Noghre
مدیر آزمایشی تالار ادبیات + آزمایشی ناظر اثر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
منتقد ادبی
مقامدار آزمایشی
نویسنده نوقلـم
چقدر خوشحال شدم این رو شنیدم، خیلی ممنونمدو پارت آخر بررسی شد
نقره عزیز خوب پیش میری دختر گل
قلمت توانا
چقدر خوشحال شدم این رو شنیدم، خیلی ممنونمدو پارت آخر بررسی شد
نقره عزیز خوب پیش میری دختر گل
قلمت توانا
دو پارت جدید دیگه هم گذاشته شد.دو پارت آخر بررسی شد
نقره عزیز خوب پیش میری دختر گل
قلمت توانا
ای وای بازم بیدقتیفصل اول: آغازی از انتها | پارت نهم
روز بعد: ادارهی آگاهی _ ۲۰ مهر ۱۴۰۲
ساعت هفت و سیدقیقهی صبح بود، هوا هنوز بوی خنکی و خامی سحر را در خود داشت. مهی (مهی) نازک روی حیاط آگاهی نشسته بود و نور کمرنگ خورشید از شیشههای غبارگرفتهی راهروها عبور میکرد. صدای کفشهایشان روی موزاییکهای خاکستری طنین میانداخت؛ صدایی که منظم، اما پر از سنگینی بود. علیرضا همراه اردلان وارد ساختمان جلسه شد. اردلان پروندهی سفیدرنگی در دست داشت که گوشههایش از فشار انگشتهایش خم شده بود.
نمیخواست شروع شود، نمیخواست دوباره پا به جهنم بگذارد، اما مثل همیشه، مثل همان قانون نانوشته که او را مجبور کرده بود؛ مأمور بود و معذور.
نور سفید و بیروح چراغهای سقفی، مستقیم بر میز بلند چوبی میتابید و فضای اتاق را سردتر از همیشه نشان میداد. پنج افسر دیگر، از واحدهای مختلف نشسته بودند؛ نگاههایشان خسته و گاهی بیاعتنا بود اما در پسِ آن سکوت، نوعی تشویش پنهان جریان داشت. صدای ورق زدن پوشهها درهم میپیچید و فضا را بیشتر به گورستانی از فکر و مسئولیت شبیه میکرد.
سردار بهرامی پشت میز اصلی نشسته بود؛ مردی با موهای جوگندمی، نگاهی نافذ و صورتی که در خطوطش، ردِ سالها جنگ و فرماندهی جا مانده بود. وقتی نگاهش به اردلان و علیرضا افتاد، تنها سری تکان داد. احترام نظامیشان را پاسخ داد و با صدایی کوتاه و محکم گفت:
- بشینید.
اردلان در سکوت روی صندلی نشست. صدای کشیده شدن پایهی فلزی صندلی روی سرامیک برای لحظهای همهچیز را در ذهنش متوقف کرد. چهرهاش آرام بود، اما پشت آن نگاه خونسرد، طوفانی پنهان در جریان بود. او از آندسته آدمهایی بود که یاد گرفتهاند حسهایشان را دفن کنند؛ حسهایی که هر از گاهی در یک نگاه یا مکث کوتاه از خاک بیرون میزنند.
روی میز مقابلشان چند برگه و عکس پراکنده بود. نور چراغ روی سطح براق عکسها میافتاد و انعکاس آنها را چون تکههایی از خاطره در چشمان اردلان پخش میکرد. نمیخواست دقیقتر نگاه کند، اما نگاهش، خودش را به عکسها تحمیل میکرد. هنوز رد بوی خون در ذهنش زنده بود؛ بویی که در گذر سالها با هیچ پروندهی تازهای از بین نرفته بود.
بهرامی عینکش را بالا زد و گفت:
- جلسهی کوتاهیه اما مهم! طی دو روز اخیر، چند گزارش بینالمللی به اینترپل رسیده.
صدایش انعکاس سنگینی در اتاق داشت. مانیتور پشتش را روشن کرد که نور سفید صفحه، بر چهرههای جدی افسران افتاد؛ سپس چند تصویر روی مانیتور ظاهر شد؛ تصاویری که تار و خشن بودند.
بهرامی ادامه داد:
- ظاهراً در سه کشور مختلف از جمله کشور ما، عملیات مشابهی توسط یک گروهک تروریستی ناشناس انجام شده و امضاهاشون یکیه.
علیرضا که با دقت به مانیتور خیره مانده بود، پرسید:
- باز یکی از اون باندهای اینترنتیه که فکر میکنه با یه امضای خاص میتونه معروف بشه؟
بهرامی نگاهش را از روی صفحه برداشت و به او دوخت، سپس عکس دیگری را روی مانیتور انداخت.
- کاش فقط همون بود، سروان زمانی... اینبار امضاها با خون نوشته شده.
سکوتی سرد در سالن پخش شد. صدای نفسها بهسختی شنیده میشد. اردلان به عکس محوی خیره ماند که روی مانیتور نمایش داده میشد؛ دیواری خاکستری، با نوشتهای قرمز و واژهای نیمهخوانا «Bloody.» جلوی چشمهایش بود.
رنگ قرمز هنوز تازه به نظر میرسید؛ مثل خون دُلمه بستهای که به جان دیوار افتاده باشد.
احساس عجیبی در گلویش گره خورد. دردی که از جنس ترس نبود، بلکه چیزی نزدیک به خاطره بود. چیزی در او به گذشته چنگ میزد، به اشتباهی که هیچگاه کاملاً فراموش نکرده بود. فکش منقبض شد و صدای سردار از پسِ سکوت، مثل تیشهای روی فکرش نشست.
یکی از افسرها پرسید:
- باید چیکار کنیم، قربان؟
بهرامی بدون اینکه به او نگاه کند، دستی به ریشههایش کشید و پاسخ داد:
-هنوز مدرک قطعی برای شروع عملیات نداریم، اما پلیس بینالملل از همهی کشورهایی که ردی از این اصل دیدن خواسته واحدهای مخصوصشون رو آماده کنن. ما هم امشب وارد همکاری میشیم.
افسر ابرویی بالا انداخت و گفت:
-یعنی واحد ویژهی مشترک؟
-دقیقاً. و مسئول هماهنگیش تو ایران...
نگاه سردار مستقیم در چشمان اردلان نشست. لحظهای که نامش را گفت، هوا در سینهی اردلان حبس شد.
- سرگرد اردلان جاویدان.
اردلان از صندلی بلند شد. شانههایش صاف، اما ذهنش خمیده بود. درونش چیزی میان حس افتخار و خشم جریان داشت؛ مثل کسی که میداند این مأموریت، درواقع بازگشت به گناهیست که از آن فرار کرده.
علیرضا نیشخندی زد و گفت:
- تبریک میگم، قهرمان.
اردلان لبخندی نزد، فقط نفسش را بیرون داد.
بهرامی چشمان تیزش را مستقیم به او دوخت، نگاهش سختتر شد و شمرده گفت:
- دستور چیه، سردار؟
- فعلاً بررسی ارتباط بین گزارشها. کمکم تیم اولیهت رو تشکیل بده.
- من نمیخوام اینبار، هیچ اشتباهی تکرار بشه.
صدایش در ذهن اردلان ماند. «اشتباه» کلمهای که مثل گلولهای قدیمی، همیشه در حافظهاش گیر کرده بود.
او لحظهای چشم بست و بعد با صدای محکمی گفت:
-اشتباه تکرار نمیشه، اگر همون آدمها تکرار نشن قربان!
بهرامی با چشمانی باریک نگاهش کرد.
- شاید همون آدما تکرار بشن، میخوای بندازی گردن اونا؟ بعد از این همه تأکید و دویدن؟
اردلان ساکت ماند. سکوتش از جنس تسلیم نبود، از جنس اندیشیدن بود. نگاهش به نقطهای نامعلوم خیره ماند و فقط احترام نظامیاش را دوباره ادا کرد و نشست.
در ذهنش صدایی گذشت:
«بعضی اشتباهات نمیمیرن، فقط چهره عوض میکنن.»
«هیچی تقصیر تو نبود اردلان، فقط خونِش روی دستهای تو موند.»
جلسه با چند دستور جزئی ادامه یافت و پس از ده دقیقه تمام شد.
وقتی از سالن بیرون آمدند، هوای راهروها هنوز بوی قهوهی مانده و خستگی میداد. نور زرد مهتابیهای سقف، سایهی هر دو را تا دورترین دیوار، کشانده بود.(نقطه نباید باشد حرف ربط واو اتصال به جمله بعدی است) و صدای قدمهایشان در فضای خالی میپیچید.
علیرضا با دست در جیبش، بیخیال و سبک گفت:
- یه گروه ناشناس با امضای خونین... اسمش جالبه.
اردلان به او نگاهی کوتاه کرد.
- جالب تا زمانیه که پشت اون امضا، آدمی نمُرده باشه.
علیرضا شانه بالا انداخت، بیخیال گفت:
- تو زیادی همهچیز رو جدی میگیری. بذار ببینیم دقیقاً چی به چیه، بعد ذهنت رو برای نکات منفی به کار بنداز.
اردلان ایستاد. صدای قدمهایش روی زمین متوقف شد. به سمت علیرضا چرخید، کمی نزدیکتر رفت و با صدایی آرام اما محکم غر زد:
-یادت باشه، همیشه یهجایی، یهچیزی جدیه... فقط ما نمیفهمیم. ذهن منفی من تورو آماده میکنه با چیزهایی روبهرو بشی که تحملش خارجه.(بهتره جمله بندی اصلاح بشه مثلا تحملش از توان تو خارجه)
علیرضا لحظهای به او خیره ماند، لبخند نصفهای زد اما هیچ نگفت، حال و حوصلهی بحث با این مردی که حتی برای آب خوردنش هم فلسفه میچید (میچید) نداشت.
اردلان مسیرش را ادامه داد. پشت سرشان، در فلزی سالن با صدایی خفه بسته شد.
در سکوتی که بینشان بود، تنها صدای ذهن اردلان زنده بود. جملهی سردار در ذهنش چرخ میخورد و گویی در هر تکرار، سنگینتر میشد. «هیچ اشتباهی نباید تکرار بشه.»
اما او خوب میدانست، بعضی اشتباهات خودشان راه برگشت را پیدا میکنن؛ مثل سایهای که هرچقدر ازش دور شوی، وقتی تاریکی بیاید، دوباره کنارت میایستد.
قدمهایش در راهروی باریک ادامه یافت، در دلش احساسی بین آرامش و هراس موج میزد. چیزی در او هنوز به آینده امید داشت، اما گذشته مثل وزنهای آویزان بر ذهنش سنگینی میکرد. برای اردلان، هر مأموریت تازه فقط شروعی دوباره نبود، گاهی باز شدن زخم کهنهای بود که خیال بهبود نداشت.
وقتی از ساختمان خارج شد، هوای سرد صبح روی صورتش نشست. دست در جیب برد و برای لحظهای آسمان را نگاه کرد. ابرها درهم پیچیده بودند، درست مثل ذهنش. نفس عمیقی کشید و به آرامی زیر ل*ب گفت:
- اشتباهها تموم نمیشن... چون آدمها تموم نمیشن.
و بعد، همانطور که نور کمرنگ صبح روی یونیفرمش میلغزید، در مسیر خاکستری خیابان قدم گذاشت.
مچکرم خسته نباشیددو پارت آخر اصلاح شد
اشکال نداره نقره عزیزای وای بازم بیدقتی![]()
خیلی مچکرم از تعریفتون، دو پارت جدید گذاشته و منتظر نظارت شماست.اشکال نداره نقره عزیز
ایراد زیادی نداشتین که ناراحت باشید
با قدرت ادامه بدید خیلیم عالی هستی
![]()