حسین یحیائی
مدیر آزمایشی تالار مشاوره +گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
منتقد
منتقد ادبی
ژورنالیست
رمانخـور
مقامدار آزمایشی
نویسنده نوقلـم
فصل دوم: خاکسترِ آتش گرفته| پارت دوازدهم
هوای کوچه سرد بود، اما خانهای که اردلان واردش شد سردتر بود.
در را که پشت سرش بست، انگار کل ساختمان نفسش را بیرون داد و دوباره در سکوت فرو رفت، سکوتی که آنقدر عمیق بود که میشد رویش راه رفت و صدای خرد شدنش را شنید.
کلیدها را روی میز کوچک کنار در انداخت. صدای برخورد فلز با چوب در فضای خالی خانه پیچید و محو شد. هیچچیز در این خانه صدا را پس نمیداد؛ انگار همهچیز مدتهاست خاموش ماندهاند.
پالتویش را درآورد و روی چوبلباسی انداخت که چوب لباسی کمی تکان خورد. اردلان لحظهای همانجا ایستاد، انگار ذهنش هنوز از ماشین و حرفهای علیرضا بیرون نیامده بود.
سکوت خانه با تنهاییِ او هماهنگ بود، همان تنهاییای که سالهاست مثل سایه دنبالش میکند و دیگر جزئی از بدنش شده.
خانهاش کوچک بود، اما نه آن کوچی که گرم باشد. کوچکی که سرد و بینفس بود، کوچکی که پر از خاطره بود.
میخواست امشب هم در آپارتمانی که تازه گرفته بود بماند، اما برای برداشت چیزهایی از جمله مدارک و پروندههایی مهم مجبور به آمدن به خانهای بود که دیگر آنجا را خانه نمیدانست.
دو قدم برداشت و کفشهایش را درآورد که سردی کفپوش از پوست پاهایش بالا رفت.
چراغها خاموش بودند، اما او حتی به فکر روشن کردنشان هم نمیافتاد. از تاریکی نمیترسید؛ اتفاقاً در تاریکی کمتر مجبور بود با خودش روبهرو شود زیرا نور همیشه حقیقت را نشان میداد؛ تاریکی اما مهربانتر بود و کمتر قضاوت میکرد.
به سمت سالن رفت؛ جایی که میز کارش مثل قلب خانه بود؛ قلبی همیشه مشغول، همیشه تحت فشار، همیشه در حال تپیدنی بینظم بود، کلید برق را فشرد و آن قسمت از خانه روشن شد.
پروندهها روی میز پخش بودند، برگههایی کنار هم تلمبار شده بودند، گزارشهایی با علامتهای قرمز، عکسهایی با چهرههای بیجان که کسی آنها را نمیشناخت، روی میز حضور داشتند. کسی نمیدانست این پروندهها برای چه کسی است، شاید تنها فقط یک اسم را شنیده بودند؛ اما اردلان؟ اردلان میدانست هرکدام از این کاغذها وزن دارد؛ وزن خون، وزن گریه و وزنی پر از سکوت...
نشست. صدای صندلی در خانه پیچید و مثل شخص سومی که تازه وارد گفتوگو شده باشد.
برای لحظهای صدای خندههای آشنایی را در گوشش شنید، برای لحظهای انگار کسی را روبهرویش روی میز میدید.
دست دراز کرد و دستش را روی لبهی میز کشید، چشمانش را بست و آب دهانش را قورت داد؛ مزهی دهانش حتی از قهوه هم تلختر بود اما هیچ تلخیای قرار نبود به مزهی تلخیِ گذشتهاش برسد.
اینبار جای صدای خندهها، صدایی از مکالمههای آشنا را شنید:
«سرگرد جاویدان، نمیای یه لحظه پیشِ من؟»
« خسته نشدی از کار؟»
« ای بابا، دو دقیقه اون سرتو بیار بالا.. ببین لباسی که گرفتم قشنگه؟»
پلکهایش را محکم روی هم فشرد، سرش را بالا آورد و به سقف چشم دوخت.
نفسش را بیرون داد کمی چشمهایش را باز و بسته کرد و سپس پروندهی روبهرویی را سمت (خودش، جا افتاده است) کشید و باز کرد.
پرونده شماره ۱۷۸-۴۳
موضوع: قتل مشکوک – منطقه شرقی
زمان کشف: ۰۴:۴۰ صبح
مقتول: امیرحسین قیامی، ۲۴ساله
وضعیت: در حال بررسی
اولین یادداشتهای اردلان:
«قتل از نوع شخصی است. نه سرقت، نه هشدار، نه تهدید.
زاویهی ضربه نشان میدهد ضارب روبهروی قربانی بوده.
این یعنی یا اعتماد، یا خشم.
پارگیهای کفِ اتاق نشان میدهد قبل از قتل مشاجرهای سنگین وجود داشته.
انگشتنگاری نتیجهی واضحی نداد، فقط دو اثر نیمه مشخص پیدا شد.
با همسایهها و خانوادهای مقتول صحبت کردم نتیجه خاصی نداشت تنها مادر قربانی گفت: « پسر من، ساکت بود و اهل دعوا نبود.» اما مادرها همیشه این حرفها را میزنند.
خودکار قرمز را برداشت و روی نوشتهی «بررسی شده» خط کشید و نوشت: «مختومه، قاتل پیدا شد»
مداد را برداشت و یک یادداشت جدید اضافه کرد:
کبودی روی ساعد قربانی نشان میداد دست کسی را همان لحظه گرفته بوده.
احتمالاً قاتل میخواسته مانع خروجش شود.
این قتل برای جلوگیری از رفتن انجام شده، نه برای گرفتن چیزی. طبق بررسیهای آخر مشخص شد قاتل به دلیل خصومت شخصی با دوستش به قتل رسیده»
دستش لرزید، نه از خستگی و نه از ترس بلکه از چیزی شبیه یادآوری. ذهنش برای لحظهای خواست او را به جایی ببرد، اما اردلان اجازه نداد.
نفس عمیقی کشید. برگه را بست.
- گند بزنه به دوستیاتون.
زیرلب غر زد و پروندهی دوم را برداشت.
این یکی از نظر احساسی بسیار سنگین بود.
موضوع: دختر ناپدیدشده – ۱۷ ساله
آخرین مشاهده: ۱۳ فردین (فروردین)
آخرین تماس: ۲:۴۰ بامداد
گزارش شاهد: «دختر تنها بود و میدوید انگار ترسیده بود و از چیزی فرار میکرد.»
یادداشت اردلان:
«مادرش دو بار از حال رفته. پدرش خودش را مقصر میداند، رفتار پدرش عجیب بود و طبق بررسیها در اصل پدرخواندهاش بود.
چیزی در این ماجرا با آدمربایی معمولی جور در نمیآید.
احساس میکنم ناپدید شدن او به خانوادهاش مربوط است.»
اردلان پرونده را ورق زد و عکس دختر را دید.
دختری با چشمان روشن و لبخندی کوچک روبهروی چشمهایش بود.
از آن لبخندهایی که انگار همیشه میگفت: «هیچ چیز نمیتواند من را بشکند.»
اما دنیا همیشه ثابت میکند میتواند.
او دستش را روی عکس گذاشت و چند ثانیه فقط دستش آنجا ماند.
انگار میخواست چیزی را حس کند، اما جز سردی کاغذ چیزی نبود.
خطی روی پرونده کشید و نوشت:
« مختومه، گمشده پیدا شد و طبق بازجویی از ناپدریاش به دلیل آزار و اذیتها از جنبهی روحی و جنبههای دیگر فرار میکرد.»
پلکهایش را بست و سرش را عقب برد، سقف خانه را نگاه کرد؛ سقفی سفید، خالی، بیتاریخ.
همهی دنیا دیگر برایش همینطور بود.
چند ثانیه اجازه داد ذهنش شناور شود اما ذهن اردلان هیچوقت آرام شناور نمیشد. ذهنش مثل حیوان زخمیای بود که هیچگاه نمیخوابد، بلکه دندانهای تیزش را تا انتهای جان او فرو میبرد.
چشمش به لیوان قهوهی سرد روی میز افتاد. آن را برداشت و نگاهش کرد. قهوه خشک شده بود و بویِ گندی میداد درست مثل بویِ همان ناپدری.
از آخرین باری که در این خانه بود سه ماه گذشته بود.
لیوان را کنار گذاشت و از جایش بلند شد، به آشپزخانه رفت و شیر آب را باز کرد.
آب سرد بود، اما دستش واکنشی به سردیِ آب نشان نداد چون دست او پس از لم*سِ گرمیِ آن خونها، دیگر چیزی را حس نمیکرد.
لیوان آبی را پر کرد و یک نفس نوشید، در یخچال را باز کرد اما یخچال خالی بود، سپس دوباره به جایش برگشت.
پروندهای دیگر مقابلش گذاشت.
اما اینبار، چیزی او را از بررسی کردن بازداشت.
نگاهش بیهوا به موبایل روی میز افتاد. انگار گوشی از ابتدا آنجا بود، اما حضورش تازه واضح شده بود.
نور صفحه خاموش بود، اما در تاریکی سالن مثل چیزی که انتظار کسی را بکشد، برق میزد.
اردلان با تردیدی که خودش هم از دیدنش تعجب کرد، گوشی را برداشت و صفحه را روشن کرد.
اول تماسهای از دسترفته، بعد پیامهای خوانده نشده را که هیچچیز جدیدی نداشت را چک کرد. مخاطبهاش تنها به چهار نفر خلاصه میشدند.
علیرضا، سردار بهرامی، عمویش و کسی که دیگر از او خبری نداشت.
چشمش روی یک اسم ماند؛ یک اسم ساده بود اما برای او پیچیدهترین واژهی دنیا بود.
آهی کشید، فحشی زیرل*ب به خودش داد.
انگشت شستش روی «پیام جدید» رفت و صفحهی تایپ باز شد.
خط چشمکزنِ تایپ مثل نبضی کوچک منتظر بود اما اردلان نمیتوانست شاید هم نمیخواست آن قسمت را لم*س کند.
انگشتش آرام برگشت و بهجای پیام جدید، وارد پیامهای قدیمی شد.
صفحه سفید شد و پیامها باز شدند و با هر کدامشان، چیزی شبیه تکهای یخ در دلش حرکت کرد.
تاریخ: بیست و نهم اسفندِ سالِ هزار و سیصد و نود و نه.
پیام اول:
« دو روز دیگه عیدهها، کادو برام چی گرفتی؟»
« وای!!! اگه کار میکنی حداقل یه نقطه بفرست بفهمم زندهای.»
لبخندی کوتاه گوشهی لبش آمد نه از شادی بلکه از تلخی. این پیام برای زمانهایی بود که اردلان ساعتها ناپدید میشد چون همیشه فکر میکرد کسی لازم نیست بداند حالش چطور است.
پیام دوم، تاریخ: سه فروردین هزار و چهارصد.
« ببین پام برسه به اون دنیا یقهی خدا رو میگیرم میگم این کی بود که دل مارو اسیرش کردی.»
چهرهاش تکانی خورد، برای لحظهای چشمهایش لرزید و قلبش فشرده شد.
نفسی کشید، موبایل را لم*س کرد و صفحه را کمی پایین برد.
انگشتش روی صفحه ثابت ماند و چشمهایش برای یک لحظه نمناک شد.
نگاهش را به عکس ارسال شده از طرف مخاطب داد و دندانهایش را روی هم فشرد. انگشتش را روی صورتِ شخص داخل عکس کشید و پیام تایپ شده زیر عکس را خواند:
« اگه یه روزی خواستی حرف بزنی، من هستم حتی اگه تو نباشی.. من از چشمهات هم حرفاتو میفهمم، تولدت مبارک آقا.»
آخرین پیام بود، هجدهم شهریور هزار و چهارصد درست روز تولدش.
اردلان آرام گوشی را پایین آورد و ساکت و بیحرکت ماند. خانه حتی آن تیکتاک ساعت را هم در خودش قورت داده بود و هیچچیز جز صدای نفسهای خودش نبود.
گوشی را روی میز گذاشت و کمی عقب رفت، به پنجره خیره شد ماه از میان پردههای نیمهباز، نور سپید رنگش را روی شانههای خمیدهی او انداخته بود.
ماه…
او با ماه همیشه مسئله داشت اما نه بهخاطر زیباییاش، بلکه بهخاطر یادآوریهایش.
ماه برایش چیزهایی را زنده میکرد که باید میمردند یا شاید چیزهایی را زنده نگه میداشت که نباید از یاد میبرد.
دوباره ذهنش سمت عکسی رفت که چند دقیقه پیش آن را دیده بود، با یادآوری اسم سیو شدهی مالک عکس داخل موبایلش لبخندی تلخ زد و زمزمه کرد:
- ماهچهره.
و در آن لحظه، در آن سکوت، در خانهای که انگار هیچکس سالها در آن نفس نکشیده بود؛ اردلان برای اولین بار آن شب فکر کرد که شاید، که شاید بعضی چیزها را نمیشود از یاد بُرد.
نه با فاصله، نه با رفتن و نه با سکوت... فکر کرد شاید بعضی چیزها، هرچقدر هم که بخواهی در تاریکی دفنشان کنی، باز یک جایی در یک شب لعنتی، در خانهای که دیگر خانهات نیست، زنده میشوند و نفس میکشند و درست از پشت گردنت روی قلبت میپرند.
چشمانش را بست.نور ماه همچنان روی شانهاش روشن بود و ذهنش؟ ذهنش آرام آرام شروع کرده بود به بردنش. نه به سمت پروندهها و نه به سمت جنایتها، بلکه به سمت او، به سمت کسی که اسمش هنوز مثل نبضی کوچک زیر پوستش میزند.
---------------------------------------
نقره عزیزم خیلی عالی و خوب شده نگارشت عزیزم ادامه بده
فقط دو تا نکته:
پارگی کف اتاق معنی درستی نداره اگر کف اتاق هستش (کف بدون فرش و با کفپوش) باید نوشته بشه خراشهای کف اتاق اگر فرش هستش باید آگاهی فرش بودن لوکیشن رو به خواننده بدی
این جمله هم درست نیست اگر یکی روی ساعدش کبودی داشته باشه یعنی یک نفر دیگه ساعد اونو محکم و با فشار گرفته نه اینکه خود اون شخص با گرفتن دست یک شخص دیگه ساعد خودش کبود شده باشه
این مواردی که خدمتت میگم بسیار مهمه چون خواننده اگر ریزبین باشه و دقت کنه به تناقص و عیب نگارش و ساختار جمله پی میبره.
هوای کوچه سرد بود، اما خانهای که اردلان واردش شد سردتر بود.
در را که پشت سرش بست، انگار کل ساختمان نفسش را بیرون داد و دوباره در سکوت فرو رفت، سکوتی که آنقدر عمیق بود که میشد رویش راه رفت و صدای خرد شدنش را شنید.
کلیدها را روی میز کوچک کنار در انداخت. صدای برخورد فلز با چوب در فضای خالی خانه پیچید و محو شد. هیچچیز در این خانه صدا را پس نمیداد؛ انگار همهچیز مدتهاست خاموش ماندهاند.
پالتویش را درآورد و روی چوبلباسی انداخت که چوب لباسی کمی تکان خورد. اردلان لحظهای همانجا ایستاد، انگار ذهنش هنوز از ماشین و حرفهای علیرضا بیرون نیامده بود.
سکوت خانه با تنهاییِ او هماهنگ بود، همان تنهاییای که سالهاست مثل سایه دنبالش میکند و دیگر جزئی از بدنش شده.
خانهاش کوچک بود، اما نه آن کوچی که گرم باشد. کوچکی که سرد و بینفس بود، کوچکی که پر از خاطره بود.
میخواست امشب هم در آپارتمانی که تازه گرفته بود بماند، اما برای برداشت چیزهایی از جمله مدارک و پروندههایی مهم مجبور به آمدن به خانهای بود که دیگر آنجا را خانه نمیدانست.
دو قدم برداشت و کفشهایش را درآورد که سردی کفپوش از پوست پاهایش بالا رفت.
چراغها خاموش بودند، اما او حتی به فکر روشن کردنشان هم نمیافتاد. از تاریکی نمیترسید؛ اتفاقاً در تاریکی کمتر مجبور بود با خودش روبهرو شود زیرا نور همیشه حقیقت را نشان میداد؛ تاریکی اما مهربانتر بود و کمتر قضاوت میکرد.
به سمت سالن رفت؛ جایی که میز کارش مثل قلب خانه بود؛ قلبی همیشه مشغول، همیشه تحت فشار، همیشه در حال تپیدنی بینظم بود، کلید برق را فشرد و آن قسمت از خانه روشن شد.
پروندهها روی میز پخش بودند، برگههایی کنار هم تلمبار شده بودند، گزارشهایی با علامتهای قرمز، عکسهایی با چهرههای بیجان که کسی آنها را نمیشناخت، روی میز حضور داشتند. کسی نمیدانست این پروندهها برای چه کسی است، شاید تنها فقط یک اسم را شنیده بودند؛ اما اردلان؟ اردلان میدانست هرکدام از این کاغذها وزن دارد؛ وزن خون، وزن گریه و وزنی پر از سکوت...
نشست. صدای صندلی در خانه پیچید و مثل شخص سومی که تازه وارد گفتوگو شده باشد.
برای لحظهای صدای خندههای آشنایی را در گوشش شنید، برای لحظهای انگار کسی را روبهرویش روی میز میدید.
دست دراز کرد و دستش را روی لبهی میز کشید، چشمانش را بست و آب دهانش را قورت داد؛ مزهی دهانش حتی از قهوه هم تلختر بود اما هیچ تلخیای قرار نبود به مزهی تلخیِ گذشتهاش برسد.
اینبار جای صدای خندهها، صدایی از مکالمههای آشنا را شنید:
«سرگرد جاویدان، نمیای یه لحظه پیشِ من؟»
« خسته نشدی از کار؟»
« ای بابا، دو دقیقه اون سرتو بیار بالا.. ببین لباسی که گرفتم قشنگه؟»
پلکهایش را محکم روی هم فشرد، سرش را بالا آورد و به سقف چشم دوخت.
نفسش را بیرون داد کمی چشمهایش را باز و بسته کرد و سپس پروندهی روبهرویی را سمت (خودش، جا افتاده است) کشید و باز کرد.
پرونده شماره ۱۷۸-۴۳
موضوع: قتل مشکوک – منطقه شرقی
زمان کشف: ۰۴:۴۰ صبح
مقتول: امیرحسین قیامی، ۲۴ساله
وضعیت: در حال بررسی
اولین یادداشتهای اردلان:
«قتل از نوع شخصی است. نه سرقت، نه هشدار، نه تهدید.
زاویهی ضربه نشان میدهد ضارب روبهروی قربانی بوده.
این یعنی یا اعتماد، یا خشم.
پارگیهای کفِ اتاق نشان میدهد قبل از قتل مشاجرهای سنگین وجود داشته.
انگشتنگاری نتیجهی واضحی نداد، فقط دو اثر نیمه مشخص پیدا شد.
با همسایهها و خانوادهای مقتول صحبت کردم نتیجه خاصی نداشت تنها مادر قربانی گفت: « پسر من، ساکت بود و اهل دعوا نبود.» اما مادرها همیشه این حرفها را میزنند.
خودکار قرمز را برداشت و روی نوشتهی «بررسی شده» خط کشید و نوشت: «مختومه، قاتل پیدا شد»
مداد را برداشت و یک یادداشت جدید اضافه کرد:
کبودی روی ساعد قربانی نشان میداد دست کسی را همان لحظه گرفته بوده.
احتمالاً قاتل میخواسته مانع خروجش شود.
این قتل برای جلوگیری از رفتن انجام شده، نه برای گرفتن چیزی. طبق بررسیهای آخر مشخص شد قاتل به دلیل خصومت شخصی با دوستش به قتل رسیده»
دستش لرزید، نه از خستگی و نه از ترس بلکه از چیزی شبیه یادآوری. ذهنش برای لحظهای خواست او را به جایی ببرد، اما اردلان اجازه نداد.
نفس عمیقی کشید. برگه را بست.
- گند بزنه به دوستیاتون.
زیرلب غر زد و پروندهی دوم را برداشت.
این یکی از نظر احساسی بسیار سنگین بود.
موضوع: دختر ناپدیدشده – ۱۷ ساله
آخرین مشاهده: ۱۳ فردین (فروردین)
آخرین تماس: ۲:۴۰ بامداد
گزارش شاهد: «دختر تنها بود و میدوید انگار ترسیده بود و از چیزی فرار میکرد.»
یادداشت اردلان:
«مادرش دو بار از حال رفته. پدرش خودش را مقصر میداند، رفتار پدرش عجیب بود و طبق بررسیها در اصل پدرخواندهاش بود.
چیزی در این ماجرا با آدمربایی معمولی جور در نمیآید.
احساس میکنم ناپدید شدن او به خانوادهاش مربوط است.»
اردلان پرونده را ورق زد و عکس دختر را دید.
دختری با چشمان روشن و لبخندی کوچک روبهروی چشمهایش بود.
از آن لبخندهایی که انگار همیشه میگفت: «هیچ چیز نمیتواند من را بشکند.»
اما دنیا همیشه ثابت میکند میتواند.
او دستش را روی عکس گذاشت و چند ثانیه فقط دستش آنجا ماند.
انگار میخواست چیزی را حس کند، اما جز سردی کاغذ چیزی نبود.
خطی روی پرونده کشید و نوشت:
« مختومه، گمشده پیدا شد و طبق بازجویی از ناپدریاش به دلیل آزار و اذیتها از جنبهی روحی و جنبههای دیگر فرار میکرد.»
پلکهایش را بست و سرش را عقب برد، سقف خانه را نگاه کرد؛ سقفی سفید، خالی، بیتاریخ.
همهی دنیا دیگر برایش همینطور بود.
چند ثانیه اجازه داد ذهنش شناور شود اما ذهن اردلان هیچوقت آرام شناور نمیشد. ذهنش مثل حیوان زخمیای بود که هیچگاه نمیخوابد، بلکه دندانهای تیزش را تا انتهای جان او فرو میبرد.
چشمش به لیوان قهوهی سرد روی میز افتاد. آن را برداشت و نگاهش کرد. قهوه خشک شده بود و بویِ گندی میداد درست مثل بویِ همان ناپدری.
از آخرین باری که در این خانه بود سه ماه گذشته بود.
لیوان را کنار گذاشت و از جایش بلند شد، به آشپزخانه رفت و شیر آب را باز کرد.
آب سرد بود، اما دستش واکنشی به سردیِ آب نشان نداد چون دست او پس از لم*سِ گرمیِ آن خونها، دیگر چیزی را حس نمیکرد.
لیوان آبی را پر کرد و یک نفس نوشید، در یخچال را باز کرد اما یخچال خالی بود، سپس دوباره به جایش برگشت.
پروندهای دیگر مقابلش گذاشت.
اما اینبار، چیزی او را از بررسی کردن بازداشت.
نگاهش بیهوا به موبایل روی میز افتاد. انگار گوشی از ابتدا آنجا بود، اما حضورش تازه واضح شده بود.
نور صفحه خاموش بود، اما در تاریکی سالن مثل چیزی که انتظار کسی را بکشد، برق میزد.
اردلان با تردیدی که خودش هم از دیدنش تعجب کرد، گوشی را برداشت و صفحه را روشن کرد.
اول تماسهای از دسترفته، بعد پیامهای خوانده نشده را که هیچچیز جدیدی نداشت را چک کرد. مخاطبهاش تنها به چهار نفر خلاصه میشدند.
علیرضا، سردار بهرامی، عمویش و کسی که دیگر از او خبری نداشت.
چشمش روی یک اسم ماند؛ یک اسم ساده بود اما برای او پیچیدهترین واژهی دنیا بود.
آهی کشید، فحشی زیرل*ب به خودش داد.
انگشت شستش روی «پیام جدید» رفت و صفحهی تایپ باز شد.
خط چشمکزنِ تایپ مثل نبضی کوچک منتظر بود اما اردلان نمیتوانست شاید هم نمیخواست آن قسمت را لم*س کند.
انگشتش آرام برگشت و بهجای پیام جدید، وارد پیامهای قدیمی شد.
صفحه سفید شد و پیامها باز شدند و با هر کدامشان، چیزی شبیه تکهای یخ در دلش حرکت کرد.
تاریخ: بیست و نهم اسفندِ سالِ هزار و سیصد و نود و نه.
پیام اول:
« دو روز دیگه عیدهها، کادو برام چی گرفتی؟»
« وای!!! اگه کار میکنی حداقل یه نقطه بفرست بفهمم زندهای.»
لبخندی کوتاه گوشهی لبش آمد نه از شادی بلکه از تلخی. این پیام برای زمانهایی بود که اردلان ساعتها ناپدید میشد چون همیشه فکر میکرد کسی لازم نیست بداند حالش چطور است.
پیام دوم، تاریخ: سه فروردین هزار و چهارصد.
« ببین پام برسه به اون دنیا یقهی خدا رو میگیرم میگم این کی بود که دل مارو اسیرش کردی.»
چهرهاش تکانی خورد، برای لحظهای چشمهایش لرزید و قلبش فشرده شد.
نفسی کشید، موبایل را لم*س کرد و صفحه را کمی پایین برد.
انگشتش روی صفحه ثابت ماند و چشمهایش برای یک لحظه نمناک شد.
نگاهش را به عکس ارسال شده از طرف مخاطب داد و دندانهایش را روی هم فشرد. انگشتش را روی صورتِ شخص داخل عکس کشید و پیام تایپ شده زیر عکس را خواند:
« اگه یه روزی خواستی حرف بزنی، من هستم حتی اگه تو نباشی.. من از چشمهات هم حرفاتو میفهمم، تولدت مبارک آقا.»
آخرین پیام بود، هجدهم شهریور هزار و چهارصد درست روز تولدش.
اردلان آرام گوشی را پایین آورد و ساکت و بیحرکت ماند. خانه حتی آن تیکتاک ساعت را هم در خودش قورت داده بود و هیچچیز جز صدای نفسهای خودش نبود.
گوشی را روی میز گذاشت و کمی عقب رفت، به پنجره خیره شد ماه از میان پردههای نیمهباز، نور سپید رنگش را روی شانههای خمیدهی او انداخته بود.
ماه…
او با ماه همیشه مسئله داشت اما نه بهخاطر زیباییاش، بلکه بهخاطر یادآوریهایش.
ماه برایش چیزهایی را زنده میکرد که باید میمردند یا شاید چیزهایی را زنده نگه میداشت که نباید از یاد میبرد.
دوباره ذهنش سمت عکسی رفت که چند دقیقه پیش آن را دیده بود، با یادآوری اسم سیو شدهی مالک عکس داخل موبایلش لبخندی تلخ زد و زمزمه کرد:
- ماهچهره.
و در آن لحظه، در آن سکوت، در خانهای که انگار هیچکس سالها در آن نفس نکشیده بود؛ اردلان برای اولین بار آن شب فکر کرد که شاید، که شاید بعضی چیزها را نمیشود از یاد بُرد.
نه با فاصله، نه با رفتن و نه با سکوت... فکر کرد شاید بعضی چیزها، هرچقدر هم که بخواهی در تاریکی دفنشان کنی، باز یک جایی در یک شب لعنتی، در خانهای که دیگر خانهات نیست، زنده میشوند و نفس میکشند و درست از پشت گردنت روی قلبت میپرند.
چشمانش را بست.نور ماه همچنان روی شانهاش روشن بود و ذهنش؟ ذهنش آرام آرام شروع کرده بود به بردنش. نه به سمت پروندهها و نه به سمت جنایتها، بلکه به سمت او، به سمت کسی که اسمش هنوز مثل نبضی کوچک زیر پوستش میزند.
---------------------------------------
نقره عزیزم خیلی عالی و خوب شده نگارشت عزیزم ادامه بده
فقط دو تا نکته:
پارگیهای کفِ اتاق نشان میدهد قبل از قتل مشاجرهای سنگین وجود داشته.
پارگی کف اتاق معنی درستی نداره اگر کف اتاق هستش (کف بدون فرش و با کفپوش) باید نوشته بشه خراشهای کف اتاق اگر فرش هستش باید آگاهی فرش بودن لوکیشن رو به خواننده بدی
کبودی روی ساعد قربانی نشان میداد دست کسی را همان لحظه گرفته بوده.
این جمله هم درست نیست اگر یکی روی ساعدش کبودی داشته باشه یعنی یک نفر دیگه ساعد اونو محکم و با فشار گرفته نه اینکه خود اون شخص با گرفتن دست یک شخص دیگه ساعد خودش کبود شده باشه
این مواردی که خدمتت میگم بسیار مهمه چون خواننده اگر ریزبین باشه و دقت کنه به تناقص و عیب نگارش و ساختار جمله پی میبره.
