حسین یحیائی
مدیر آزمایشی تالار مشاوره +گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
منتقد
منتقد ادبی
ژورنالیست
رمانخـور
مقامدار آزمایشی
نویسنده نوقلـم
فصل دوم: خاکسترِ آتش گرفته | پارت چهاردهم
راهروهای ادارهی آگاهی در حوالی ظهر حالوهوایی داشتند که انگار زمان در آنها کندتر از هرجای دیگری جریان پیدا میکرد. نور مهتابی کدرِ سقف، روی دیوارهای فرسوده میلغزید و سایهها را تکهتکه میکرد. از انتهای راهرو صدای تند تایپ کردن چند مأمور و زنگ تلفنهای قدیمی شنیده میشد. آن صداها همیشه بخشی از فضای اداره بودند، اما امروز برای اردلان معنا و وزن دیگری داشتند؛ هر صدایی انگار تیری بود که به تمرکز او شلیک میکرد و آتش درونیاش را شعلهورتر میکرد.
از اتاق خودش بیرون آمد، گامهایش سنگین و عصبی بود، طوری (که) هرکس از کنارش میگذشت، ناخودآگاه مسیرش را کمی کج میکرد؛ نه اینکه اردلان آدم ترسناکی باشد، نه! اما در آن لحظه چیزی در چهرهاش موج میزد که بهتر بود کسی سر به سرش نگذارد. خشم او معمولاً پنهان بود؛ مثل بخار کُند و بیرنگی که از زیر پوست میجوشید و با سکوت کردن در ذهن و قلبش تلنبار میشد؛ اما امروز آن بخار گرمتر، متراکمتر و بسیار نزدیکتر به آستانهی انفجار بود.
به مقصد فکر کرد، یعنی اتاق کار سرهنگ نادری.
نفسی آهسته از بینی بیرون داد، اما تازگی نفس جدید در همان نیمهراه، در سینهاش سفتتر شد. عضلات فکش بیاختیار بههم فشرده میشدند؛ حتی خودش هم متوجه نمیشد چه زمانی اینقدر به خودش فشار آورده که درد خفیفی در گیجگاههایش (گیجگاهش بهتره و خوانش روانتری داره) ایجاد شده است.
دندان قروچهای کرد و پروندهای که در دستش بود را محکم فشرد.
هفتسال... هفتسال سکوت، هفتسال بنبست، هفتسال دنبال حقیقت دویدن در حالی که همه میگفتند پرونده تمام شده و حالا درست وسط فشار پروندهی «ماه خونین»، وسط تناقضها، بیخوابیها و گزارشهایی که روی هم تلنبار شده بودند، یکی از قدیمیترین زخمهایش دوباره بخیهاش باز شده بود.
و بدتر از این (ویرگول) این بود، کسی از بیرون این بخیه را باز کرده است.(فعل بود بهتره)
راهروی منتهی به اتاق نادری خلوتتر از بقیه بود؛ چراغ مهتابی بالای سر چشمک میزد، مثل اینکه نور هم طاقت فضای سنگین آن مسیر را نداشته باشد. اردلان به درِب (اعراب اشتباه) نزدیک شد. دستش را بالا برد تا بکوبد اما مکث کرد؛ نه برای آرام کردن خودش، بلکه برای جلوگیری از شکستن در.
لحظهای چشمهایش را بست و تیغی سرد بین استخوانهای سینهاش کشیده شد. تصویر نیمرخ آن مرد نقابدار مثل لکهای سیاه روی ذهنش چسبیده بود! هرچند تصویر واضح نبود، اما مغزش اصرار داشت چیزی در آن چهره میشناسد.
چیزی که نباید حقیقت میبود.
چیزی که نمیخواست دوباره با آن روبهرو شود.
دستش را مشت کرد و اینبار سه ضربهی محکم به در زد. ضربه هایش نشان میداد که چیزی درونش مثل خشم، بینظمی و بیقراری میگذرد.
در همان بلبشویِ ذهنش، صدای خونسرد و یکنواخت سرهنگ به آرامی در گوشش نجوا شد:
- بیا تو.
اردلان دستگیرهی در را فشرد و وارد شد، تنِ تنومد و قوی هیکلش را وارد اتاق کرد.
قدمهایی که برداشت شبیه قدمهای یک افسر معمولی نبود؛ بیشتر شبیه قدمهای کسی بود که سایهاش از خودش جلو زده است؛ کسی که ذهنش یک قدم عقبتر گیر کرده و هزار قدم جلوتر در حال سقوط است.
خشمی رام نشده درونش نفس میکشید، مثل حیوانی که فقط با فشار دندانهایش خودش را در قفس نگه داشته باشد.
نادری با شنیدن صدای قدمهای کوبندهی او، سرش را از مانیتور کامپیوتر بیرون آورد و به اردلان چشم دوخت.
- بسمالله...
سرهنگ نادری مردی حدوداً چهلساله بود؛ قامتی متوسط اما چهارشانه داشت که انگار استخوانبندیاش برای ایستادن مقابل بحرانها ساخته شده بود. موهایش کوتاه و کمی سفید شده بودند و این سفیدی نه از پیری، بلکه از سالها کار زیر فشارهای پنهان میآمد. چشمهایش خاکستریِ تیره بود؛ همان نوع چشمی که آدم را ارزیابی میکند بدون اینکه پلک بزند، رفتارش همیشه آرام و همیشه کنترلشده بود؛ رفتاری که باعث میشد گاهی اردلان را بیشتر از خشم آدمها، از او حساب ببرد.
اردلان سعی میکرد آرام باشد، اما با هربار نفس کشیدن تصویر هفتسال پیش جلویش ظاهر میشد. دستهای مشت شدهاش را آزاد کرد که انگشتهایش شروع به لرزیدن کردند.
سرهنگ آستینهای یونیفرم سبز رنگش را تا آرنج بالا زده بود. حتی طرز ایستادنش پشت میز هم آرامش حساب شدهای داشت، انگار هر حرکتی را قبل از انجامش سبک و سنگین میکرد.
نگاهش که به دستهای اردلان افتاد، چشمانش تنگ شدند و ابروهایش بالا رفتند؛ واکنشی که نشان میداد فهمیده بود اردلان در چه وضعیتی به سر میبرد.
- گفتی یکساعت دیگه میای ولی الان، نیمساعت هم نشده سرگرد.
اردلان بدون جواب دادن نزدیک شد اما با یادآوری چیزی به عقب برگشتو درب را در ذهن خودش آهسته بست؛ اما باز هم آنقدری صدا داد که نشان دهد کنترلی که ظاهراً حفظ کرده، چقدر سست است.
کلمات از گلویش با فشاری خشک بیرون آمدند:
- حرف زدن دربارهی این پرونده، دیگه صبر کردن نمیخواست.
سرهنگ به پشت صندلی برگشت و نشست. دستهایش را به حالت قفل روی میز گذاشت، نگاهی نافذ به اردلان انداخت و با صدای خونسردی گفت:
– میبینم خسروی خبر رو خیلی خوب به گوشت رسونده.
اردلان پوشهی قرمز را روی میز گذاشت؛ نه پرتاب کرد و نه آن را آرام گذاشت؛ حرکتی داشت که نشان میداد اگر کمی کمتر خوددار بود، شاید پوشه به گوشهی اتاق پرتاب میشد.
- بهتره بگید این پرونده چطور باز شده، عکسهارو کی فرستاد و چرا الان فرستاده؟
نادری چیزی نگفت؛ فقط نگاهش را دو ثانیه ثابت نگه داشت، سپس پوشه را باز کرد؛ انگار که بخواهد فرصت بدهد اردلان کمی از طوفان درونیاش فاصله بگیرد اما اردلان از آن آدمها نبود که فاصله بگیرد؛ فقط سعی میکرد طوفان را در قفس ذهن و قلبش نگه دارد.
- منبعش مشخص نیست، کاملا ناشناسه و درضمن..
مکثی کرد، عکسها را بیرون کشید و ادامه داد:
– هفتسال از اون حادثه گذشته. هفتسالی که من همهجا رو گشتم، هیچ سرنخی نبود و هیچ دوربینی چیزی ثبت نکرده بود. حالا یهو وسط این همه مشکل، وسط پروندهی ماه خونین، یکی پیدا میشه و عکسهایی میفرسته که باید همون سال اول دیده میشدن؟
نادری با نوک انگشت روی یکی از عکسها زد؛ تصویری که پیکرهی مردان سیاهپوش را نشان میداد. اردلان را خوب میشناخت و میدانست روی این پرونده چهقدر حساس بود.
- من هم مثل تو چیزی نمیدونم، چیزی رو دیدم که بقیه فرستادن و نمیدونمم چرا الان فرستادن.
اردلان خندهی کوتاهی کرد؛ خندهای بیروح و تلخ، خندهای که بیشتر به نفس کشیدن آتشِ ماندهی در سینه شبیه بود تا شادی.
- سرهنگ، شما بهتر از من میدونید هیچچیز یهو اتفاق نمیافته؛ مخصوصاً تو سیستم ما. کسی خواسته این پرونده باز بشه کسی که دقیقاً میدونه کی باید ضربه رو بزنه؛ درست وسط این بلبشو.
سرهنگ آرام دستهایش را روی میز جابهجا کرد، تمام حرکتهایش خونسرد و حساب شده بودند.
– منکر این نیستم اردلان، اما دلیل نمیشه همینطور بیای و به همه شک کنی.
منظور سرهنگ از همه خودش بود، زیرا از لایههای حرفهای اردلان و واکنشهایش فهمیده بود که به او شک کرده است.
- من به همه شک نمیکنم، فقط به کسایی که باید.
لحن اردلان چنان آرام و مطمئن بود که سرهنگ برای لحظهای مکث کرد. اردلان وقتی بیش از حد آرام حرف میزد، دقیقاً زمانی بود که درونش از خشم لبریز میشد، حتی انکار هم نکرده بود درواقع مستقیم گفته بود که به سرهنگ شک دارد.
نادری سعی کرد موضوع را کمی منطقیتر پیش ببرد.
- تو هفتسال پیش مسؤول اصلی پرونده بودی و بیشتر از هر کسی جزئیات رو میدونی پس بهتره خودت بررسی رو شروع کنی.
سرهنگ مکثی کرد و سپس ادامه داد:
- ما اینجا دنبال مقصر سیاسی، اداری یا امنیتی نیستیم اردلان، فقط دنبال واقعیتیم.
اردلان چند قدم جلو رفت، ایستادنش مقابل میز سرهنگ حالتی تحکمآمیز داشت.
– اگر دنبال واقعیتیم، پس چرا هفتسال پیش گذاشتید پرونده رو ببندن؟
این جمله را به سختی از گلو بیرون داد؛ گرهای سخت پشت کلماتش بسته شده بود.
- چرا اونموقع اجازه ندادید ادامه بدم؟ چرا گفتید شواهد کمه؟ حالا یهو شواهد زیادی پیدا شده؟ فکر کنم یادتون رفته من کیام.
سرهنگ چانهاش را کمی بالا برد؛ حرکتی کوچک که نشان میداد کنترل خود را حفظ کرده است.
- تصمیم اون زمان فقط تصمیم من نبود؛ توئم خوب میدونی و یادم نرفته تو کی هستی!
چشمهای اردلان لحظهای خالی شد.
البته که میدانست تصمیم فقط از جانب نادری نبود.
همیشه در حدّ یک قدم تا حقیقت پیش میآمد اما یک نفر بالاتر از او ایستاده بود و درب را روی او میبست.
اردلان انگشتهایش را روی میز گذاشت و کمی خم شد که سایهاش روی میز افتاد؛ با صدای شکاک و خشداری زیرل*ب غرید:
- سرهنگ… من هیچوقت قبول نکردم اون آتشسوزی اتفاقی بوده، هیچوقت! حالا هم مطمئنم این عکسها فقط یه سرنخ ساده نیست؛ این یه پیامه.
صدایش پایین آمد، اما دقیقتر و تیز زمزمه کرد:
- یه پیام مستقیم برای من.
سرهنگ نادری با دقت نگاهش کرد. چشمان خاکستریاش نه از شک، بلکه از تحلیل حرفهایش باریک شد.
- از چی میترسی اردلان؟
سؤال ساده بود، اما انگار رگ حساس درون اردلان را لم*س کرده باشد اردلان گرهی اخمهایش را بیشتر کرد.
- از هیچی.
سریع گفت و صدایش کمی چاشنیِ تندی و خشونت را داشت.
- فقط نمیخوام دوباره یه نفر وسط کار گم بشه، یا یه مدرک ناپدید بشه، یا یه حقیقت زیر میز، خاک بخوره.
نگاهش دور اتاق گردش کرد؛ روی پروندهها، نقشهها، دیوار با رنگ پوستهپوسته، و در نهایت روی سرهنگ ثابت ماند.
– و مهمتر از همه… نمیفهمم چرا الان؟ چرا یهدفعه همه چیز با هم ریخته رو سر من؟ یهو همه باهم به این نتیجه رسیدین که اردلان پیامبر زمانهست و میتونه همهکارها رو انجام بده؟
سرهنگ لپش را باد کرد و نفسی کشید، تکانی خورد که صندلی زیر وزنش اندکی جابهجا شد.
- تو از بقیه بهتری اردلان این ثابت شدست.
مکث کرد و سپس با لحن محکمتری درحالی که با انگشتهایش روی میز ضرب گرفته بود گفت:
- و یکی هم میخواد تو رو وارد بازی کنه، واضحه.
اردلان نفسش را بیرون داد؛ نفسی که انگار بخشی از وجودش را همراه خود بیرون کشید.
- بازی؟ نه این بازی نیست.
نگاهش خشک و سنگین شد.
- من وقتی بچه هم بودم بازی نکردم چه برسه به الان که سی و چهار سالمه سرهنگ.
سرهنگ درحالی که به کلماتش گوش میداد، پس از سکوت او آهسته و بالبخند گفت:
- ولی یکی بازی رو شروع کرده و تو مجبوری ادامش بدی؛ حالا یا با تکنیک قایم باشک یا گرگم به هوا.
این جملات تمسخرآمیز سرهنگ، مثل خشت سردی روی قلب اردلان نشست، لحن خونسرد و آن لبخند نادری دیوانهترش میکرد.
دست دراز کرد، چانهاش سفت شده بود و دستهایش از خشم میلرزید روی پرونده کوبید؛ سپس پرونده را برداشت و با قدمهای محکمی به طرف در قدم برداشت.
وقتی دستش را روی دستگیره گذاشت، نادری خشک و سرد صدایش:
- اردلان… مراقب باش. این پرونده اگه با اون یکی تلاقی پیدا کنه ممکنه دودمانت رو بسوزونه؛ جدا نگهشون دار.
اردلان بدون برگشتن غرید:
- قبلاً هم سوختم و فقط خاکسترم موند، حالا همونم میخوان ازم بگیرن.
قدمی بیرون گذاشت و در را محکم بههم کوبید طوری که چند سرباز جوان صاف ایستادند و با چشمهای گرد شده به او خیره شدند.
در حالی که درونش همچنان میجوشید بهطرف جهنمِ جدید با خشم و عقدههای سرکوب شده حرکت کرد..
پروندهی هفت سالهای که قرار بود دفن شود، حالا مثل آتشی خاموش نشده در تاریکی نفس میکشید و او… او تنها کسی بود که مجبور بود دوباره وارد همان آتش شود.
------------------------------------
نور مهتابی کدرِ سقف، روی دیوارهای فرسوده میلغزید و سایهها را تکهتکه میکرد.
تشبیه و توصیف قشنگی بود
بیشتر شبیه قدمهای کسی بود که سایهاش از خودش جلو زده است؛ کسی که ذهنش یک قدم عقبتر گیر کرده و هزار قدم جلوتر در حال سقوط است.
سایه چطور از بدن شخصی جلو میزنه؟ فرض بر تخیلی بودن عبارت بدن از خود سایه قدرت بیشتری داره پس بولد کردن جلو زدن سایه منطقی نیست
ضمنا چطور ذهنی که یک قدم عقبتره، هزار قدم جلوتر میتونه در حال سقوط باشه؟ این تضاد مکانی داره که به ذهن خواننده ریزبین فشار میاره.
یک سری عبارت که مشخص کردم با قرمز و به ساختار نوشته شما و دیگر دوستان مربوط میشه رو تغییر نمیدم و اختیار تغییرات با شماست
همینطور عالی ادامه بده
موفق باشی و سربلند
راهروهای ادارهی آگاهی در حوالی ظهر حالوهوایی داشتند که انگار زمان در آنها کندتر از هرجای دیگری جریان پیدا میکرد. نور مهتابی کدرِ سقف، روی دیوارهای فرسوده میلغزید و سایهها را تکهتکه میکرد. از انتهای راهرو صدای تند تایپ کردن چند مأمور و زنگ تلفنهای قدیمی شنیده میشد. آن صداها همیشه بخشی از فضای اداره بودند، اما امروز برای اردلان معنا و وزن دیگری داشتند؛ هر صدایی انگار تیری بود که به تمرکز او شلیک میکرد و آتش درونیاش را شعلهورتر میکرد.
از اتاق خودش بیرون آمد، گامهایش سنگین و عصبی بود، طوری (که) هرکس از کنارش میگذشت، ناخودآگاه مسیرش را کمی کج میکرد؛ نه اینکه اردلان آدم ترسناکی باشد، نه! اما در آن لحظه چیزی در چهرهاش موج میزد که بهتر بود کسی سر به سرش نگذارد. خشم او معمولاً پنهان بود؛ مثل بخار کُند و بیرنگی که از زیر پوست میجوشید و با سکوت کردن در ذهن و قلبش تلنبار میشد؛ اما امروز آن بخار گرمتر، متراکمتر و بسیار نزدیکتر به آستانهی انفجار بود.
به مقصد فکر کرد، یعنی اتاق کار سرهنگ نادری.
نفسی آهسته از بینی بیرون داد، اما تازگی نفس جدید در همان نیمهراه، در سینهاش سفتتر شد. عضلات فکش بیاختیار بههم فشرده میشدند؛ حتی خودش هم متوجه نمیشد چه زمانی اینقدر به خودش فشار آورده که درد خفیفی در گیجگاههایش (گیجگاهش بهتره و خوانش روانتری داره) ایجاد شده است.
دندان قروچهای کرد و پروندهای که در دستش بود را محکم فشرد.
هفتسال... هفتسال سکوت، هفتسال بنبست، هفتسال دنبال حقیقت دویدن در حالی که همه میگفتند پرونده تمام شده و حالا درست وسط فشار پروندهی «ماه خونین»، وسط تناقضها، بیخوابیها و گزارشهایی که روی هم تلنبار شده بودند، یکی از قدیمیترین زخمهایش دوباره بخیهاش باز شده بود.
و بدتر از این (ویرگول) این بود، کسی از بیرون این بخیه را باز کرده است.(فعل بود بهتره)
راهروی منتهی به اتاق نادری خلوتتر از بقیه بود؛ چراغ مهتابی بالای سر چشمک میزد، مثل اینکه نور هم طاقت فضای سنگین آن مسیر را نداشته باشد. اردلان به درِب (اعراب اشتباه) نزدیک شد. دستش را بالا برد تا بکوبد اما مکث کرد؛ نه برای آرام کردن خودش، بلکه برای جلوگیری از شکستن در.
لحظهای چشمهایش را بست و تیغی سرد بین استخوانهای سینهاش کشیده شد. تصویر نیمرخ آن مرد نقابدار مثل لکهای سیاه روی ذهنش چسبیده بود! هرچند تصویر واضح نبود، اما مغزش اصرار داشت چیزی در آن چهره میشناسد.
چیزی که نباید حقیقت میبود.
چیزی که نمیخواست دوباره با آن روبهرو شود.
دستش را مشت کرد و اینبار سه ضربهی محکم به در زد. ضربه هایش نشان میداد که چیزی درونش مثل خشم، بینظمی و بیقراری میگذرد.
در همان بلبشویِ ذهنش، صدای خونسرد و یکنواخت سرهنگ به آرامی در گوشش نجوا شد:
- بیا تو.
اردلان دستگیرهی در را فشرد و وارد شد، تنِ تنومد و قوی هیکلش را وارد اتاق کرد.
قدمهایی که برداشت شبیه قدمهای یک افسر معمولی نبود؛ بیشتر شبیه قدمهای کسی بود که سایهاش از خودش جلو زده است؛ کسی که ذهنش یک قدم عقبتر گیر کرده و هزار قدم جلوتر در حال سقوط است.
خشمی رام نشده درونش نفس میکشید، مثل حیوانی که فقط با فشار دندانهایش خودش را در قفس نگه داشته باشد.
نادری با شنیدن صدای قدمهای کوبندهی او، سرش را از مانیتور کامپیوتر بیرون آورد و به اردلان چشم دوخت.
- بسمالله...
سرهنگ نادری مردی حدوداً چهلساله بود؛ قامتی متوسط اما چهارشانه داشت که انگار استخوانبندیاش برای ایستادن مقابل بحرانها ساخته شده بود. موهایش کوتاه و کمی سفید شده بودند و این سفیدی نه از پیری، بلکه از سالها کار زیر فشارهای پنهان میآمد. چشمهایش خاکستریِ تیره بود؛ همان نوع چشمی که آدم را ارزیابی میکند بدون اینکه پلک بزند، رفتارش همیشه آرام و همیشه کنترلشده بود؛ رفتاری که باعث میشد گاهی اردلان را بیشتر از خشم آدمها، از او حساب ببرد.
اردلان سعی میکرد آرام باشد، اما با هربار نفس کشیدن تصویر هفتسال پیش جلویش ظاهر میشد. دستهای مشت شدهاش را آزاد کرد که انگشتهایش شروع به لرزیدن کردند.
سرهنگ آستینهای یونیفرم سبز رنگش را تا آرنج بالا زده بود. حتی طرز ایستادنش پشت میز هم آرامش حساب شدهای داشت، انگار هر حرکتی را قبل از انجامش سبک و سنگین میکرد.
نگاهش که به دستهای اردلان افتاد، چشمانش تنگ شدند و ابروهایش بالا رفتند؛ واکنشی که نشان میداد فهمیده بود اردلان در چه وضعیتی به سر میبرد.
- گفتی یکساعت دیگه میای ولی الان، نیمساعت هم نشده سرگرد.
اردلان بدون جواب دادن نزدیک شد اما با یادآوری چیزی به عقب برگشتو درب را در ذهن خودش آهسته بست؛ اما باز هم آنقدری صدا داد که نشان دهد کنترلی که ظاهراً حفظ کرده، چقدر سست است.
کلمات از گلویش با فشاری خشک بیرون آمدند:
- حرف زدن دربارهی این پرونده، دیگه صبر کردن نمیخواست.
سرهنگ به پشت صندلی برگشت و نشست. دستهایش را به حالت قفل روی میز گذاشت، نگاهی نافذ به اردلان انداخت و با صدای خونسردی گفت:
– میبینم خسروی خبر رو خیلی خوب به گوشت رسونده.
اردلان پوشهی قرمز را روی میز گذاشت؛ نه پرتاب کرد و نه آن را آرام گذاشت؛ حرکتی داشت که نشان میداد اگر کمی کمتر خوددار بود، شاید پوشه به گوشهی اتاق پرتاب میشد.
- بهتره بگید این پرونده چطور باز شده، عکسهارو کی فرستاد و چرا الان فرستاده؟
نادری چیزی نگفت؛ فقط نگاهش را دو ثانیه ثابت نگه داشت، سپس پوشه را باز کرد؛ انگار که بخواهد فرصت بدهد اردلان کمی از طوفان درونیاش فاصله بگیرد اما اردلان از آن آدمها نبود که فاصله بگیرد؛ فقط سعی میکرد طوفان را در قفس ذهن و قلبش نگه دارد.
- منبعش مشخص نیست، کاملا ناشناسه و درضمن..
مکثی کرد، عکسها را بیرون کشید و ادامه داد:
- دستوری حرف نزن.
- همین؟
– هفتسال از اون حادثه گذشته. هفتسالی که من همهجا رو گشتم، هیچ سرنخی نبود و هیچ دوربینی چیزی ثبت نکرده بود. حالا یهو وسط این همه مشکل، وسط پروندهی ماه خونین، یکی پیدا میشه و عکسهایی میفرسته که باید همون سال اول دیده میشدن؟
نادری با نوک انگشت روی یکی از عکسها زد؛ تصویری که پیکرهی مردان سیاهپوش را نشان میداد. اردلان را خوب میشناخت و میدانست روی این پرونده چهقدر حساس بود.
- من هم مثل تو چیزی نمیدونم، چیزی رو دیدم که بقیه فرستادن و نمیدونمم چرا الان فرستادن.
اردلان خندهی کوتاهی کرد؛ خندهای بیروح و تلخ، خندهای که بیشتر به نفس کشیدن آتشِ ماندهی در سینه شبیه بود تا شادی.
- سرهنگ، شما بهتر از من میدونید هیچچیز یهو اتفاق نمیافته؛ مخصوصاً تو سیستم ما. کسی خواسته این پرونده باز بشه کسی که دقیقاً میدونه کی باید ضربه رو بزنه؛ درست وسط این بلبشو.
سرهنگ آرام دستهایش را روی میز جابهجا کرد، تمام حرکتهایش خونسرد و حساب شده بودند.
– منکر این نیستم اردلان، اما دلیل نمیشه همینطور بیای و به همه شک کنی.
منظور سرهنگ از همه خودش بود، زیرا از لایههای حرفهای اردلان و واکنشهایش فهمیده بود که به او شک کرده است.
- من به همه شک نمیکنم، فقط به کسایی که باید.
لحن اردلان چنان آرام و مطمئن بود که سرهنگ برای لحظهای مکث کرد. اردلان وقتی بیش از حد آرام حرف میزد، دقیقاً زمانی بود که درونش از خشم لبریز میشد، حتی انکار هم نکرده بود درواقع مستقیم گفته بود که به سرهنگ شک دارد.
نادری سعی کرد موضوع را کمی منطقیتر پیش ببرد.
- تو هفتسال پیش مسؤول اصلی پرونده بودی و بیشتر از هر کسی جزئیات رو میدونی پس بهتره خودت بررسی رو شروع کنی.
سرهنگ مکثی کرد و سپس ادامه داد:
- ما اینجا دنبال مقصر سیاسی، اداری یا امنیتی نیستیم اردلان، فقط دنبال واقعیتیم.
اردلان چند قدم جلو رفت، ایستادنش مقابل میز سرهنگ حالتی تحکمآمیز داشت.
– اگر دنبال واقعیتیم، پس چرا هفتسال پیش گذاشتید پرونده رو ببندن؟
این جمله را به سختی از گلو بیرون داد؛ گرهای سخت پشت کلماتش بسته شده بود.
- چرا اونموقع اجازه ندادید ادامه بدم؟ چرا گفتید شواهد کمه؟ حالا یهو شواهد زیادی پیدا شده؟ فکر کنم یادتون رفته من کیام.
سرهنگ چانهاش را کمی بالا برد؛ حرکتی کوچک که نشان میداد کنترل خود را حفظ کرده است.
- تصمیم اون زمان فقط تصمیم من نبود؛ توئم خوب میدونی و یادم نرفته تو کی هستی!
چشمهای اردلان لحظهای خالی شد.
البته که میدانست تصمیم فقط از جانب نادری نبود.
همیشه در حدّ یک قدم تا حقیقت پیش میآمد اما یک نفر بالاتر از او ایستاده بود و درب را روی او میبست.
اردلان انگشتهایش را روی میز گذاشت و کمی خم شد که سایهاش روی میز افتاد؛ با صدای شکاک و خشداری زیرل*ب غرید:
- سرهنگ… من هیچوقت قبول نکردم اون آتشسوزی اتفاقی بوده، هیچوقت! حالا هم مطمئنم این عکسها فقط یه سرنخ ساده نیست؛ این یه پیامه.
صدایش پایین آمد، اما دقیقتر و تیز زمزمه کرد:
- یه پیام مستقیم برای من.
سرهنگ نادری با دقت نگاهش کرد. چشمان خاکستریاش نه از شک، بلکه از تحلیل حرفهایش باریک شد.
- از چی میترسی اردلان؟
سؤال ساده بود، اما انگار رگ حساس درون اردلان را لم*س کرده باشد اردلان گرهی اخمهایش را بیشتر کرد.
- از هیچی.
سریع گفت و صدایش کمی چاشنیِ تندی و خشونت را داشت.
- فقط نمیخوام دوباره یه نفر وسط کار گم بشه، یا یه مدرک ناپدید بشه، یا یه حقیقت زیر میز، خاک بخوره.
نگاهش دور اتاق گردش کرد؛ روی پروندهها، نقشهها، دیوار با رنگ پوستهپوسته، و در نهایت روی سرهنگ ثابت ماند.
– و مهمتر از همه… نمیفهمم چرا الان؟ چرا یهدفعه همه چیز با هم ریخته رو سر من؟ یهو همه باهم به این نتیجه رسیدین که اردلان پیامبر زمانهست و میتونه همهکارها رو انجام بده؟
سرهنگ لپش را باد کرد و نفسی کشید، تکانی خورد که صندلی زیر وزنش اندکی جابهجا شد.
- تو از بقیه بهتری اردلان این ثابت شدست.
مکث کرد و سپس با لحن محکمتری درحالی که با انگشتهایش روی میز ضرب گرفته بود گفت:
- و یکی هم میخواد تو رو وارد بازی کنه، واضحه.
اردلان نفسش را بیرون داد؛ نفسی که انگار بخشی از وجودش را همراه خود بیرون کشید.
- بازی؟ نه این بازی نیست.
نگاهش خشک و سنگین شد.
- من وقتی بچه هم بودم بازی نکردم چه برسه به الان که سی و چهار سالمه سرهنگ.
سرهنگ درحالی که به کلماتش گوش میداد، پس از سکوت او آهسته و بالبخند گفت:
- ولی یکی بازی رو شروع کرده و تو مجبوری ادامش بدی؛ حالا یا با تکنیک قایم باشک یا گرگم به هوا.
این جملات تمسخرآمیز سرهنگ، مثل خشت سردی روی قلب اردلان نشست، لحن خونسرد و آن لبخند نادری دیوانهترش میکرد.
دست دراز کرد، چانهاش سفت شده بود و دستهایش از خشم میلرزید روی پرونده کوبید؛ سپس پرونده را برداشت و با قدمهای محکمی به طرف در قدم برداشت.
وقتی دستش را روی دستگیره گذاشت، نادری خشک و سرد صدایش:
- اردلان… مراقب باش. این پرونده اگه با اون یکی تلاقی پیدا کنه ممکنه دودمانت رو بسوزونه؛ جدا نگهشون دار.
اردلان بدون برگشتن غرید:
- قبلاً هم سوختم و فقط خاکسترم موند، حالا همونم میخوان ازم بگیرن.
قدمی بیرون گذاشت و در را محکم بههم کوبید طوری که چند سرباز جوان صاف ایستادند و با چشمهای گرد شده به او خیره شدند.
در حالی که درونش همچنان میجوشید بهطرف جهنمِ جدید با خشم و عقدههای سرکوب شده حرکت کرد..
پروندهی هفت سالهای که قرار بود دفن شود، حالا مثل آتشی خاموش نشده در تاریکی نفس میکشید و او… او تنها کسی بود که مجبور بود دوباره وارد همان آتش شود.
------------------------------------
نور مهتابی کدرِ سقف، روی دیوارهای فرسوده میلغزید و سایهها را تکهتکه میکرد.
تشبیه و توصیف قشنگی بود
بیشتر شبیه قدمهای کسی بود که سایهاش از خودش جلو زده است؛ کسی که ذهنش یک قدم عقبتر گیر کرده و هزار قدم جلوتر در حال سقوط است.
سایه چطور از بدن شخصی جلو میزنه؟ فرض بر تخیلی بودن عبارت بدن از خود سایه قدرت بیشتری داره پس بولد کردن جلو زدن سایه منطقی نیست
ضمنا چطور ذهنی که یک قدم عقبتره، هزار قدم جلوتر میتونه در حال سقوط باشه؟ این تضاد مکانی داره که به ذهن خواننده ریزبین فشار میاره.
یک سری عبارت که مشخص کردم با قرمز و به ساختار نوشته شما و دیگر دوستان مربوط میشه رو تغییر نمیدم و اختیار تغییرات با شماست
همینطور عالی ادامه بده
موفق باشی و سربلند
