نظارت همراه رمان پادزهر مهلک | ناظر Noghre

سلام عزیزم من تا امروز بیمارستان بودم حالم خوب نبود، حتما که بهتر شدم چک میکنم❤️
 
سلام عزیزم من تا امروز بیمارستان بودم حالم خوب نبود، حتما که بهتر شدم چک میکنم❤️
سلام گلم
امیدوارم الان بهتر باشی :gol narenji:

باشه عزیزم خوب استراحت کن و سلامت برگرد پیشمون

فقط من میتونم ادامه بدم به پارت گذاری یا دست نگه دارم فعلا؟
 
کتابچه‌‌ای را که صبح از پست رسیده بود، زیر نور زرد و تنهای لامپِ بالای میز، با حوصله کادوپیچ می‌کردم. در دفترکار کوچک، اما دنجی که بالاخره موفق شده‌بودم(شده بودم) برای خودم دست و پا کنم. امروز، سرحال‌تر‌ از روز‌های دیگر بودم. کار‌هایم به سختی قبل پیش نمی‌رفتند و ذهنم کمتر مشوش بود. مخصوصاً که جلوی جعل سند را به کمک پدر فرزاد گرفته‌بودیم و «سرمه‌چال» فعلاً در امان بود. با لبخندی محو و در همان نور اندک، به کارم ادامه‌دادم. از آن کارهای کوچکی بود که تهش می‌دانستم قرار است دنیا را خوشحال کند. خصوصاً بعد چند روز اهمال‌کاری در موردش و این‌که به او سر نزده‌بودم‌.(نزده بودم )

پرونده‌ها هنوز پخش بودند روی میز، بعضی‌ها باز، بعضی‌ها نیمه‌کاره. ولی من میان آن همه شلوغی، داشتم لحظه‌ای را برای یه آدم مهم می‌ساختم.

صفحه‌ی گوشیم روشن شد. دومین تماس از دست رفته. لبخندم پررنگ‌تر شد. آن فسقلیِ سمج، که همیشه بی‌وقفه زنگ می‌زد تا بالاخره جواب دهم، امروز فقط دو بار زنگ زده‌بود.(و ) داشت نهایت خود‌داری را می‌کرد. شاید چون تولدش بود و نمی‌خواست زیادی مشتاق به نظر بیاید. شاید هم، واقعاً داشت بزرگ‌ می‌شد.

برخاستم و پس از مرتب کردن میزکارم، قوطی کارتنی کوچک را هم که رویش برچسب فروشگاه خارجی داشت دور ریختم. بارانیم را پوشیدم و همزمان که مشغول درست کردن یقه‌ام بودم، زل زدم به تابلویی که تصاویر افراد مختلف را با آهنربا(آهن‌ربا) بر رویش ثابت کرده‌بودم. به‌ زودی به حساب تک‌تک‌شان‌ می‌رسیدم. اما باحوصله(با حوصله)، با صبر، و با حساب و کتاب. همه را جدا کردم و ریختمشان داخل جعبه‌ای که همیشه انتهای روز می‌رفتند داخل گاوصندوق.(همه را جدا کردن و داخل جعبه‌ای که همیشه انتهای روز داخل گاوصندوق می‌رفتند، ریختمشان.) کتابچه‌ی کادوپیچ شده را برداشتم و از دفتر تاریک خارج شدم. درست مثل یک وکیل تازه‌کار و ذوق‌زده(ذوق زده)، از تابلوی نوِ سردر عکس گرفتم. سر راه، به رسم هرسال، جای کیک، جعبه‌های پیتزا را که از قبل سفارش داده‌بودم(داده بودم) هم تحویل گرفتم و گذاشتمشان کنار کادو و شمع‌های روی صندلی شاگرد.

و کنار کادو و شمع‌های روی صندلی شاگزد، گذاشتم.

رسمی که دنیا برای خودش راه انداخته‌بود(انداخته بود)… . دنیا، شاید عجیب‌ترین دختربچه‌ی این دنیا بود. بچه‌ای که کوچک‌ترین علاقه‌ای به شیرینی و چیزهای شیرین نداشت، اما خودش شیرین‌ترین بچه‌ی دنیا بود.

باران نم‌نم می‌زد(می‌بارید). از آن باران‌هایی که انگار فقط آمده ‌باشند تا هوایت را عوض کنند، نه خیس‌ات. شیشه‌های ماشین بخار گرفته ‌بودند و هوا طوری گرفته‌ بود که انسان دلش می‌خواست برود جایی که چراغ‌ها روشن بود، بوی غذا می‌آمد و کسانی منتظرش بودند… . درست مثل همان‌جایی که من داشتم می‌رفتم. جایی که آدم‌هایش شاید هیچ نسبت‌ خونی با من نداشتند، اما از هر خانواده‌ای که اکنون داشتم، به من نزدیک‌تر بودند.

به محض این‌که کوچه‌ی باریک میان درخت‌های بلند را پیچیدم، صدای موسیقی از خانه‌ی‌ آجرنمای قدیمی آمد. همان آهنگ فرانسوی مسخره‌ای که همیشه فقط روز تولدش پخش می‌کرد و به خیال خودش فضا را «شاعرانه» می‌کرد.

بی‌بی، در آهنی رنگ و رو رفته را باز کرد. صورتش نگران بود، مثل همیشه‌ای که دنیا حالش خوب نبود. با این حال لبخند گرمی زد.

- دیگه داشتم نگران می‌شدم نکنه واقعاً نیای.

بی‌اعتنا به حجم وسایل در یک دستم، سریع دستش را با احترام بوسیدم.

- شرمندتونم بی‌بی. بخدا این چند روز اینقدر کار ریخته‌بود(ریخته بود) روی سرم که حتی وقت نداشتم بخوابم.

لبخند مهربانی زد، دستش را روی دستم گذاشت و به آرامی، از روی دلگرمی و حمایت فشاری داد.

- خسته نباشی پسرم. چه تفاهمی… دنیا هم دو شبه که نخوابیده.

بی اختیار اخم کم‌رنگی کردم و با نگرانی به نور پنجره‌ی اتاقش نگاه کردم.

- چرا؟ نکنه مریضه؟

سرش را به چپ و راست تکان داد و به سمت ورودی اصلی هدایتم کرد. حتی همین حیاط کوچیک سنگی محدود، آرامش عجیبی به من می‌داد. روی یکی از دیوار‌هاش پیچک رشد کرده‌بود و به پنجره‌ی اتاق دنیا رسیده‌بود. انگار که حتی پیچک هم تشخیص داده‌بود(داده بود) منبع نور و زندگی این خانه چه کسی بود.

- نه. فقط‌ مثل همیشه دلتنگه.

نگاهم دوباره با عذاب‌وجدان‌ برگشت روی پنجره‌ی اتاقش. پنجره‌ای که همیشه وقتی حالش خوب بود، کنارش می‌نشست و به تنها درخت حیاط زل می‌زد. درخت خرمالویی که سال‌ها پیش با هم زیر پنجره‌ی اتاقش کاشته‌ بودیم. زمانی‌که من جوان‌‌تر بودم. با وجود این که دغدغه‌‌هایم نسبت به سنم از همان موقع‌ها زیاد بود، اما هرگز سرم تا این‌حد(این حد) شلوغ نمی‌شد که این‌ گونه چند روز پشت سر هم نتوانم به او سر بزنم. هیچ پیش‌بینی از واکنشش نداشتم…
 
وسایل را به بی‌بی سپردم و فقط با کتاب در دستم که پشت سرم قایم کرده‌بودم( کرده بودم)، از پله‌های فراوان با فرش قرمزرنگِ(قرمز رنگ) سنتی طولانی بالا رفتم. آهنگ را قطع کرده‌بود(کرده بود).(و) درِ اتاقش بسته بود. دستم را برای در زدن بالا بردم، اما وقتی صدای ضعیف گربه‌ای را شنیدم، سریع با نگرانی بازش کردم. همان‌طور که انتظارش را داشتم، نشسته‌بود کنارِ پنجره‌ی بالای تختش و داشت با یک بچه‌گربه بازی می‌کرد! دستم خشک شد روی دستگیره‌ی در و عرق سرد روی تیرک کمرم نشست.
- دنیا!… داری چه غلطی… .
شوکه از حضورم و شنیدن صدایم، تکانی خورد. اما حتی سمتم برنگشت و فقط از روی شانه و نیم‌رخ نگاهی به من انداخت و پوزخند زد. با صدایی که هنوز کامل زنانه نشده‌بود(نشده بود) و همچنان(هم‌چنان) حالت کودکانه و بامزه‌اش را حفظ کرده‌بود، ا(کرده بود) اما با آن لحن و حرفی که زد حسابی ترسناک شد.
- نگران شدی؟
کتاب همان‌جا پشت در از دستم رها شد. سریع حرکت کردم به سمتشان و گربه را ترساندم تا دورش کنم. صدای «هیس» مانندی سر داد و از لبه‌ی پنجره، پرید روی درخت خرمالو. پنجره را بستم و با چهره‌ای برافروخته و شاکی رو کردم به دنیا که داشت یاغی و تخس نگاهم می‌کرد.
- حواست کجاست؟ دست زدی بهش؟!(فقط علامت سوال)
با چشم‌های ریزشده گفت:
- زده باشم چی؟ مگه برات مهمه؟!(فقط علامت سوال)
حیرت‌زده (حیرت زده به او خیره ماندم) خیره ماندم بهش. این چه سؤال مسخره‌ای بود؟! مغزم حتی نمی‌توانست هضمش کند تا بخواهد جوابی برایش دهد. آن لحظه، فقط آدرنالین بود و ترس از آلرژیش در ذهنم.
- پاشو. پاشو مستقیم میریم بیمارستان. آمپول داری توی خونه یا تموم شده؟
و بعد، با دستپاچگی بی‌بی را صدا زدم. بالاخره دنیا با بغض صداش رو بالا برد:
- دست نزدم!
مغزم آرام گرفت. اما دلم نه… . هنوز صدای نبضم را می‌شنیدم. کنار تختش، روی یک زانو نشستم و پیشانیم را تکیه دادم به چوبش. چشمانم را بستم و نفسی راحت و عمیق کشیدم.
دوباره صدای لرزان اما تخسش رو شنیدم:
- نترس! هوس خودکشی نزده به سرم.
با صدای گرفته و آرام لب زدم:
- نه. تو چیزیت نمی‌شه. یعنی، من نمی‌ذارم که بشه! ولی تو یه روز منو می‌کشی، دنیا… . هیچ شکی ندارم که این اتفاق می‌افته.
خودش را به لبه‌ی تخت کشید و با دست، شانه‌ام را تکان داد:
- از عمد نبود! میومیو کرد. پنجره رو باز کردم که فقط ببینمش. همون لحظه توام اتفاقی سر رسیدی. نمی‌خواستم بترسونمت.
سر بلند کردم. با آن پیژامه‌ی گل‌گلی نشسته بود آن‌جا و داشت با مظلوم‌نمایی نگاهم می‌کرد. نباید آن‌طور نگاهم می‌کرد، وقتی ظالمانه‌ترین روش را برای تلافی این چند روز انتخاب کرده‌ بود… اخم کردم. موهایم در همان چند لحظه‌ی کذایی، خیسِ عرق شده ‌بودند.
- عمدی نبود؟!(فقط علامت) می‌تونستی همون اول یه کلمه بگی «دست نزدم» و منو این‌جوری زهره‌ترک نکنی!
لب‌هایش را آویزان کرد.
- ببخشید، راست میگی. دلم خواست یه کم اذیتت کنم.
 
نقره عزیزم فکر کنم یکم ناقص ویرایش میکنی
از این به بد ایرادات رو بگو خودم ویرایش میکنم گلم
 
دستتم درد نکنه خسته نباشی:gol narenji:
 
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: Noghre
کدوم قسمت ناقصه عزیزم؟
درستشون کردم
میدونی الان فهمیدم فکر کنم باگ انجمنه🙁
چون خودمم وقتی یه چیزیو ویرایش میکنم
فرداش میام میبینم برگشته به حالت قبلیش
از این به بعد دوتایی ویرایشش کنیم تا حد امکان تمیز در بیاد🥲
 
عقب
بالا پایین