-
-
مینِرا به گُمانْ نوشته در موضوع مصاحبه مصاحبه با نویسنده‌ی نوقلم [Nargess86] با
Like واکنش نشان داد.
۱.چی شد که تصمیم گرفتید نویسندگی رو شروع کنید؟ از روی علاقه و وابستگی شدید شروع کردم. ۲.از کی به نوشتن علاقه‌مند شدید؟ از کلاس نهم به... -
توت فرنگی واقعا میوه ی بی مزه ایه
-
مینِرا به HADIS.HPF نوشته در موضوع در حال تایپ رمان تاکسیدرمی | نویسنده hadis hpf با Like واکنش نشان داد.
انگشتش را روی لبه‌ی پاکت کشید. جنس زبر کاغذ به پوستش قلاب میشد، مثل فکری که نمی‌گذاشت رهایش کند. پشت معما، امضایی نبود، فقط یک لکه‌ی...
-
مینِرا به HADIS.HPF نوشته در موضوع در حال تایپ رمان تاکسیدرمی | نویسنده hadis hpf با Like واکنش نشان داد.
ماشین در سکوت میان ترافیک سنگین فرشته جلو رفت. فرهاد کنار آرش نشسته بود، بی‌آنکه پلک بزند، به پیامی فکر می‌کرد که مسیر را برایشان روشن...
-
مینِرا به HADIS.HPF نوشته در موضوع در حال تایپ رمان تاکسیدرمی | نویسنده hadis hpf با Like واکنش نشان داد.
زنگ گوشی مثل صدای بمب توی سکوت اتاق پیچید، شماره ناشناس بود. فرهاد گوشی را برداشت. - سلام، فرهاد. صدایی صاف و خنثی، انگار نه‌تنها...
-
فصل اول: سردی مبهم صدای او به لباسم دستی کشیدم و از این که ظاهر زیبایم را حفظ کردم اطمینان حاصل کردم، تمام سه سال گذشته را همین‌طور...
-
مینِرا به اَرمولان نوشته در موضوع عالی داستان نقاشی ناتمام | محمد مهدی گودرزی با Like واکنش نشان داد.
انگار هرچه از معشوق در ذهنش بود، در لحظه دود شده بود. با قلم‌مو به سرش ضربه می‌زد، اما نتیجه‌ای نداشت، او نمی‌دانست. سینی و قلم‌مو را...
-
مینِرا به اَرمولان نوشته در موضوع عالی داستان نقاشی ناتمام | محمد مهدی گودرزی با Like واکنش نشان داد.
دختر جوان با تعجب لیلا را نگاه کرد. لیلا نمی‌توانست آن شرایط را بپذیرد. تا همین چند دقیقه پیش همه‌چیز برایش خیلی منطقی‌تر بود، اما باید...
-
مینِرا به اَرمولان نوشته در موضوع عالی داستان نقاشی ناتمام | محمد مهدی گودرزی با Like واکنش نشان داد.
دختر جوان با نگاهی متعجب به لیلا نگاه کرد و گفت: - این‌جا آقایی زندگی نمی‌کنه… فقط خودمم. چشمان لیلا از تعجب باز مانده بود. - یعنی چی؟...
-
مینِرا به اَرمولان نوشته در موضوع عالی داستان نقاشی ناتمام | محمد مهدی گودرزی با Like واکنش نشان داد.
سرش دوباره پر از ترس شد، اما دیگر نمی‌توانست برگردد؛ آمده بود یک بار برای همیشه داستانِ این عشق را به آخر برساند، حالا یا شاد یا غمگین...
-
مینِرا به اَرمولان نوشته در موضوع عالی داستان نقاشی ناتمام | محمد مهدی گودرزی با Like واکنش نشان داد.
وسطِ روستا جاده‌ی خاکی عریضی وجود داشت. خانه‌های روستا در دو طرفِ جاده قرار داشتند؛ خانه‌های روستا بالاتپه، خانه‌های نه‌چندان بزرگی...
-
مینِرا به اَرمولان نوشته در موضوع عالی داستان نقاشی ناتمام | محمد مهدی گودرزی با Like واکنش نشان داد.
روی مبل راحتی داخل خانه نشست و کتابش را از روی میز برداشت و ورقی به آن زد؛ اما مگر در آن ذهن پرهیاهوی، جایی برای کتاب هم پیدا میشد؟...
-
مینِرا به اَرمولان نوشته در موضوع عالی داستان نقاشی ناتمام | محمد مهدی گودرزی با Like واکنش نشان داد.
با دستمال خیس خاک میز آشپزخانه و پنجره‌ها را گرفت، لباس‌های وسط خانه را جمع کرد و خلاصه تا بعدازظهر و چند ساعتی مانده به غروب در خانه...
-
مینِرا به اَرمولان نوشته در موضوع عالی داستان نقاشی ناتمام | محمد مهدی گودرزی با Like واکنش نشان داد.
هنوز از موهایش دست نکشیده بود که نگاهی به صورتش در آیینه انداخت؛ با عجله رفت و قیچی کوچکش را آورد و ابروهایش را مرتب کرد. خلاصه هر کاری...
-
مینِرا به اَرمولان نوشته در موضوع عالی داستان نقاشی ناتمام | محمد مهدی گودرزی با Like واکنش نشان داد.
فکر می‌کرد فردا چه چیزی باید به او بگوید. دفتر را روی زانوهایش گذاشت و در خودش جمع شد. هرچه به فکرش می‌رسید نوشت. جوری به فردا فکر...
-
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
بازدیدهای نمایه
266
آخرین بازدیدکنندگان
- 266 بازدیدهای نمایه
