاهش را از چراغ گرفت و دستش را از روی چشم‌بند یک‌طرفه پایین آورد و مشت کرد. به آن هلال رنگ‌پریده‌ی ماه خیره شد. اصلاً نمی‌دانست چرا این‌قدر دل‌بسته‌‌ی ماه بود… شاید چون ماه تنها چیزی بود که هنوز دروغ نمی‌گفت و کسی آن را آلوده نکرده بود؟
برای لحظه‌ای کوتاه، چیزی در چهره‌اش تغییر کرد.
نه نرم شد، نه روشن شد. فقط انگار چیزی جا‌به‌جا شد؛ مثل گره‌ای که کمی شل شود.
او عقب گرد کرد و قدم در کوچه گذاشت و صدای قدم‌هایش روی آسفالت خیس انعکاس می‌داد.
کوچه بوی خاک باران‌خورده می‌داد، بویی که همیشه برای یادآوری‌ خاطرات بود.
اردلان قدم برداشت، بدون این‌که بداند نامش، زندگی‌اش و آخرین لحظه‌هایش قرار بود همه با ماه گره بخورند.
گره‌ای که شاید زیبا باشد و شاید هم تلخ، اما حتماً از آن گره‌هایی بود که باز کردنش دستی را نمی‌خواست بلکه چیزی بُرَنده می‌خواست.
 
عقب
بالا پایین