آخرین محتوا توسط Helen.m

  1. Helen.m

    نظارت همراه رمان سه‌پلشت | ناظر:Helen.m

    گلم یدونه نیم فاصله بزار یدونه‌ام فاصله ببین درست می‌شه
  2. Helen.m

    نقد کاربر نقد اپیزود بچه‌های نسل ما | دیوا لیان

    هر سطرش حرف دل خیلیامونه. بهترین بود، من حرفی ندارم...🌹
  3. Helen.m

    نظارت همراه رمان سه‌پلشت | ناظر:Helen.m

    عزیزم عالی بود، مخصوصا پارت آخرت 😂 قلمت درخشان🌹
  4. Helen.m

    نظارت همراه رمان باد هم دختر بود | ناظر: Helen.m

    ممنون عزیزم 🌹🌹
  5. Helen.m

    نظارت همراه رمان کوتاه اینجا ایستگاه آخر نیست | ناظر: Helen.m

    عزیزم تو پارت آخر بعضی جاها دو تا نقطه گذاشتی اونارو درست کن
  6. Helen.m

    نظارت همراه رمان کوتاه اینجا ایستگاه آخر نیست | ناظر: Helen.m

    تو پارت بعدی اینا رو ویرایش بده گلم. اینکه👈این‌که دستخطی👈دست‌خطی درونشان👈درون‌شان
  7. Helen.m

    نظارت همراه رمان کوتاه اینجا ایستگاه آخر نیست | ناظر: Helen.m

    سلام عزیزم وقت بخیر گلم بزار بررسی کنم بعد
  8. Helen.m

    دفترکار دفتر کار ناظر:Helen.m

    نام اثر: رمان باد هم دختر بود نویسنده: زهرا مشرف شروع نظارت: ۱۴۰۴/۶/۳۰ وضعیت: لینک اثر: موضوع 'رمان باد هم دختر بود|زهرا مشرف' https://forum.cafewriters.xyz/threads/41948/ لینک نظارت:
  9. Helen.m

    دفترکار دفتر کار ناظر:Helen.m

    نام اثر: سه‌پلشت نویسنده: حانیه.س شروع نظارت: 9/17/25 وضعیت: لینک اثر: موضوع 'رمان سه‌پلشت| حانیه.س' https://forum.cafewriters.xyz/threads/41907/ لینک نظارت:
  10. Helen.m

    دنباله دار تو کی هستی؟

    بی احساسم یکم زیاد می‌خندم دوست ندارم کسی ازم دلخور باشه! اگه حس کنم یکی ازم دلخوره، تا وقتی که معذرت‌خواهی نکنم، ذهنم درگیرش می‌شه.😊 @malihe
  11. Helen.m

    نظارت همراه رمان سه‌پلشت | ناظر:Helen.m

    سلام گلم بررسی کردم عالی بودی، قلمت حرف نداره. فقط رعایت نیم‌فاصله‌ها یادت نره عزیزم یکی‌ام "بالعکس" رو غلط نوشتی گلم 🌹
  12. Helen.m

    نظارت همراه رمان باد هم دختر بود | ناظر: Helen.m

    سلام گلم قلمت فوق‌العاده‌ست و حرف نداره. موفق باشی عزیزم.
  13. Helen.m

    نقد کاربر نقد داستانک نبرد آتش و یخ|شهرزاد قصه گو

    درود نویسنده‌ی عزیز، خسته نباشی! اول از همه، عنوانت واقعاً خواننده رو جذب می‌کنه. "نبرد آتش و یخ" یه تضاد و تقابل بین دو عنصر قدرتمنده. قلمت فوق‌العاده بود و من واقعاً لذت بردم، مخصوصاً از عنوانت که معنای فوق‌العاده‌ای داره. امیدوارم این داستان به موفقیت‌های بیشتری برسه!
  14. Helen.m

    فراخوان جذب تیم تگ رمان| همراه با آموزش

    اعلام آمادگی
  15. Helen.m

    نقد کاربر نقد رمان استریوتایپ | هوشنگ

    درود، نویسنده‌ی عزیز! خسته نباشید. دو روزه که درگیر رمان شما هستم و واقعاً از آن لذت بردم. قلم شما بی‌نظیره، خلاصه و عنوان نیز واقعاً زیبا و دلنشین بود و به خوبی توجه خواننده رو جلب می‌کنه. قلمت حرف نداره، موفق باشی.🌹
  16. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: مینرا

    چشم گلم🌹
  17. Helen.m

    نظارت همراه رمان باد هم دختر بود | ناظر: Helen.m

    سلام عزیزم وقت بخیر رمانت بهترین بود فقط چندتا اشکالات داری اونا رو تو پارت‌های بعدی رعایت کنی عالی‌تر میشه🌹
  18. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: مینرا

    به شما اطلاع میدم دیگه؟
  19. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: مینرا

    وقت بخیر عزیزم من الان پارت جدید بزارم یانه
  20. Helen.m

    نظارت همراه رمان سه‌پلشت | ناظر:Helen.m

    همچنان👈هم‌چنان مرامنامه‌ی👈مرام‌نامه‌ی برایمان👈برای‌مان پایمان👈پای‌مان دلخراش👈دل‌خراش اونجا👈اون‌جا سمتشان👈سمت‌شان آنکه👈آن‌که دنبالشان👈دنبال‌شان اینگونه👈این‌گونه
  21. Helen.m

    دفترکار کپیست • Helen.m •

    اسم نویسنده: زهرا سلطان‌زاده اسم اثز: سطرهایی برای هیچکس عنوان: دلنوشته تاریخ: 1404/6/30 لینک اثر: https://uploadkon.ir/uploads/b6e921_25دلنوشته-سطرهایی-برای-هیچکس3.pdf
  22. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: مینرا

    عزیزم دقیق نمی دونم ولی فک کنم ۱۰پارت اینا گذاشته بودم ناظرم رفت منم سختم می‌شد نمی‌دونستم به کی باید بگم خیلی منتظر موندم دیدم خبری ازش نیست پارت گذاری کردم بعد چن وقت شما رو جایگزین کردن
  23. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: مینرا

    خیلی ببخشید 🌹 چون ناظرم چند وقتی بود نبود به ذهنم نرسید
  24. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: مینرا

    چرا گذاشتم تقریبا۳یا۴ روزه پارت نمیزارم
  25. Helen.m

    نظارت همراه رمان سه‌پلشت | ناظر:Helen.m

    - سلام. خیلی خوش اومدین. پیشنهاد: -‌ سلام، خیلی خوش اومدین. آنقدر👈آن‌قدر
  26. Helen.m

    نظارت همراه رمان سه‌پلشت | ناظر:Helen.m

    خواهش می‌کنم گلم موفق باشی🌹
  27. Helen.m

    نظارت همراه رمان سه‌پلشت | ناظر:Helen.m

    اینبار👈این‌بار برایمان👈برای‌مان اینجا👈این‌جا آنکه👈آن‌که آنقدر👈آن‌قدر بینمان👈بین‌مان نگاهمان👈نگاه‌مان خشممان👈خشم‌مان چشممان👈چشم‌مان مثال: "خشم" و "مان" دو بخش مجزا هست که به هم مرتبط شده‌اند. بنابراین، بهتر است از "خشم‌مان" استفاده کنید. -‌ بله... چیزی شده؟ میتونی به‌جای سه نقطه از ویرگول...
  28. Helen.m

    نظارت همراه رمان سه‌پلشت | ناظر:Helen.m

    سلام گلم، روز بخیر. عزیزم اصولاً تو یه جمله از دوتا کلمه استفاده کردن متن رو کسل کننده میکنه. رعایت علائم نگارشی در رمان مهم است شاید از نظر خودت ایراد نداشته باشه ولی منی که رمانتو میخونم شاید متنت بی مفهوم بنظرم برسه. پس در جمله‌هایی که چند بخش دارند، استفاده از ویرگول متنت رو واضح‌تر...
  29. Helen.m

    نظارت همراه رمان سه‌پلشت | ناظر:Helen.m

    استفاده از ویرگول و نقطه در جملات را با دقت بیشتری انجام بده از تکرار برخی جملات یا عبارت پرهیز کن تا متن خسته‌کننده نباشد.
  30. Helen.m

    نظارت همراه رمان سه‌پلشت | ناظر:Helen.m

    در چندین مورد، از علامت‌های نگارشی به درستی استفاده نشده. به عنوان مثال، استفاده از ویرگول، نقطه و علامت تعجب باید با دقت بیشتری انجام شود تا جملات روان‌تر و قابل فهم‌تر شوند.
  31. Helen.m

    اطلاعیه 📚درخواست تأیید رمان📚

    سلام وقت بخیر درخواست تایید رمان دارم
  32. Helen.m

    مشاوره مشاوره‌ی علائم نگارشی

    ممنونتم عزیزم🌹 رمان باید چند پارت باشه؟
  33. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    صحرا: دستم رو جوری گرفته بود که انگار می‌خواستم فرار کنم. رسیدیم سالن، ولگا روی کاناپه دراز کشیده بود. از صدرا و سودابه خبری نبود. کبیر دستش رو ول کرد. ولگا با دیدن ما از جاش بلند شد. کبیر رفت سمت ولگا و گفت: -‌ دخترعمو، تو به صحرا گفتی نامزدمی، فقط بگو آره یا نه. یعنی ولگا دختر عموش...
  34. Helen.m

    مشاوره مشاوره‌ی علائم نگارشی

    ببخشید، می‌تونم ازتون یه سوال بپرسم؟
  35. Helen.m

    فراخوان فراخوان جذب ناظر رمان

    اعلام آمادگی
  36. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    خنده‌ای تلخ زدم و گفتم: -‌ پسرت‌هم مثل خودت بزرگ کردی. بهش زنگ بزن، هر جا هست، صحرا رو بیاره تحویلم بده وگرنه نابودت می‌کنم. -‌ گفتی صحرا؟ -‌ آره، صحرا. ببین، آخرین تذکرمه: بگو ازش دور بمونه. بدون خداحافظی و گوش دادن به حرف‌های چرت و پرتش، سوار ماشین شدم و دورتر از ویلا منتظر سیاوش موندم...
  37. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    کبیر: گوشیم روی میز بود که زنگ خورد. برداشتم، جلال بود. -‌ بگو -‌ رئیس خانم فرار کرده. با صدای مضطرب و نگران گفتم: -‌ چی گفتی؟ فرار کرده؟ پس توی گاگول کجا بودی که فرار کرده؟ نگران و مضطرب گفت: -‌ رئیس من با بهمن حرف می‌زدم، همون موقع فرار کرده. -‌ زود پیداش کن جلال، وگرنه کارت تمومه...
  38. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    صبح وقتی بیدار شدم، سرجام بودم یکی روم‌‌و کشیده. به خیال اینکه سودابه بوده، تو دلم قربون صدقه‌ش رفتم و از این فکر خوشحال شدم. از جام بلند شدم و با کمی بی‌حوصلگی رفتم جلوی کمد. روی در کمد، یادداشتی چسبونده بودن که خوندمش: -‌ خانم کوچولو، بعد از حموم خوب لباس بپوش، سرما نخوری! زیر ل*ب بهش فحشی دادم...
  39. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    کبیر نگران و مضطرب نزدیکم شد و با صدای ملایمی گفت: -‌ چی‌شد؟ جایت درد می‌کنه؟ -‌ هیچی. اخمی کردم؛ واقعاً پام درد می‌کرد و بدجوری خواب رفته بود. کبیر نزدیکم شد و بدون توجه به حال و روز من، بغلم کرد که جیغ آرومی کشیدم. -‌ وایسا، منو بزار زمین، الان می‌افتم! -‌ نمی‌افتی، خودم حواسم بهت هست و...
  40. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    صحرا: اعصابم بدجوری خراب بود و واقعاً نمی‌دونستم چطوری باید با این وضعیت کنار بیام. یعنی چه که یکی داخل دانشگاه منتظر من بمونه؟ هر جا میرم، اون هم میاد و هر کاری می‌کنم، انگار زیر نظرشه. اصلاً غلط کردم که پیشنهاد کارش و قبول کردم. پوف! کلافه‌ی کشیدم و مشتی به صندلی زدم. دستم درد کرد؛ انگار یکی...
  41. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    همون‌طور که روی تخت دراز کشیده بودم، داشتم فکر می‌کردم. صدای در اتاق اومد. -‌ بیاتو. در باز شد و ولگا اومد تو، روی تخت کنار من نشست و گفت: -‌ چرا نمی‌آیی پایین؟ -‌ این‌جا راحتم، دختر عمو. -‌ میشه بهم بگی ولگا مثل قبل. -‌ هوم، اون مال قبل بود. می‌خواست دستش رو بهم بزنه که داد زدم. -‌ جرأت داری...
  42. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    ازش خبر داشتم بخاطر همین نگاه کوتاهی بهش انداختم و گفتم: -‌ تو که می‌دونی من از این کارها نمی‌کنم. -‌ به کسی جز تو نمی‌تونم اعتماد کنم. اصلاً ۶۰ درصدش مال تو. بی‌خیال گفتم: -‌ به سیروس بگو. خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت: -‌ از اون دغلباز هم مگه داریم؟ مگه می‌شه بهش اعتماد کرد؟ -‌ چرا؟ مگه خودت دغلباز...
  43. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    سری تکون دادم و با صدای محکم و قاطع گفتم: -‌ بیدارش کن! ویکتور به یکی از آدم‌ها سر تکون داد. اون هم سطل آب رو برداشت و با شدت ریخت سر پسره. پسر چشم‌هاش رو به آرامی باز کرد و با چهره‌ای ترسیده به اطراف نگاه کرد. بخاطر حجم زیاد آب، داشت نفس کم می‌آورد و به وضوح ترسیده بود. با صدای بلند و جدی گفتم...
  44. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    بعد رفتن صحرا به اتاقش، منم به اتاقم برگشتم. من این دختر رو می‌خواستم و هرطور شده باید کاری کنم عاشقم بشه. نباید مثل وحشی‌ها بیافتم به جونش و از خودم دورش کنم. مهم نیست صحرا کی رو می‌خواد و کی رو دوست داره، چیزی که مال منه کسی نمی‌تونه بهش نزدیک بشه. این دختر از اون روزی که تو اتاقم بیهوش شد، من...
  45. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    سلام آرومی کردم نشستم کنار سودابه روی صندلی چوبی و. صدرا هم رو به روی ما نشسته بود و با چشمای معصوم و درخشانش به ما نگاه می‌کرد. -‌ شنیدم دیگه اینجا می‌مونی؟ -‌ آره، یه مدت کوتاه اینجا میمونم. صدرا لبخند گرمی زد و گفت: -‌ خوشحالم که اینجا می‌بینمت. -‌ مرسی! منم از بودن کنار شما خوشحالم. صدای...
  46. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    کنجکاو شدم و بهش گفتم: -‌ نامه رو به صدرا داد؟ لبخند محبت‌آمیز زد و گفت: -‌ نه، متاسفانه. -‌ چرا؟ -‌ متاسفانه خانم جون قبل از اینکه صدرا بزرگ بشه فوت کرد. هم کبیر و هم صدرا رو من بزرگ کردم. -‌ پس نامه چی شد؟ -‌ نامه دست کبیره. چون صدرا از هیچ چیز خبر نداره و از این طرف هم آقا وابسته‌ی صدراست و...
  47. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    فصل ۱۳ رو باز کردم" استافیلوکوکوس‌ها " شروع کردم به خوندش. استافیلوکوک‌وس ها، جنس مهمی از باکتری‌های گرم-مثبت هستند. وقتی آن‌ها به بافت حمله می‌کنند، سموم کشنده سلولی و... *** خیلی خسته شده بودم نمیدونم نیم ساعت یا یک ساعت گذشته ولی من مشغول درس خوندن بودم. صدای در من رو از افکار خسته‌ام بیرون...
  48. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    -‌ تو صاحب من نیستی! هومی کرد و نیش خنده‌ی زد که به قهقهه تبدیل شد. -‌ عزیزم، کاری نکن که نذارم پاتو از این در بزاری بیرون. فقط یه بار می‌گم، تو فکر کن یه فرصت دوباره بهت دادم. صداتو برام بالا نمی‌بری و هرچی گفتم باید بگی چشم و اطاعت کنی. در ضمن، تو خدمتکار نیستی، دوست صمیمی سوفیایی. پس مثل یه...
  49. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    صحرا: چشم‌هامو باز کردم و دور و برمو نگاه کردم. یه اتاق خیلی شیک و مجهز بود. دکوراسیونش فوق‌العاده بود و دقیقاً مثل سلیقه‌ی من بود. دستی به چشمام کشیدم؛ آخرین بار تو ماشین خوابم برده بود و حالا نمی‌دونستم چی شده. و کی منو آورده به این اتاق. شونه‌ بالا انداختم و کلافه از جام بلند شدم. چمدونم دم...
  50. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    -به سودابه گفته بودم که نباید بیابون بفهمه چیکاره‌ام و چه کارهایی می‌کنم. گوشی‌ام رو برداشتم و شماره‌ی دختره رو گرفتم. می‌خواستم خاموش کنم که گوشی رو برداشت. -‌ بله؟ -‌ خب، توضیح بده. -‌ چی رو؟ با لحن جدی و قاطع گفتم: -‌ همه چیز رو در مورد صحرا می‌خوام بدونم، زود باش! هر چی که می‌دونی، بگو! هیچ...
  51. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    کبیر: عجله داشتم و فقط می‌خواستم صحرا به این خونه بیاد و کنارم باشه و ازم دور نشه. حسابی هم اعصابم داغون بود بخاطر حرفای اون دختره که در مورد صحرا گفته بود. یعنی چی؟ پیشنهاد ازدواج سیاوش رو قبول کرده؟ باید به اون دختره بگم که یه جوری از صحرا بپرسه ببینه عاشقشه یا نه. وای بحالش اگه عاشق اون...
  52. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    از اتاق کارش اومدم بیرون و با قدم‌های آروم رفتم سمت پله‌ها. همونی که الان فهمیدم اسمش بهمنه، دم در منتظر من ایستاده بود و با یه لبخند گرم و صمیمی به من نگاه می‌کرد. چشماش پر از مهربونی بود ازش جلوتر به سمت ماشین راه افتادم. بهمن هم پشت سرم میومد، در عقب ماشین رو با احتیاط و احترام باز کرد و سوار...
عقب
بالا پایین