نظارت همراه رمان تقدیس تاریکی |ناظر مینرا

فصل دوم: خاکسترِ آتش گرفته| پارت دوازدهم

هوای کوچه سرد بود، اما خانه‌ای که اردلان واردش شد سردتر بود.
در را که پشت‌ سرش بست، انگار کل ساختمان نفسش را بیرون داد و دوباره در سکوت فرو رفت، سکوتی که آن‌قدر عمیق بود که میشد رویش راه رفت و صدای خرد شدنش را شنید.
کلیدها را روی میز کوچک کنار در انداخت. صدای برخورد فلز با چوب در فضای خالی خانه پیچید و محو شد. هیچ‌چیز در این خانه صدا را پس نمی‌داد؛ انگار همه‌چیز مدت‌هاست خاموش مانده‌اند.
پالتویش را درآورد و روی چوب‌لباسی انداخت که چوب لباسی کمی تکان خورد. اردلان لحظه‌ای همان‌جا ایستاد، انگار ذهنش هنوز از ماشین و حرف‌های علیرضا بیرون نیامده بود.
سکوت خانه با تنهاییِ او هماهنگ بود، همان تنهایی‌ای که سال‌هاست مثل سایه دنبالش می‌کند و دیگر جزئی از بدنش شده.
خانه‌اش کوچک بود، اما نه آن کوچی که گرم باشد. کوچکی که سرد و بی‌نفس بود، کوچکی که پر از خاطره بود.
می‌خواست امشب هم در آپارتمانی که تازه گرفته بود بماند، اما برای برداشت چیزهایی از جمله مدارک و پرونده‌هایی مهم مجبور به آمدن به خانه‌ای بود که دیگر آن‌جا را خانه نمی‌دانست.
دو قدم برداشت و کفش‌هایش را درآورد که سردی کف‌پوش از پوست پاهایش بالا رفت.
چراغ‌ها خاموش بودند، اما او حتی به فکر روشن کردنشان هم نمی‌افتاد. از تاریکی نمی‌ترسید؛ اتفاقاً در تاریکی کمتر مجبور بود با خودش روبه‌رو شود زیرا نور همیشه حقیقت را نشان می‌داد؛ تاریکی اما مهربان‌تر بود و کمتر قضاوت می‌کرد.
به سمت سالن رفت؛ جایی که میز کارش مثل قلب خانه بود؛ قلبی همیشه مشغول، همیشه تحت فشار، همیشه در حال تپیدنی بی‌نظم بود، کلید برق را فشرد و آن قسمت از خانه روشن شد.
پرونده‌ها روی میز پخش بودند، برگه‌هایی کنار هم تلمبار شده بودند، گزارش‌هایی با علامت‌های قرمز، عکس‌هایی با چهره‌های بی‌جان که کسی آن‌ها را نمی‌شناخت، روی میز حضور داشتند. کسی نمی‌دانست این پرونده‌ها برای چه کسی است، شاید تنها فقط یک اسم را شنیده بودند؛ اما اردلان؟ اردلان می‌دانست هرکدام از این کاغذها وزن دارد؛ وزن خون، وزن گریه و وزنی پر از سکوت...
نشست. صدای صندلی در خانه پیچید و مثل شخص سومی که تازه وارد گفت‌وگو شده باشد.
برای لحظه‌ای صدای خنده‌های آشنایی را در گوشش شنید، برای لحظه‌ای انگار کسی را رو‌به‌رویش روی میز می‌دید.
دست دراز کرد و دستش را روی لبه‌ی میز کشید، چشمانش را بست و آب دهانش را قورت داد؛ مزه‌ی دهانش حتی از قهوه‌ هم تلخ‌تر بود اما هیچ تلخی‌ای قرار نبود به مزه‌ی تلخیِ گذشته‌‌اش برسد.
این‌بار جای صدای خنده‌ها، صدایی از مکالمه‌های آشنا را شنید:
«سرگرد جاویدان، نمیای یه لحظه پیشِ من؟»
« خسته‌ نشدی از کار؟»
« ای بابا، دو دقیقه اون سرتو بیار بالا.. ببین لباسی که گرفتم قشنگه؟»
پلک‌هایش را محکم روی هم فشرد، سرش را بالا آورد و به سقف چشم دوخت.
نفسش را بیرون داد کمی چشم‌هایش را باز و بسته کرد و سپس پرونده‌ی رو‌به‌رویی را سمت (خودش، جا افتاده است) کشید و باز کرد.
پرونده شماره ۱۷۸-۴۳
موضوع: قتل مشکوک – منطقه شرقی
زمان کشف: ۰۴:۴۰ صبح
مقتول: امیرحسین قیامی، ۲۴ساله
وضعیت: در حال بررسی
اولین یادداشت‌های اردلان:
«قتل از نوع شخصی است. نه سرقت، نه هشدار، نه تهدید.
زاویه‌ی ضربه نشان می‌دهد ضارب روبه‌روی قربانی بوده.
این یعنی یا اعتماد، یا خشم.
پارگی‌های کفِ اتاق نشان می‌دهد قبل از قتل مشاجره‌ای سنگین وجود داشته.
انگشت‌نگاری نتیجه‌ی واضحی نداد، فقط دو اثر نیمه‌ مشخص پیدا شد.
با همسایه‌ها و خانواده‌ای مقتول صحبت کردم نتیجه خاصی نداشت تنها مادر قربانی گفت: « پسر من، ساکت بود‌ و اهل دعوا نبود.» اما مادرها همیشه این حرف‌ها را می‌زنند.
خودکار قرمز را برداشت و روی نوشته‌ی «بررسی شده» خط کشید و نوشت: «مختومه، قاتل پیدا شد»
مداد را برداشت و یک یادداشت جدید اضافه کرد:
کبودی روی ساعد قربانی نشان می‌داد دست کسی را همان لحظه گرفته بوده.
احتمالاً قاتل می‌خواسته مانع خروجش شود.
این قتل برای جلوگیری از رفتن انجام شده، نه برای گرفتن چیزی. طبق بررسی‌های آخر مشخص شد قاتل به دلیل خصومت شخصی با دوستش به قتل رسیده»
دستش لرزید، نه از خستگی و نه از ترس بلکه از چیزی شبیه یادآوری. ذهنش برای لحظه‌ای خواست او را به جایی ببرد، اما اردلان اجازه نداد.
نفس عمیقی کشید. برگه را بست.
- گند بزنه به دوستیاتون.
زیرلب غر زد و پرونده‌ی دوم را برداشت.
این یکی از نظر احساسی بسیار سنگین بود.
موضوع: دختر ناپدیدشده – ۱۷ ساله
آخرین مشاهده: ۱۳ فردین (فروردین)
آخرین تماس: ۲:۴۰ بامداد
گزارش شاهد: «دختر تنها بود و می‌دوید انگار ترسیده بود و از چیزی فرار می‌کرد.»
یادداشت اردلان:
«مادرش دو بار از حال رفته. پدرش خودش را مقصر می‌داند، رفتار پدرش عجیب بود و طبق بررسی‌ها در اصل پدرخوانده‌اش بود.
چیزی در این ماجرا با آدم‌ربایی معمولی جور در نمی‌آید.
احساس می‌کنم ناپدید شدن او به خانواده‌اش مربوط است.»
اردلان پرونده را ورق زد و عکس دختر را دید.
دختری با چشمان روشن و لبخندی کوچک رو‌به‌روی چشم‌هایش بود.
از آن لبخندهایی که انگار همیشه می‌گفت: «هیچ چیز نمی‌تواند من را بشکند.»
اما دنیا همیشه ثابت می‌کند می‌تواند.
او دستش را روی عکس گذاشت و چند ثانیه فقط دستش آنجا ماند.
انگار می‌خواست چیزی را حس کند، اما جز سردی کاغذ چیزی نبود.
خطی روی پرونده کشید و نوشت:
« مختومه، گم‌شده پیدا شد و طبق بازجویی از ناپدری‌اش به دلیل آزار و اذیت‌ها از جنبه‌ی روحی و جنبه‌های دیگر فرار میکرد.»
پلک‌هایش را بست و سرش را عقب برد، سقف خانه را نگاه کرد؛ سقفی سفید، خالی، بی‌تاریخ.
همه‌ی دنیا دیگر برایش همین‌طور بود.
چند ثانیه اجازه داد ذهنش شناور شود اما ذهن اردلان هیچ‌وقت آرام شناور نمی‌شد. ذهنش مثل حیوان زخمی‌ای بود که هیچ‌گاه نمی‌خوابد، بلکه دندان‌های تیزش را تا انتهای جان او فرو می‌برد.
چشمش به لیوان قهوه‌ی سرد روی میز افتاد. آن را برداشت و نگاهش کرد. قهوه خشک شده بود و بویِ گندی می‌داد درست مثل بویِ همان ناپدری.
از آخرین باری که در این خانه بود سه ماه گذشته بود.
لیوان را کنار گذاشت و از جایش بلند شد، به آشپزخانه رفت و شیر آب را باز کرد.
آب سرد بود، اما دستش واکنشی به سردیِ آب نشان نداد چون دست او پس از لم*سِ گرمیِ آن خون‌ها، دیگر چیزی را حس نمی‌کرد.
لیوان آبی را پر کرد و یک نفس نوشید، در یخچال را باز کرد اما یخچال خالی بود، سپس دوباره به جایش برگشت.
پرونده‌ای دیگر مقابلش گذاشت.
اما این‌بار، چیزی او را از بررسی کردن بازداشت.
نگاهش بی‌هوا به موبایل روی میز افتاد. انگار گوشی از ابتدا آن‌جا بود، اما حضورش تازه واضح شده بود.
نور صفحه خاموش بود، اما در تاریکی سالن مثل چیزی که انتظار کسی را بکشد، برق می‌زد.
اردلان با تردیدی که خودش هم از دیدنش تعجب کرد، گوشی را برداشت و صفحه را روشن کرد.
اول تماس‌های از دست‌رفته، بعد پیام‌های خوانده نشده را که هیچ‌چیز جدیدی نداشت را چک کرد. مخاطب‌هاش تنها به چهار نفر خلاصه می‌شدند.
علیرضا، سردار بهرامی، عمویش و کسی که دیگر از او خبری نداشت.
چشمش روی یک اسم ماند؛ یک اسم ساده بود اما برای او پیچیده‌ترین واژه‌ی دنیا بود.
آهی کشید، فحشی زیر‌ل*ب به خودش داد.
انگشت شستش روی «پیام جدید» رفت و صفحه‌ی تایپ باز شد.
خط چشمک‌زنِ تایپ مثل نبضی کوچک منتظر بود اما اردلان نمی‌توانست شاید هم نمی‌خواست آن قسمت را لم*س کند.
انگشتش آرام برگشت و به‌جای پیام جدید، وارد پیام‌های قدیمی شد.
صفحه سفید شد و پیام‌ها باز شدند و با هر کدام‌شان، چیزی شبیه تکه‌ای یخ در دلش حرکت کرد.
تاریخ: بیست و نهم اسفندِ سالِ هزار و سیصد و نود و نه.
پیام اول:
« دو روز دیگه عیده‌ها، کادو برام چی گرفتی؟»
« وای!!! اگه کار می‌کنی حداقل یه نقطه بفرست بفهمم زنده‌ای.»
لبخندی کوتاه گوشه‌ی لبش آمد نه از شادی بلکه از تلخی. این پیام برای زمان‌هایی بود که اردلان ساعت‌ها ناپدید می‌شد چون همیشه فکر می‌کرد کسی لازم نیست بداند حالش چطور است.
پیام دوم، تاریخ: سه فروردین هزار و چهارصد.
« ببین پام برسه به اون دنیا یقه‌ی خدا رو می‌گیرم میگم این کی بود که دل مارو اسیرش کردی.»
چهره‌اش تکانی خورد، برای لحظه‌ای چشم‌هایش لرزید و قلبش فشرده شد.
نفسی کشید، موبایل را لم*س کرد و صفحه را کمی پایین برد.‌
انگشتش روی صفحه ثابت ماند و چشم‌‌هایش برای یک لحظه نم‌ناک شد.
نگاهش را به عکس ارسال شده از طرف مخاطب داد و دندان‌هایش را روی هم فشرد. انگشتش را روی صورتِ شخص داخل عکس کشید و پیام تایپ شده زیر عکس را خواند:
« اگه یه روزی خواستی حرف بزنی، من هستم حتی اگه تو نباشی.. من از چشم‌هات هم حرفاتو می‌فهمم، تولدت مبارک آقا.»
آخرین پیام بود، هجدهم شهریور هزار و چهارصد درست روز تولدش.
اردلان آرام گوشی را پایین آورد و ساکت و بی‌حرکت ماند. خانه حتی آن تیک‌تاک ساعت را هم در خودش قورت داده بود و هیچ‌چیز جز صدای نفس‌های خودش نبود.
گوشی را روی میز گذاشت و کمی عقب‌ رفت، به پنجره خیره شد ماه از میان پرده‌های نیمه‌باز، نور سپید رنگش را روی شانه‌های خمیده‌ی او انداخته بود.
ماه…
او با ماه همیشه مسئله داشت اما نه به‌خاطر زیبایی‌اش، بلکه به‌خاطر یادآوری‌هایش.
ماه برایش چیزهایی را زنده می‌کرد که باید می‌مردند یا شاید چیزهایی را زنده نگه می‌داشت که نباید از یاد می‌برد.
دوباره ذهنش سمت عکسی رفت که چند دقیقه پیش آن‌ را دیده بود، با یادآوری اسم سیو شده‌ی مالک عکس داخل موبایلش لبخندی تلخ زد و زمزمه کرد:
- ماه‌چهره.
و در آن لحظه، در آن سکوت، در خانه‌ای که انگار هیچ‌کس سال‌ها در آن نفس نکشیده بود؛ اردلان برای اولین بار آن شب فکر کرد که شاید، که شاید بعضی چیزها را نمی‌شود از یاد بُرد.
نه با فاصله، نه با رفتن و نه با سکوت... فکر کرد شاید بعضی چیزها، هرچقدر هم که بخواهی در تاریکی دفن‌شان کنی، باز یک جایی در یک شب لعنتی، در خانه‌ای که دیگر خانه‌ات نیست، زنده می‌شوند و نفس می‌کشند و درست از پشت گردنت روی قلبت می‌پرند.
چشمانش را بست.نور ماه همچنان روی شانه‌اش روشن بود و ذهنش؟ ذهنش آرام آرام شروع کرده بود به بردنش. نه به سمت پرونده‌ها و نه به سمت جنایت‌ها، بلکه به سمت او، به سمت کسی که اسمش هنوز مثل نبضی کوچک زیر پوستش می‌زند.

---------------------------------------

نقره عزیزم خیلی عالی و خوب شده نگارشت عزیزم ادامه بده

فقط دو تا نکته:

پارگی‌های کفِ اتاق نشان می‌دهد قبل از قتل مشاجره‌ای سنگین وجود داشته.

پارگی کف اتاق معنی درستی نداره اگر کف اتاق هستش (کف بدون فرش و با کفپوش) باید نوشته بشه خراش‌های کف اتاق اگر فرش هستش باید آگاهی فرش بودن لوکیشن رو به خواننده بدی


کبودی روی ساعد قربانی نشان می‌داد دست کسی را همان لحظه گرفته بوده.

این جمله هم درست نیست اگر یکی روی ساعدش کبودی داشته باشه یعنی یک نفر دیگه ساعد اونو محکم و با فشار گرفته نه اینکه خود اون شخص با گرفتن دست یک شخص دیگه ساعد خودش کبود شده باشه


این مواردی که خدمتت میگم بسیار مهمه چون خواننده اگر ریزبین باشه و دقت کنه به تناقص و عیب نگارش و ساختار جمله پی میبره.
 
دو پارت آخر بررسی و اصلاح شد
 
فصل دوم: خاکسترِ آتش گرفته | پارت یازدهم
تهران_ 23 مهر 1402.. ساعت: 23:43

باد سردی از شیار باریکِ پنجره‌ی نیمه‌باز ماشین، به داخل می‌وزید و هوا را مثل تیغی باریک و ریز از کنار گوش‌های اردلان رد می‌کرد. خیابان، آرام‌آرام درحال تهی شدن بود؛ فروشنده‌ها کرکره‌ها را پایین می‌کشیدند، دستفروش‌ها بساطشان را جمع می‌کردند، و نور چراغ‌های زرد و نارنجی مثل شیارهایی انعکاسی روی بدنه‌ی ماشین سُر می‌خورد. بوی نمِ آسفالت، خاموشیِ شهر، و صدای گاه‌به‌گاه موتورسیکلت از دور، فضای ساکت بین آن دو را پر می‌کرد.
علیرضا پشت فرمان نشسته بود و با انگشت‌هایش سیگار را می‌چرخاند. نه می‌کشید، نه آن را خاموش می‌کرد؛ انگار فقط می‌خواست چیزی بین انگشت‌هایش باشد تا از این سکوتی که به جانش چنگ می‌زد فرار کند. از دست‌اندازی که رد شدند ماشین صدای بدی داد؛ مثل ناله‌ی چیزی که زیر بار زیادی خم شده باشد.
علیرضا زیرلب، و با حرصی که بیشتر از خستگی می‌آمد تا عصبانیت گفت:
- یه‌روزی یکی باید بیاد این شهر رو از نو بسازه.
نور چراغِ خیابان روی چهره‌ی اردلان افتاد و برای چند ثانیه‌ی کوتاه، خطوط خستگی زیر چشم‌هایش مثل نقشه‌ای از سال‌های دور آشکار شد.
هیچ‌کس نمی‌دانست چند شب نخوابیده، چند نفر را از دست داده، یا چند بار تا آستانه‌ی شکست پیش رفته است؛ اما چهره‌اش می‌گفت که همه‌ی این‌ها درونش هست.
- آره، ولی شرطش اینه که اول آدماش عوض بشن، مخصوصاً راننده‌هاش.
صدایش شبیه چهره‌اش بود؛ صاف، خدش‌ دار اما محکم و بدون آن‌که نیازی باشد بلند شود.
علیرضا آهسته سر تکان داد. به این تیکه‌انداختن‌های آرام و بی‌رحمانه‌ی اردلان عادت داشت. اردلان از آن آدم‌هایی بود که اگر آرام و بی‌صدا هم حرف می‌زد، کلماتش طنین چاقوی کندی را داشت که روی میز صاف کشیده می‌شود و می‌بُرید، اما نه بریدنی که برای کشتن باشد بلکه مثل چیزی بود که برای واقعیت باشد.
علیرضا دنده را عوض کرد و ماشین کمی سرعت گرفت.
- عجب روحیه‌ای داری برای تیم رهبری، اردلان. یکمم امیدوارمون کنی بد نیست.

اردلان بدون اینکه نگاهش را از بیرون بردارد، دست‌ها را زیر سینه‌اش گره کرد.
ـ من واقع‌بینم، امیدی وجود نداره که ازش استفاده کنم.
نور چراغ بعدی که از روی صورتش گذشت، چین عمیقی را نشان داد که از گوشه‌ی چشم تا استخوان گونه‌اش کشیده شده بود؛ چین مردی که بیشتر از سنش دیده میشد.
- تو با واقعیت بی‌روح زندگی‌ت ازدواج کردی ولی هیچ‌وقت عاشقش نشدی.
با صدای علیرضا، اردلان نگاهی کوتاه به او انداخت و نیشخندی زد؛ نیشخندی که انگار از عمق سال‌ها تجربه و زخم بالا می‌آمد.
- تو هم عاشق دروغی شدی که تو ذهنت ساختی.
کلمات مثل تیری کوتاه و صاف زده شد و ردش در فضا ماند.
لبخند علیرضا خاموش شد و برای چند ثانیه هیچ‌کدام حرفی نزدند. فقط صدای لاستیک‌هایی شنیده می‌شد که روی آسفالت خیس سر می‌خوردند.
علیرضا بالاخره سکوت را شکست، آهی کشید:
- بعضی وقتا حس می‌کنم این کار داره ما رو می‌بلعه. از صبح تا شب جنازه، اعتراف، بازجویی. آخرشم خودمون می‌شیم پرونده‌ی بعدی.

اردلان دستش را به شیشه‌ی سرد کشید. سطح شیشه را بخار گرفته بود و اثر دستش مثل یادگاری مبهمی روی آن ماند.
- ما از روزی که وارد این کار شدیم مردیم، علیرضا… فقط هنوز خاکمون نکردن.
علیرضا لبخند زد؛ لبخندی که هیچ‌چیز جز خستگی در آن نبود.
- شاید حق با توئه. ولی یه‌چیزی هست که منو هنوز این‌جا نگه داشته.
اردلان نگاهش را از آسمان گرفت و پرسید:
- چی؟
-حس این‌که… شاید یه‌بار، فقط یه‌بار، نذارم کسی اون‌جوری بسوزه که بقیه سوختن.
اردلان بلند نفس کشید، نفسش هم دیگر گرمایی نداشت. با لحنی پر از ناامیدی و سردی گفت:
- قهرمان‌بازی‌هات رو بذار برای فیلمای هالیوودی. این‌جا یا شکارچی‌ای یا طعمه! تو باید خودتو نجات بدی، نه کل دنیا رو.
علیرضا سکوت کرد و ل*ب پایینش را گزید. انگار می‌خواست چیزی بگوید اما منصرف شد. نگاهش را دوباره روی جاده قفل کرد.
کمی بعد ماشین وارد خیابانی فرعی شد، خیابانی که باریک و خیس از قطرات باران بود. چراغ چشمک‌زن قرمزی از مغازه‌ای در سمت راست می‌تابید، نورش روی شیشه‌ی جلو می‌افتاد و فضای داخل ماشین را شبیه صحنه‌ی فیلم‌هایی می‌کرد که آدم‌ها در آن‌جا به نقطه‌ی اوج زخم‌هایشان نزدیک می‌شوند.
علیرضا سیگارش را از پنجره به بیرون پرت کرد، جرقه‌ی کوتاهی از نوک آن بلند شد و در تاریکی فرو رفت.
- دلیل‌های زیادی هست برای این‌که این‌جا موندم ولی اونقدر احمقانن که نمی‌خوام به زبون بیارمشون.
اردلان به شیشه‌ی خیس روبه‌رو نگاه ‌میکرد، تصویر خودش روی آن افتاده بود؛ تصویری بی‌رنگ، محو و به‌طرز عجیبی ناآشنا.
- امتحان کن، شاید احمقانه‌تر از خود دنیا نباشه.
صدایش زمزمه‌وار بود. دستش را روی چشم‌بند یک‌طرفه‌اش کشید و باز به یاد آن صحنه افتاد اما سریع ذهنش را به زمان حال داد.
علیرضا برای اولین بار در طول مسیر نگاهی از عمق جان به او انداخت،‌ لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
- می‌دونی اردلان، بعضیا رو فقط قانون نجات میده، بعضیا رو فقط دل و بعضیا رو فقط منطق.
ماشین جلوی کوچه‌ای باریک و نیمه‌تاریک توقف کرد.
اردلان کمربند ماشین را باز کرد، کیفش که روی صندلی‌های عقب بود را برداشت و پرسید:
- و تورو کدوم دسته نجات داد؟
علیرضا نفسش را بیرون داد، دستی به موهای به‌هم‌ریخته‌اش کشید‌ و پاسخ داد:
ـ من؟ من بینشون گیر کردم، آخرشم هیچ‌کدوم دستمو نگرفتن.
اردلان چیزی نگفت تنها دستگیره‌ی در را گرفت و فشرد. سرد بود، مثل قلبش که دیگر هیچ گرمایی از عشق، محبت و وفاداری از آن خارج نمی‌شد.
قبل از اینکه پیاده شود، صدای علیرضا دوباره به گوش رسید:
- خوب بخوابی فردا روز سنگینیه.
اردلان با لحن آرامی که معلوم نبود از خستگی بود یا بی‌تفاوتی، زمزمه کرد:
- من خواب نمی‌خوام. یه‌مدت سکوت می‌خوام؛ این‌که نه چیزی بشنوم نه چیزی بگم.
علیرضا پوزخند زد و نگاهش را به مغازه‌های بسته دوخت.
-این‌جا؟ تو این شهر؟ خیال‌پردازی نکن سرگرد.
-خیال نیست. تمرینِ فراموشیه.
در را بست. صدای بسته شدن در (ویرگول) در فضای خالی کوچه پیچید و انگار لحظه‌ای شهر را به تنهاییِ مطلقش برگرداند.
علیرضا تک بوق کوتاهی زد سپس ماشین آرام دور شد و نور چراغ‌های عقبش از میان مه ناپدید شد.
اردلان همان‌جا ایستاد و دست‌هایش را در جیب کتش فرو برد. هوا سرد بود اما سرمایی که در دلش بود هیچ ربطی به هوا نداشت. سرش را کمی بالا گرفت، چراغ کوچکی در انتهای کوچه سوسو میزد
انگار هر‌ لحظه ممکن بود خاموش شود.
آسمان دل‌گرفته بود. ابری، سنگین و پر از نواری باریک از نور ماه که هر از گاهی از میان ابرها پدیدار می‌شد؛ مثل زخمی قدیمی که گاهی خودش را نشان می‌دهد.
صورت اردلان زیر نور متناوب چراغ‌ها هر ثانیه رنگ عوض می‌کرد. از آن چهره‌هایی بود که انگار زمان خاک رویش پاشیده باشد. استخوانی، زاویه‌دار، با گونه‌های برجسته‌ای که سایه‌های سختی را زیر چشم‌هایش می‌انداخت.
ابروهای پرپشت همیشه در‌همش، همیشه شکل کسی را داشت که یا درگیر فکر است یا درگیر گذشته. چشمش تیره بود از آن تیرگی‌هایی که عمقشان نه از رنگ، بلکه از چیزهایی می‌آمد که دیده و درباره‌شان سکوت کرده است.
جای بخیه‌ی باریکی کنار خط فکش دیده می‌شد؛ زخمی قدیمی که حتی وقتی حرف نمی‌زد، خودش داستان می‌گفت و آن چشم‌بند..(سه نقطه)
نگاهش را از چراغ گرفت و دستش را از روی چشم‌بند یک‌طرفه پایین آورد و مشت کرد. به آن هلال رنگ‌پریده‌ی ماه خیره شد. اصلاً نمی‌دانست چرا این‌قدر دل‌بسته‌‌ی ماه بود… شاید چون ماه تنها چیزی بود که هنوز دروغ نمی‌گفت و کسی آن را آلوده نکرده بود؟
برای لحظه‌ای کوتاه، چیزی در چهره‌اش تغییر کرد.
نه نرم شد، نه روشن شد. فقط انگار چیزی جا‌به‌جا شد؛ مثل گره‌ای که کمی شل شود.
او عقب گرد کرد و قدم در کوچه گذاشت و صدای قدم‌هایش روی آسفالت خیس انعکاس می‌داد.
کوچه بوی خاک باران‌خورده می‌داد، بویی که همیشه برای یادآوری‌ خاطرات بود.
اردلان قدم برداشت، بدون این‌که بداند نامش، زندگی‌اش و آخرین لحظه‌هایش قرار بود همه با ماه گره بخورند.
گره‌ای که شاید زیبا باشد و شاید هم تلخ، اما حتماً از آن گره‌هایی بود که باز کردنش دستی را نمی‌خواست بلکه چیزی بُرَنده می‌خواست.
باز جای شکر داره، اشتباهاتم داره کم‌تر میشه🥲
 
چرا جای شکر؟ جای خوشحالی داره و جای اعتماد بنفس
خودت رو دست کم نگیر دختر خوب

-53-؟"_}
 
چرا دقت
فصل دوم: خاکسترِ آتش گرفته| پارت دوازدهم

هوای کوچه سرد بود، اما خانه‌ای که اردلان واردش شد سردتر بود.
در را که پشت‌ سرش بست، انگار کل ساختمان نفسش را بیرون داد و دوباره در سکوت فرو رفت، سکوتی که آن‌قدر عمیق بود که میشد رویش راه رفت و صدای خرد شدنش را شنید.
کلیدها را روی میز کوچک کنار در انداخت. صدای برخورد فلز با چوب در فضای خالی خانه پیچید و محو شد. هیچ‌چیز در این خانه صدا را پس نمی‌داد؛ انگار همه‌چیز مدت‌هاست خاموش مانده‌اند.
پالتویش را درآورد و روی چوب‌لباسی انداخت که چوب لباسی کمی تکان خورد. اردلان لحظه‌ای همان‌جا ایستاد، انگار ذهنش هنوز از ماشین و حرف‌های علیرضا بیرون نیامده بود.
سکوت خانه با تنهاییِ او هماهنگ بود، همان تنهایی‌ای که سال‌هاست مثل سایه دنبالش می‌کند و دیگر جزئی از بدنش شده.
خانه‌اش کوچک بود، اما نه آن کوچی که گرم باشد. کوچکی که سرد و بی‌نفس بود، کوچکی که پر از خاطره بود.
می‌خواست امشب هم در آپارتمانی که تازه گرفته بود بماند، اما برای برداشت چیزهایی از جمله مدارک و پرونده‌هایی مهم مجبور به آمدن به خانه‌ای بود که دیگر آن‌جا را خانه نمی‌دانست.
دو قدم برداشت و کفش‌هایش را درآورد که سردی کف‌پوش از پوست پاهایش بالا رفت.
چراغ‌ها خاموش بودند، اما او حتی به فکر روشن کردنشان هم نمی‌افتاد. از تاریکی نمی‌ترسید؛ اتفاقاً در تاریکی کمتر مجبور بود با خودش روبه‌رو شود زیرا نور همیشه حقیقت را نشان می‌داد؛ تاریکی اما مهربان‌تر بود و کمتر قضاوت می‌کرد.
به سمت سالن رفت؛ جایی که میز کارش مثل قلب خانه بود؛ قلبی همیشه مشغول، همیشه تحت فشار، همیشه در حال تپیدنی بی‌نظم بود، کلید برق را فشرد و آن قسمت از خانه روشن شد.
پرونده‌ها روی میز پخش بودند، برگه‌هایی کنار هم تلمبار شده بودند، گزارش‌هایی با علامت‌های قرمز، عکس‌هایی با چهره‌های بی‌جان که کسی آن‌ها را نمی‌شناخت، روی میز حضور داشتند. کسی نمی‌دانست این پرونده‌ها برای چه کسی است، شاید تنها فقط یک اسم را شنیده بودند؛ اما اردلان؟ اردلان می‌دانست هرکدام از این کاغذها وزن دارد؛ وزن خون، وزن گریه و وزنی پر از سکوت...
نشست. صدای صندلی در خانه پیچید و مثل شخص سومی که تازه وارد گفت‌وگو شده باشد.
برای لحظه‌ای صدای خنده‌های آشنایی را در گوشش شنید، برای لحظه‌ای انگار کسی را رو‌به‌رویش روی میز می‌دید.
دست دراز کرد و دستش را روی لبه‌ی میز کشید، چشمانش را بست و آب دهانش را قورت داد؛ مزه‌ی دهانش حتی از قهوه‌ هم تلخ‌تر بود اما هیچ تلخی‌ای قرار نبود به مزه‌ی تلخیِ گذشته‌‌اش برسد.
این‌بار جای صدای خنده‌ها، صدایی از مکالمه‌های آشنا را شنید:
«سرگرد جاویدان، نمیای یه لحظه پیشِ من؟»
« خسته‌ نشدی از کار؟»
« ای بابا، دو دقیقه اون سرتو بیار بالا.. ببین لباسی که گرفتم قشنگه؟»
پلک‌هایش را محکم روی هم فشرد، سرش را بالا آورد و به سقف چشم دوخت.
نفسش را بیرون داد کمی چشم‌هایش را باز و بسته کرد و سپس پرونده‌ی رو‌به‌رویی را سمت (خودش، جا افتاده است) کشید و باز کرد.
پرونده شماره ۱۷۸-۴۳
موضوع: قتل مشکوک – منطقه شرقی
زمان کشف: ۰۴:۴۰ صبح
مقتول: امیرحسین قیامی، ۲۴ساله
وضعیت: در حال بررسی
اولین یادداشت‌های اردلان:
«قتل از نوع شخصی است. نه سرقت، نه هشدار، نه تهدید.
زاویه‌ی ضربه نشان می‌دهد ضارب روبه‌روی قربانی بوده.
این یعنی یا اعتماد، یا خشم.
پارگی‌های کفِ اتاق نشان می‌دهد قبل از قتل مشاجره‌ای سنگین وجود داشته.
انگشت‌نگاری نتیجه‌ی واضحی نداد، فقط دو اثر نیمه‌ مشخص پیدا شد.
با همسایه‌ها و خانواده‌ای مقتول صحبت کردم نتیجه خاصی نداشت تنها مادر قربانی گفت: « پسر من، ساکت بود‌ و اهل دعوا نبود.» اما مادرها همیشه این حرف‌ها را می‌زنند.
خودکار قرمز را برداشت و روی نوشته‌ی «بررسی شده» خط کشید و نوشت: «مختومه، قاتل پیدا شد»
مداد را برداشت و یک یادداشت جدید اضافه کرد:
کبودی روی ساعد قربانی نشان می‌داد دست کسی را همان لحظه گرفته بوده.
احتمالاً قاتل می‌خواسته مانع خروجش شود.
این قتل برای جلوگیری از رفتن انجام شده، نه برای گرفتن چیزی. طبق بررسی‌های آخر مشخص شد قاتل به دلیل خصومت شخصی با دوستش به قتل رسیده»
دستش لرزید، نه از خستگی و نه از ترس بلکه از چیزی شبیه یادآوری. ذهنش برای لحظه‌ای خواست او را به جایی ببرد، اما اردلان اجازه نداد.
نفس عمیقی کشید. برگه را بست.
- گند بزنه به دوستیاتون.
زیرلب غر زد و پرونده‌ی دوم را برداشت.
این یکی از نظر احساسی بسیار سنگین بود.
موضوع: دختر ناپدیدشده – ۱۷ ساله
آخرین مشاهده: ۱۳ فردین (فروردین)
آخرین تماس: ۲:۴۰ بامداد
گزارش شاهد: «دختر تنها بود و می‌دوید انگار ترسیده بود و از چیزی فرار می‌کرد.»
یادداشت اردلان:
«مادرش دو بار از حال رفته. پدرش خودش را مقصر می‌داند، رفتار پدرش عجیب بود و طبق بررسی‌ها در اصل پدرخوانده‌اش بود.
چیزی در این ماجرا با آدم‌ربایی معمولی جور در نمی‌آید.
احساس می‌کنم ناپدید شدن او به خانواده‌اش مربوط است.»
اردلان پرونده را ورق زد و عکس دختر را دید.
دختری با چشمان روشن و لبخندی کوچک رو‌به‌روی چشم‌هایش بود.
از آن لبخندهایی که انگار همیشه می‌گفت: «هیچ چیز نمی‌تواند من را بشکند.»
اما دنیا همیشه ثابت می‌کند می‌تواند.
او دستش را روی عکس گذاشت و چند ثانیه فقط دستش آنجا ماند.
انگار می‌خواست چیزی را حس کند، اما جز سردی کاغذ چیزی نبود.
خطی روی پرونده کشید و نوشت:
« مختومه، گم‌شده پیدا شد و طبق بازجویی از ناپدری‌اش به دلیل آزار و اذیت‌ها از جنبه‌ی روحی و جنبه‌های دیگر فرار میکرد.»
پلک‌هایش را بست و سرش را عقب برد، سقف خانه را نگاه کرد؛ سقفی سفید، خالی، بی‌تاریخ.
همه‌ی دنیا دیگر برایش همین‌طور بود.
چند ثانیه اجازه داد ذهنش شناور شود اما ذهن اردلان هیچ‌وقت آرام شناور نمی‌شد. ذهنش مثل حیوان زخمی‌ای بود که هیچ‌گاه نمی‌خوابد، بلکه دندان‌های تیزش را تا انتهای جان او فرو می‌برد.
چشمش به لیوان قهوه‌ی سرد روی میز افتاد. آن را برداشت و نگاهش کرد. قهوه خشک شده بود و بویِ گندی می‌داد درست مثل بویِ همان ناپدری.
از آخرین باری که در این خانه بود سه ماه گذشته بود.
لیوان را کنار گذاشت و از جایش بلند شد، به آشپزخانه رفت و شیر آب را باز کرد.
آب سرد بود، اما دستش واکنشی به سردیِ آب نشان نداد چون دست او پس از لم*سِ گرمیِ آن خون‌ها، دیگر چیزی را حس نمی‌کرد.
لیوان آبی را پر کرد و یک نفس نوشید، در یخچال را باز کرد اما یخچال خالی بود، سپس دوباره به جایش برگشت.
پرونده‌ای دیگر مقابلش گذاشت.
اما این‌بار، چیزی او را از بررسی کردن بازداشت.
نگاهش بی‌هوا به موبایل روی میز افتاد. انگار گوشی از ابتدا آن‌جا بود، اما حضورش تازه واضح شده بود.
نور صفحه خاموش بود، اما در تاریکی سالن مثل چیزی که انتظار کسی را بکشد، برق می‌زد.
اردلان با تردیدی که خودش هم از دیدنش تعجب کرد، گوشی را برداشت و صفحه را روشن کرد.
اول تماس‌های از دست‌رفته، بعد پیام‌های خوانده نشده را که هیچ‌چیز جدیدی نداشت را چک کرد. مخاطب‌هاش تنها به چهار نفر خلاصه می‌شدند.
علیرضا، سردار بهرامی، عمویش و کسی که دیگر از او خبری نداشت.
چشمش روی یک اسم ماند؛ یک اسم ساده بود اما برای او پیچیده‌ترین واژه‌ی دنیا بود.
آهی کشید، فحشی زیر‌ل*ب به خودش داد.
انگشت شستش روی «پیام جدید» رفت و صفحه‌ی تایپ باز شد.
خط چشمک‌زنِ تایپ مثل نبضی کوچک منتظر بود اما اردلان نمی‌توانست شاید هم نمی‌خواست آن قسمت را لم*س کند.
انگشتش آرام برگشت و به‌جای پیام جدید، وارد پیام‌های قدیمی شد.
صفحه سفید شد و پیام‌ها باز شدند و با هر کدام‌شان، چیزی شبیه تکه‌ای یخ در دلش حرکت کرد.
تاریخ: بیست و نهم اسفندِ سالِ هزار و سیصد و نود و نه.
پیام اول:
« دو روز دیگه عیده‌ها، کادو برام چی گرفتی؟»
« وای!!! اگه کار می‌کنی حداقل یه نقطه بفرست بفهمم زنده‌ای.»
لبخندی کوتاه گوشه‌ی لبش آمد نه از شادی بلکه از تلخی. این پیام برای زمان‌هایی بود که اردلان ساعت‌ها ناپدید می‌شد چون همیشه فکر می‌کرد کسی لازم نیست بداند حالش چطور است.
پیام دوم، تاریخ: سه فروردین هزار و چهارصد.
« ببین پام برسه به اون دنیا یقه‌ی خدا رو می‌گیرم میگم این کی بود که دل مارو اسیرش کردی.»
چهره‌اش تکانی خورد، برای لحظه‌ای چشم‌هایش لرزید و قلبش فشرده شد.
نفسی کشید، موبایل را لم*س کرد و صفحه را کمی پایین برد.‌
انگشتش روی صفحه ثابت ماند و چشم‌‌هایش برای یک لحظه نم‌ناک شد.
نگاهش را به عکس ارسال شده از طرف مخاطب داد و دندان‌هایش را روی هم فشرد. انگشتش را روی صورتِ شخص داخل عکس کشید و پیام تایپ شده زیر عکس را خواند:
« اگه یه روزی خواستی حرف بزنی، من هستم حتی اگه تو نباشی.. من از چشم‌هات هم حرفاتو می‌فهمم، تولدت مبارک آقا.»
آخرین پیام بود، هجدهم شهریور هزار و چهارصد درست روز تولدش.
اردلان آرام گوشی را پایین آورد و ساکت و بی‌حرکت ماند. خانه حتی آن تیک‌تاک ساعت را هم در خودش قورت داده بود و هیچ‌چیز جز صدای نفس‌های خودش نبود.
گوشی را روی میز گذاشت و کمی عقب‌ رفت، به پنجره خیره شد ماه از میان پرده‌های نیمه‌باز، نور سپید رنگش را روی شانه‌های خمیده‌ی او انداخته بود.
ماه…
او با ماه همیشه مسئله داشت اما نه به‌خاطر زیبایی‌اش، بلکه به‌خاطر یادآوری‌هایش.
ماه برایش چیزهایی را زنده می‌کرد که باید می‌مردند یا شاید چیزهایی را زنده نگه می‌داشت که نباید از یاد می‌برد.
دوباره ذهنش سمت عکسی رفت که چند دقیقه پیش آن‌ را دیده بود، با یادآوری اسم سیو شده‌ی مالک عکس داخل موبایلش لبخندی تلخ زد و زمزمه کرد:
- ماه‌چهره.
و در آن لحظه، در آن سکوت، در خانه‌ای که انگار هیچ‌کس سال‌ها در آن نفس نکشیده بود؛ اردلان برای اولین بار آن شب فکر کرد که شاید، که شاید بعضی چیزها را نمی‌شود از یاد بُرد.
نه با فاصله، نه با رفتن و نه با سکوت... فکر کرد شاید بعضی چیزها، هرچقدر هم که بخواهی در تاریکی دفن‌شان کنی، باز یک جایی در یک شب لعنتی، در خانه‌ای که دیگر خانه‌ات نیست، زنده می‌شوند و نفس می‌کشند و درست از پشت گردنت روی قلبت می‌پرند.
چشمانش را بست.نور ماه همچنان روی شانه‌اش روشن بود و ذهنش؟ ذهنش آرام آرام شروع کرده بود به بردنش. نه به سمت پرونده‌ها و نه به سمت جنایت‌ها، بلکه به سمت او، به سمت کسی که اسمش هنوز مثل نبضی کوچک زیر پوستش می‌زند.

---------------------------------------

نقره عزیزم خیلی عالی و خوب شده نگارشت عزیزم ادامه بده

فقط دو تا نکته:



پارگی کف اتاق معنی درستی نداره اگر کف اتاق هستش (کف بدون فرش و با کفپوش) باید نوشته بشه خراش‌های کف اتاق اگر فرش هستش باید آگاهی فرش بودن لوکیشن رو به خواننده بدی




این جمله هم درست نیست اگر یکی روی ساعدش کبودی داشته باشه یعنی یک نفر دیگه ساعد اونو محکم و با فشار گرفته نه اینکه خود اون شخص با گرفتن دست یک شخص دیگه ساعد خودش کبود شده باشه


این مواردی که خدمتت میگم بسیار مهمه چون خواننده اگر ریزبین باشه و دقت کنه به تناقص و عیب نگارش و ساختار جمله پی میبره.
چرا دقت نمی‌کنم اصلا با این‌که چندین بار هم خوندمش.
خیلی ممنونم از گفتنشون و دقتی که دارید🤍
 
بخاطر اینکه خسته میشه چشم و دقت نمیکنه مغز
بهترین کار اینه که وقتی نوشته‌ات تموم میشه بذاریش کنار و نفرستیش یکی دو ساعت بعد بخونیش ویرایشش کنی و بعد ارسال کنی
 
بخاطر اینکه خسته میشه چشم و دقت نمیکنه مغز
بهترین کار اینه که وقتی نوشته‌ات تموم میشه بذاریش کنار و نفرستیش یکی دو ساعت بعد بخونیش ویرایشش کنی و بعد ارسال کنی
بله چشم متوجه شدم
 
سلام، پارت‌ها ویرایش شدن و یک پارت جدید هم گذاشته شد.
 
فصل دوم: خاکسترِ آتش گرفته | پارت سیزدهم

سه روز بعد — تهران، ادارهٔ آگاهی / ساعت 10:30صبح.

هوا بوی کاغذ کهنه، قهوه‌ی سرد و رطوبت دیوارهای قدیمی را داشت؛ همان بویی که سال‌هاست با خاطرات کار اردلان درآمیخته بود و هر بار او را بی‌آنکه بداند، به عقب می‌کشید.
اردلان روی صندلی نشسته بود اما نه مثل یک افسر اداری، بلکه مثل کسی که ساعتی‌ست دارد با چیزی نامرئی می‌جنگد. دست‌هایش روی میز قرار داشت؛ انگشت‌هایش کشیده بودند و خطوطی که نشان می‌دادند این دست‌ها سال‌ها به کار سخت، قلم و ورق زدن پرونده‌ها عادت دارند جلوی چشم بود. چشم‌هایش عمق گرفته بود؛ نه به‌خاطر خستگی، بلکه از سنگینی خاطره‌ای که هنوز زیر پوستش تپیده بود.
او مردی نبود که احساساتش را سرراست نشان دهد. سال‌ها تجربه و کار به او آموخته بود که احساسات را به پوششی مثل لبخندی کوتاه، نگاه حساب‌ شده، یا سکوت منطقی تبدیل کند؛ اما در لحظات درونی او، یعنی همان لحظاتی که هیچ‌کس جز خودش به آن دسترسی ندارد طوفانی می‌وزید؛ طوفانی از پرسشی بی‌پاسخ، سوزشی کهنه، و تصویری که سال‌ها پیش تمام زندگی‌اش را تغییر داد.
صدای خسروی که مقابل او ایستاده بود، او را از خلسه بیرون آورد. خسروی پرونده‌ی قرمزی را بیرون کشید و آن را روی میز گذاشت؛ حرکتِ کند و محتاطی که حاکی از احترام و هم‌زمان هراس بود. اردلان نفسی کشید، خودکار را بین انگشت‌هایش چرخاند و پرسید:
- این‌ها کاملن؟ راجب چی هستن خسروی؟
لحنش آرام اما محکم بود؛ صدایی که سال‌ها تمرین محاسبه را در خود جای داده بود؛ اما حتی آن خونسردی و استحکام هم نتوانست پرده‌ی لرزانی را که درون او بود پنهان کند. نوک انگشت‌‌هایش کمی سفید شده بود و شقیقه‌اش تندتند میزد؛ فکر نمی‌کرد که هنوز بتواند نگران شود، اما همان نگرانی به شکلی باوقار و نرم در بدنه‌اش جریان داشت.
خسروی که سروان کاربلد اما جوانی بود، دستی به موهای کوتاه شده اما آشفته‌اش کشید، چشم‌های گود افتاده‌‌اش نشان می‌داد حداقل دوروزی است که نخوابیده است.
با لحنی که سعی می‌کرد در برابر اردلان محتاط و رسمی باشد پاسخ داد:
- پرونده برای هفت‌سال پیشه قربان! پرونده‌ی آتش‌سوزی مجتمع تجاریِ واحد نارمک.
پاسخ او، مثل چکشی که بر سردسته‌ی مغز کوبیده شود، بر ذهن اردلان نشست. خاطرات آن شب، با تمامِ جزئیاتش در یک چشم‌ به‌هم‌زدن سر بیرون آوردند. دودِ غلیظ، تصاویر روشن و تاری از صورت‌ها، دادهای خاموش مردم و آن نقطه‌ی تاریک مرکزی که تا مدت‌ها معنای زندگی او را تغییر داد.
دستِ اردلان لحظه‌ای ول شد؛ خودکار بین انگشت‌هایش چرخید اما او انگار به جسم کوچکی که در دست داشت، توجه نداشت. نگاهش روی پرونده ماند، نگاهش شبیه کسی بود که به جای زخمی قدیمی، به مسیر دوباره‌ی بازگشت خون نگاه می‌کند.
- مگه پرونده مختومه اعلام نشده بود؟!
صدای او کوتاه و محکم بود اما تهِ آن، پرسش و خشمی بود که سال‌ها در سینه‌اش خصمانه زوزه می‌کشید.
خسروی که تماماً به حالات چهره‌ی اردلان خیره شده بود، سر پایین انداخت و پرونده را ورق زد. پاسخ داد:
- درسته. دو‌سال بعد از حادثه پرونده مختومه اعلام شده بود و گفته بودن کسی پیگیر نشه اما...
«اما» برای اردلان همان‌چیزی بود که قلبش را له می‌کرد. او با فشردن انگشت‌هایش روی خودکار، عصبانیت و انتظار را به‌صورت یک عقده نگه داشته بود؛ عقده‌ای که اگر باز می‌شد، همه‌ی تعادلش را به‌هم می‌زد.
- اما چی؟
غرید و خسروی ادامه داد:
- چند‌تا عکس به‌صورت ناشناس به آگاهی رسیده؛ عکس‌ها از دوربین‌های مدار‌بسته‌ی پشت مجتمع هستن.
عکس‌ها را از پرونده خارج کرد و رو‌به‌روی اردلان قرار داد.
- ببینید؛ چند مرد سیاه‌پوش همراه با نقاب از در پشتی وارد شدن و یک ویدیو هم هست که نشون میده اطراف مجتمع مواد آتش‌زا ریختن.
وقتی به عکس‌ها خیره شد انگار زمان کند شد. اردلان عکس‌ها را گرفت؛ کاغذ سرد زیر انگشت‌هایش تکان خورد، چیزی در درونش هنوز ساکت بود اما نه تا وقتی که تصویر خاصی را در دستش گرفت؛ نیم‌رخ مردی که داشت نقاب می‌پوشید به‌طرزی دردناک آشنا بود.
قلبش که مدت‌ها تربیت شده بود سکوت کند، برای کسری از ثانیه تند زد. ضربانش نه به‌خاطر عکس، بلکه به‌خاطرِیادآوری یک عهد شکست‌خورده تند شد؛ عهدی که او با خودش بسته بود: «حقِ حقیقت‌طلب تاوان است، اما باید تا آخر بایستد.»
او از آن دسته آدم‌ها نبود که حسی را بی‌واسطه بیان کند. واکنش‌هایش همیشه زیرپوستی و محاسبه‌ شده‌اند؛ حتی وقتی عصبانی است خشم را با منطق می‌پوشاند. اما این‌بار چیزی مثل آتش خاموش‌ شده‌ی یک زخم، دوباره شعله‌ور شده بود. چشم‌هایش برای لحظه‌ای خیس شد، اما از خشم بود نه از اشک. پلک‌هایش را بست و نفسی کشید تا خود را کنترل کند. او نمی‌خواست نه برای هم‌ قطارانش و نه برای هیچ‌کس دیگری ضعف نشان دهد.
- این عکس‌ها رو جز من، کس دیگه‌ای هم دیده؟
صدایش نه فریادی را نشان می‌داد و نه آرام بود، فقط پرسشی کوتاه و شفاف را بازگو می‌کرد.
خسروی که تا آن لحظه تلاش می‌کرد حرفه‌ای بماند با لحنی که کمی لرز داشت پاسخ داد:
- فقط من، شما و سرهنگ نادری.
چیزی در چشم‌های اردلان به‌طرز نامحسوسی تغییر کرد؛ چیزی مثل نور فندکی که ناگهان در دل شب روشن می‌شود. او عکس‌ها را به داخل پوشه بازگرداند و درِ پوشه را چنان محکم بست که انگار می‌خواست راز خون‌آلودِ داخلش را مهر و موم کند.
- هیچ‌کس، ببین تاکید میکنم سروان! هیچ‌کس از این عکس‌ها نباید باخبر بشه. نه توی سیستم‌ها پرونده رو ثبت کنید و نه بین پرونده‌ها شماره گذاریش کنید.
لحنش خشک و فرمان‌روا بود؛ فرمانی که نه از روی غرور، بلکه از روی احتیاط صادر شد. او به‌ خوبی می‌دانست که اطلاعاتِ این‌ چنینی چطور می‌تواند راهِ پرونده‌ها را کج کند یا آدم‌ها را به جان هم بیندازد. اردوگاهِ کار او همیشه میان حق و مصلحت در نوسان بود؛ اما این‌بار مصلحت معنای دیگری داشت؛ یعنی حفظِ کنترل او بر سرنوشت چیزی که سال‌ها او را تعقیب می‌کرد.
وقتی خسروی خواست از او توضیح بگیرد، اردلان تنها با یک نگاه، جمله را خاموش کرد. نگاه او کوتاه و نافذ بود؛ مثل تیغه‌ای که از میان حرف‌ها گذر می‌کرد. سپس دستور داد:
- به سرهنگ نادری اعلام کن یک‌ساعت دیگه میرم ببینمش.
خسروی تعظیم نظامی‌ای به‌جا آورد و با قدم‌های محکمی به‌طرف در قدم برداشت؛ اما پیش از رفتن لحظه‌ای ایستاد، با تردید به سمت اردلان چرخید و گفت:
- قربان، پرونده‌ی دو صفر هفتصد و هفتاد و هفت هم دست شماست، اگر صلاح می‌دونید پرونده آتش‌سوزی رو به واحد سرگرد قائدی انتقال بدم؟
با سوالش اردلان بلند شد اما نه به روش کسی که می‌خواهد حمله کند حرکاتش حساب‌ شده بود و هر قدمش وزن داشت‌. چشم‌های وحشی‌اش که از درد شقیقه‌اش، سرخ شده بودند را به سروان جوان دوخت و با صدای خش‌داری غرید:
- سروان! تو مسائلی که بهت مربوط نیست دخالت نکن.
انگشت اشاره‌اش را محکم روی پرونده کوبید و با تُن صدای بالایی ادامه داد:
- جز من انگشت کس دیگه‌ای به این پرونده نمی‌خوره، مسؤول این پرونده فقط منم و تمام.
خسروی به سرعت سرجایش صاف ایستاد، «اطاعت قربانی» گفت و سریع از اتاق کار اردلان خارج شد.
پس از خروج خسروی، اردلان دقایقی تنها ماند؛ دست‌هایش مشت شده بود، پوست پشت دستش کِدر و خطوط رگ‌هایش برجسته شده بودند. نفسش را بیرون داد، صدای نفس او در آن اتاق کوچک گُر گرفت و صدایش مثل پژواک یک تصمیم تازه بود.
درون اردلان طوفانی خاموش می‌خواست فوران کند؛ خاطراتِ گذشته یکی‌یکی جلو‌ی چشم‌هایش رژه می‌رفتند. روزهایی که پرونده را می‌کاوید، شب‌هایی که پرونده را روی میز می‌گذاشت و به خانه نمی‌رفت، چهره‌ی کسانی که قول داده بودند همراهی کنند و ناگهان ناپدید شدند. او از آن دسته آدم‌ها بود که شکست را دشمنِ خود می‌دانست؛ شکست برایش فقط یک واژه نبود، بلکه معنای بازگشت به نقطه‌ی آغازی بود که ممکن است دیگر هیچ‌چیزی از او باقی نگذارد.
دست‌هایش را روی میز کوبید؛ کوبشی نه از سر عصبانیت، بلکه از فقدان صبر کنترل‌ شده‌ای که زیر پوستش موج می‌زد. صدای کوبش روی میز، کاغذها را لرزاند؛ سپس روی صندلی نشست و به آرامی سرش را روی دست‌ها‌یش گذاشت، چشم‌هایش را بست و زمزمه‌ای از تهِ گلو بیرون آورد: «گذشته هیچ‌وقت نمی‌گذره.»
این جمله نه یک اقرار، بلکه سوگند او بود. سوگندی برای بازپس‌گیری چیزی که از او ربوده شده بود؛ نه فقط حقیقت آتش‌سوزی، بلکه احساس عدالت که سال‌ها بود در درونش خاک‌خورده بود. او می‌دانست که راه بازگشت پرپیچ و خطر است؛ می‌دانست که ممکن است در این مسیر آدم‌هایی را دوباره ببیند که بهتر بود هرگز دیده نمی‌شدند؛ اما تمامِ زندگی او و تمامِ معنا و هویت حرفه‌ای‌اش در این لحظه جمع شده بود؛ یعنی ایستادن، حتی اگر به قیمت سوختن تمام جانش باشد.
او با تمام شکست‌ها، تمامِ امیدهای از دست‌رفته و تمام سوال‌هایی که بی‌پاسخ مانده بودند نشسته بود و حالا، با دست بسته، آماده‌‌ی باز کردن دربِ گذشته بود.

----------------------------------------

نقره عزیزم
یه نکته مهم و عالی: تعلیق و حس ناشناختگی شخص داخل عکس دوربین‌های مدار بسته عالی بود

«حقِ حقیقت‌طلب تاوان است، اما باید تا آخر بایستد.»
دیالوگ نویسی‌هات خیلی خوبه

این مواردی هم که با قرمز مشخص کردم فقط پیشنهاد هستش اختیار تغییر و ویرایشش با خود شماست.

فکر نمی‌کرد که هنوز بتواند نگران شود، اما همان نگرانی به شکلی باوقار و نرم در بدنه‌اش جریان داشت.
نگرانی وقار نداره دختر گلم، وقار یعنی متانت، سنگینی، آهستگی، آرامی، شکوه، جلال، حالت کسی که حرکات جلف و سبک از او سر نمی زند و احترام دیگران را برمی انگیزد
این اصطلاح بنظرم باید مثلا در مورد شجاعت، کنترل خشم، نگاه مردانه و از این دست استفاده بشه.
پاسخ او، مثل چکشی که بر سردسته‌ی مغز کوبیده شود
جمله درست‌تر میتونه این باشه: پاسخ او، مثل چکشی که بر استخوان مغز کوبیده شود
سردسته‌ی معنی درستی نداره

دادهای خاموش مردم
اول اینکه دادزدن شخصی با خاموشی نیست پس این تناسب نداره دوم خود انتخاب کلمه دادهای مناسب نیست به جاش فریادهای زیباتره
پس فریادهای دردآور یا ناراحت کننده یا زجرآور مردم جایگزین بهتریه
خسروی تعظیم نظامی‌ای به‌جا آورد

در ارگان‌های نظامی تعظیم نظامی نداریم، احترام نظامی داریم
جز من انگشت کس دیگه‌ای به این پرونده نمی‌خوره
بهتره به جای انگشت من دست من نوشته بشه، چرا که همیشه گفته میشه مثلا من دست به فلان چیز نمی‌زنم یا دست من به فلان چیز نمی‌خوره نمی‌گیم انگشت من به فلان چیز نمی‌خوره
درون اردلان طوفانی خاموش می‌خواست فوران کند
ماهیت طوفاندرهم کوبنده است بهتره به جای طوفان عبارت آتشفشان بیاد مثل:
درون اردلان آتشفشانی خاموش می‌خواست فوران کند.

امیدوارم ذکر این نکات برات مفید باشه عزیزم مشکل خاص نداشتی خیلی بهتر شده نگارشت با قدرت ادامه بده عزیزم
 
عقب
بالا پایین