نظارت همراه رمان باد هم دختر بود | ناظر: Helen.m

Tiam.R

مدیررسمی تالارنظارت+آزمایشی‌ادبیات+آزمایشی:تدوینگر
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
ناظر ارشد آثار
ناظر اثـر
ژورنالیست
رمان‌خـور
نویسنده نوقلـم
مقام‌دار آزمایشی
پرسنل کافه‌نـادری
برترین ارسال کننده ماه
نوشته‌ها
نوشته‌ها
1,981
پسندها
پسندها
5,927
امتیازها
امتیازها
388
سکه
2,680
نویسنده عزیز، از اینکه انجمن کافه نویسندگان را برای ارتقای قلم خود و انتشار آثار ارزشمندتان انتخاب کردید، نهایت تشکر را داریم.
لطفا پس از هر پارت گذاری در گپ نظارت اعلام کنید. تعداد مجاز پارت در روز 3 پارت می باشد. در غیر این صورت جریمه خواهید شد.
پس از هر ده پارت، رمان شما باید طبق گفته های ناظر ویرایش گردد وگرنه رمان قفل می شود.
پس از ویرایش هر پستی که ناظر در این تاپیک ارسال کرده است، آن را نقل قول زده و اعلام کنید که ویرایش انجام شده است.
از دادن اسپم و چت بی مربوط جدا خودداری کنید

نویسنده: @زهرا مشرف
ناظر: @Helen.m
لینک تاپیک تایپ:
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Helen.m
سلام و درود؛ سه پارت امروز گذاشته شد. و اینکه ممنون از زحماتتون!'
 
- به‌نام‌زن‌بودن!

صدای مادرم از پله‌ها بالا می‌آمد. همیشه قبل از آنکه (آن‌که) خودش برسد، صدایش می‌رسید؛ با لحنی که انگار همیشه چیزی اشتباه است گفت:
- (روجا، این چیست که پوشید‌ه‌ای؟!) آینه هنوز پیش رویم بود. پیراهن سفیدم را دوست داشتم، ساده بود، آستین‌دار و بلند. فقط شاید کمی گشاد می‌نمود، یا کمی شبیه لباس‌های پسرانه. یا شاید هم کمی شبیه خودم. در را باز کرد. نگاهش از سرم تا پاهایم کش آمد، و بعد آرام سرش را به طرفین تکان داد : (حذف فاصله بین "داد" و ":") (تکان داد:)
- (یک دختر، نباید اینجور ("این‌جور" بیشتر در زبان محاوره‌ای استفاده میشه، بجاش میتونی بنویسی "به این شکل یا به این صورت") بی‌تفاوت باشد. به خودش، به ظاهرش، به اینکه... (این‌که) دختر است.) لبم را گزیدم. نگفتم که دوست ندارم لباس‌هایم را هر روز با آینه مقایسه کنم. نگفتم که از مقایسه بیزارم.
فقط گفتم:
- (تمیز است. مرتب هم هست. مشکل‌اش چیست ؟) (حذف فاصله ) (چیست؟) مادرم نفسش را با صدا بیرون داد. همان نفس‌هایی که همیشه آخرش یک جمله هست، که هم حرف است، هم قضاوت و هم خستگی : (حذف فاصله) (خستگی:)
- (مشکل این است که تو هیچ‌وقت دختر نبودی، روجا. همیشه یک چیزی کم بود.) صدایش آرام بود، اما جمله‌اش صاف نشست روی سینه‌ام. نه داغ، نه سنگین. فقط سرد. ( پیشنهاد: نه داغ، نه سنگین؛ فقط سرد.) سرد مثل دست کسی که بی‌هوا از پشت شانه‌ات را می‌گیرد. من دختر نبودم؟ یا آن‌طور که او می‌خواست، نبودم؟ و اصلاً... اگر نباشم، چه می‌شود؟ آن شب، اولین بار بود که این سؤال به‌جای رد شدن، ایستاد. نشست و ماند. از اتاق که بیرون آمدم، پدر پشت میز ناهارخوری نشسته بود. اخبار شبانه پخش می‌شد، اما معلوم بود بیشتر به من توجه دارد تا به گوینده‌ی خبر. سرش را بلند نکرد، فقط صدایش آمد:
- (دختر باید خودش را بشناسد.) بعد، بی‌آنکه(بی‌آن‌که) نگاهم کند، قاشق را توی کاسه‌ی سوپ چرخاند. آرام و بی‌حس. آن‌قدر که حس کردم منظورش از (خودش) اصلاً من نبودم. انگار داشت با خودش حرف می‌زد. یا با تصویری از من، که همیشه در ذهنش مانده بود و من هرگز نشدم. هیچ نگفتم. از کنارش رد شدم و راهی پشت‌بام شدم. پشت‌بام مثل همیشه خلوت و تاریک بود. باد آرام می‌وزید، انگار که هیچ‌کس را نمی‌شناخت. نشستم روی پله‌ی آخر، همان‌جا که بچگی‌ها وقتی که گریم‌ام می‌گرفت، قایم می‌شدم. یادم آمد اولین بار که این‌جا پناه گرفتم، کلاس دوم بودم. سر صف، ناظم مدرسه دستم را کشید. گفت چرا بند کفشم شل است؟ بعد، آرام و بی‌احساس، زد توی سرم:
- (دختر باید مرتب باشد، ناز باشد، دخترانه باشد!). همه خندیدند. من هم خندیدم. همان‌طور که صورتم سوخته بود. بعد از مدرسه، همان‌جا پشت‌بام نشستم، کنار همین کولر، با همان درد آشنا که نه زخم می‌شود و نه خوب می‌شود. باد می‌وزید. فکر کردم یعنی باد هم گاهی دلش می‌خواهد زن باشد؟ دیده نشود، ولی زندگی ببخشد؟ رها باشد، ولی همیشه در چارچوب خانه‌ها گم شود؟ فکر کردم، شاید من اشتباه نیستم. شاید فقط... زیاد شبیه باد بودم، برای خانه‌ای که پنجره‌اش بسته بود.
وقتی پایین برگشتم، مادر داشت سبزی خشک‌ها را توی پارچه‌ی سفید می‌ریخت. صدای خش‌خش‌شان، بیشتر از حرف زدنش آزارم می‌داد. خانه بوی نعنا و مرزه گرفته بود، ولی برای من فقط بوی تکرار بود. گفتم:
- (کمک می‌خواهی؟)
نگاهم نکرد. فقط گفت:
- (نه، برو و درست‌را بخوان. (درس‌ات را ) هفته‌ی دیگر مهمان داریم، نمی‌خواهم اون موقع هنوز پروژه‌هایت عقب باشد.) کلمه‌ی (مهمان) توی ذهنم زنگ خورد. یعنی باز هم قرار است سفره‌چینی و تعارف و لبخندهای قلابی باشد. باز هم باید بنشینم روبه‌روی دخترعمویم که از من زن‌تر است، البته از نظر مادرم. رفتم توی اتاق، اما نماندم. کمد را باز کردم، دنبال دفتر نقاشی‌ام گشتم، همان که پشت کتاب‌های درسی پنهانش می‌کردم. پیدا که شد، بازش کردم. صفحه‌ی آخر، با خودکار آبی کشیده بودم: دختری با پیراهن کوتاه، نشسته بر لبه‌ی پرتگاه، موهایش مثل باد در هوا. زیرش نوشته بودم:
- (اگر بادی باشد، دختری هم هست). همان لحظه، صدای زنگ در آمد. مادر با صدایی شاد رفت سمت آیفون:
- (سلام خواهرجان! بفرمایید بالا. نه. روجا هست، کمک می‌کند.)
بعد چنین گفت:
- (روجا! بیا کمک کن عمه‌ات بیاید بالا !) (بالا!) خطی روی نقاشی کشیدم . (حذف فاصله: کشیدم. ) نه از خشم، نه از خجالت. فقط چون حس کردم باید کسی غیر از من آن را کشیده باشد. من که قرار بود لبخند بزنم. مهمان را بدرقه کنم. چای بریزم. مؤدب باشم. نه بادی در کار بود، نه پرتگاهی. فقط دختری با چای و سینی و دامن بلند گلدار...
سلام عزیزم وقت بخیر
رمانت بهترین بود فقط چندتا اشکالات داری اونا رو تو پارت‌های بعدی رعایت کنی عالی‌تر میشه🌹
 
عمه که وارد شد، خانه انگار تبدیل شد به مهمان‌خانه. حتی مادرم هم نرم‌تر شد، صدایش شیرین‌تر شد و دست‌هایش سریع‌تر حرکت می‌کردند. من سینی چای را گرفتم، ولی از همان لحظه که عمه نگاهم کرد، فهمیدم که چیزی قرار است شکسته شود. نشست روی مبل، دامن گل‌دارش را مرتب کرد و با صدایی که همیشه شاد بود، حتی وقتی نمی‌خواست گفت:
- چقد بزرگ شده‌ای روجا! الهی قربانت بروم، کی می‌خواهی کمی دخترانه‌تر بشوی؟
مادرم خندید. نه از دل، از ادب. من هم لبخند زدم. نه از ادب، از خفگی. عمه ادامه داد:
- یاد خودم افتادم. منم اینطور (این‌طور) بودم. تا یک روز نشستم سرجایم و گفتم: خب! وقتش است. باید زن بشوی. و از آن روز همه‌چیز درست شد. زن شدم، مادر شدم، خانه ساختم. دیگر چه بهتر از این؟
گفتم:
- چه شد که گفتید وقتش است؟
صدایم آرام بود اما سؤال، واقعی بود. عمه لحظه‌ای مکث کرد. مثل کسی که فکر نمی‌کرد کسی از او بپرسد چرا : (حذف فاصله بین "چرا" و ":")
- خب... خسته شدم دیگر. انکار که نمی‌شود کرد. زندگی همین است. بالاخره یک زمانی باید خانوم خونه بشوی.
دوباره لبخند زد. اما چیزی در نگاهش، کمی خالی بود. مثل آبی که توی ظرف باشد، ولی دیگر خنک نباشد. آن شب، وقتی چراغ‌ها خاموش شد و مهمانی تمام شد، رفتم توی اتاق و دفترم را باز کردم. نقاشی را دوباره نگاه کردم. خطی که رویش کشیده بودم، هنوز آن‌جا بود. اما برای اولین‌بار، دلم خواست آن دختر بپرد. حتی اگر پرتگاه واقعی نبود. حتی اگر زمین نبود. نمی‌دانستم دقیقاً قرار است چه کنم. فقط می‌دانستم نمی‌خواهم از خستگی زن شوم. نمی‌خواستم فقط چون وقتش شده، اتفاقی بیفتد. فردا صبح، باید کاری می‌کردم. حتی اگر هنوز نمی‌دانستم چه؟!
صبح با صدای زنگ موبایلم برای دانشگاه بیدار شدم، نه با صدای مادر. برای اولین‌بار دیرم شده بود. اما عجیب بود که هیچ عجله‌ای در من نبود. انگار درونم می‌دانست چیزی دیر شده که دیگر نمی‌شود به‌موقع رساندش. سریع لباس پوشیدم. همان مانتوی مشکی و شال طوسی کمرنگ (کم‌رنگ) که هیچ‌کس درباره‌اش چیزی نمی‌گفت، چون بی‌حاشیه بود. ولی زیرش، همان پیراهن سفید دیروزی را پوشیدم. انگار می‌خواستم چیزی را تا آخر با خودم بکشم. چیزی که شاید هیچ‌وقت نگذاشتند کامل دیده شود. مادر کنار در بود، با نان تازه و اخم آشنا:
- دیرت شده است. چرا بیدار نشدی؟
گفتم:
- خواب دیدم باد آمده بود دنبالم.
خودم هم نفهمیدم چرا این را گفتم. او گفت:
- چقدر خیال‌پردازی می‌کنی. پاهایت‌را بگذار روی زمین دختر.
و بعد ادامه داد:
- ناهار نخورده نیایی. عمه‌ات دوباره می‌آید. شاید شام هم بماند.
در را که بستم، نفس کشیدم. باران نم‌نم می‌بارید. خیابان پر از صدای چرخ ماشین‌ها بود و کفش‌های دانش‌آموزها که روی آسفالت خیس، مثل چیزی سرخورده می‌دویدند. از کنار دانشگاه رد شدم و برای اولین‌بار، نپیچیدم داخل، مستقیم رفتم. همان‌طور بی‌هدف، ولی با حس اینکه(این‌که) باید بروم به جایی، حتی اگر ندانم کجا. کنار پل قدیمی ایستادم. همان‌جا که وقتی بچه بودم، با پدرم می‌آمدیم و به آب نگاه می‌کردیم. امروز آب گل‌آلود بود، اما می‌رفت. برخلاف من، که همیشه توی خودم می‌چرخیدم. کاش می‌شد مثل آب بود. یا حتی مثل باد. بی‌اجازه، بی‌تعریف و فقط جاری. فقط خودش. از کیفم دفترچه‌ی کوچکم را درآوردم و با خودکار آبی نوشتم:
- امروز روز رفتن نیست. اما روز برگشتن هم نیست. امروز، فقط روز ایستادن است. میانِ باد. میانِ باران. میانِ خودم.
سپس قدم‌زنان رسیدم به یک کوچه‌ی قدیمی که سال‌ها بود از آن رد نشده بودم. باران تندتر شده بود. مردم با چتر و کاپشن، تند تند می‌گذشتند. من ولی ایستاده بودم، ماتِ ویترین یک مغازه‌ی کوچک. مغازه‌ی خیاطی بود، ولی نه از آن‌ها که بنر بزرگ دارند و لباس مجلسی توی ویترین می‌گذارند، نه! این یکی یک مغازه‌ی قدیمی بود، با شیشه‌های بخارگرفته و پشت ویترینش فقط یک مانکن بود. لباسش ساده بود؛ یک پیراهن نخی آبی‌رنگ، با دو جیب بزرگ و دکمه‌های چوبی. اما چیزی در آن بود که من را میخکوب کرد. شبیه لباس مادربزرگم بود. مادربزرگی که همیشه می‌گفت:
- خودت را توی هیچ لباسی جا نده. بگذار لباس بیاید و توی تو جا بشود. همان لحظه، در مغازه باز شد. پیرزنی چتر به دست بیرون آمد، با ابروهایی سفید و لبخندی آرام. نگاهی به من کرد، کوتاه و بی‌قضاوت. سپس گفت:
- سردت شده است دخترجان؟ بیا و کمی استراحت کن.
چیزی در صدایش بود، انگار که نه مرا می‌شناخت و نه نیاز داشت که بشناسد. فقط دیده بود یک نفر، وسط بارون(باران) ایستاده. رفتم داخل. گرمای‌مغازه صورت یخ‌زده‌ام را نوازش کرد. بوی پارچه و کمی بوی نعنا در مشامم پیچید. در همان‌لحظه پیرزن گفت:
- این‌روزها، کمتر کسی وقت دارد بایستد و یک لباس‌را نگاه کند. همه یا دنبال پوشیدن‌اند، یا پنهان شدن. پرسیدم:
- شما... لباس هم می‌دوزید؟
لبخند زد:
- برای هرکس که بخواهد خودش باشد، می‌دوزم. وقتی از مغازه بیرون آمدم، باران قطع شده بود. اما چیزی در من هنوز خیس بود. نه از باران، از حرفی که شنیدم. از لباسی که انگار نه پوشیدنی بود، نه پنهان‌شدنی، فقط شبیه آزادی بود. فکر کردم شاید یک روز، من هم باید لباسم را خودم بدوزم، نه فقط پارچه‌اش را. بلکه آن‌چیزی را که قرار است دیده شود...
 
‌‌در راه برگشت انگار هرچیز آشنا، ناآشنا شده بود. دیوار خانه‌ی پیرمرد همسایه با آن پیچک خشک، صدای پیرزن فال‌فروشِ ته کوچه، مغازه‌ی بسته‌ی نانوایی. همه همان‌هایی بودند که همیشه بودند. اما من دیگر همان نبودم. پاهایم می‌رفتند ولی انگار ذهنم عقب مانده بود. در همان مغازه و جلوی همان مانکن پیراهن آبی‌رنگ به‌تن. کاش می‌شد بپرسم:
- اگر خودم را بپوشم، کسی هنوز من را می‌بیند؟
در خانه را که بستم، صدای مادرم را از فاصله ی دور شنیدم. بلند بلند با تلفن حرف می‌زد:
- نمی‌دانم چرا اینطوری(این‌طوری) است. مدام بیشتر بی‌ادب‌تر می‌شد، خودم او می‌برم پیش مشاور. یک بارهم به پدرش گفتم، گفت حساس نباش. آخر این هم شد رفتار؟! این دختر دانشگاه میرود ، بچه‌مهدکودک که نیست.
ایستادم پشت دیوار پذیرایی و نفسم را حبس کردم:
- نه، هنوز چیزی نگفته‌ام. ولی هفته‌ی بعد که پسر خانوم‌جان می‌آید، باید کمی سنگین‌تر رفتار کند دیگر. آبرویمان (آبروی‌مان) می‌رود. هرچه باشد یک دختر داریم، باید بدانیم چطور معرفی‌اش کنیم. اگر بشود که همان شب بله را بگیرند، دیگر خیالم راحت می‌شود.
صدا قطع شد. شاید تلفن را گذاشت و یا شاید هم من دیگر نمی‌شنیدم. نمی‌دانم. فقط فهمیدم چرا امروز نمی‌خواستم دانشگاه بروم. چرا از لباس ساده‌ی آن مانکن دلم گرفت. چرا باران برایم پناه بود. داخل پذیرایی شدم و سلام کردم. مادرم توی آشپزخانه بود. درحالی که نگاهم نمی‌کرد جوابم را داد. من هم به اتاق رفتم و در را آهسته بستم.اما توی ذهنم، چیزی با صدای بلند ترک خورد. دفترم را باز کردم. با همان خودکار آبی، نوشتم:
- گاهی آدم باید از خانه‌ای که روی سرش ساخته‌اند، برود. نه برای لجبازی. بلکه برای نفس کشیدن.
و زیرش یک نقاشی ساده کشیدم. دختری با یک کوله‌ی کوچک، پشت به دوربین، در دل یک کوچه‌ی باریک و زیرش، باد!
——
صبح با صدای ظرف‌ها بیدار شدم. نه از خواب، از دنیای دیگری. جایی که شب در آن بودم، شبیه آغو*ش یک مادربزرگ بود که بوی گل محمدی می‌داد و هیچ‌چیز نمی‌پرسید. فقط نگاه می‌کرد و می‌فهمید. چشم که باز کردم، هوا هنوز خاکستری بود. مادرم سرِ سفره همراه پدرم نشسته بود. سفره ساده بود، نان و پنیر و چای. اما انگار چیزی کم داشت. چیزی که دیده نمی‌شد. شاید ما. شاید خودِ من. بی‌صدا نشستم کنارشان. کمی بعد پدر گفت:
- فردا شب آن خانواده می‌آیند دیگر، نه؟
مادرم گفت:
- بله. می‌خواهم یک غذای خوب درست کنم. روجا، کمکم می‌کنی؟
گفتم:
- مهمانی داریم؟
پدر لبخند زد:
- قرار است یک آشنایی ساده باشد. یک گفت‌وگو، فقط آشنایی است.
و چای‌اش را سر کشید، انگار واقعاً چیزی ساده بود. من نیز چیزی نگفتم، فقط لقمه را گذاشتم گوشه‌ی بشقاب و بلند شدم. مادرم گفت:
- کجا؟هنوز چیزی نخورده رفتی؟
گفتم:
- ممنون، سیرم.
دروغ بود. اما فقط معده‌ام گرسنه بود، نه من. رفتم توی اتاق و در را نبستم. شاید دلم می‌خواست کسی بیاید و چیزی بپرسد. ولی هیچکس (هیچ‌کس) نیامد. نشستم پای پنجره. باد به آرامی پرده را تکان می‌داد. گوشی‌ام را برداشتم و رفتم سراغ عکس‌ها. نگاهم به یک عکس کمی قدیمی خورد. من و دوستم «ساحل»، وقتی شانزده سالم بود. ساحل دستم را گرفته بود و باهم می‌خندیدیم. کنارمان روی دیوار نوشته بود:
- هرکس خودش نباشد، خفه می‌شود.
که ساحل با خودکار نوشته بود. مدرسه که تمام شد، پاکش کردند. همان‌جا در دفترم نوشتم:
- فردا شب، مهمان‌ها می‌آیند. من باید زودتر از آنها برم. چون این‌جا قرار نیست کسی بیاید دنبالِ من.
و برای اولین‌بار، به فرار فکر نکردم، بلکه به رفتن فکر کردم. رفتن، مثل کسی که به دیدنِ خودش می‌رود...
ظهر از راه رسیده بود. صدای مادرم می‌آمد که داشت یخچال را مرتب می‌کرد. من توی انباری دنبال کتاب دانشگاهم می‌گشتم که یک جعبه‌ی مقوایی پایین افتاد. آن‌را که باز کردم، بوی خاک گرفته‌ی کاغذهای قدیمی بالا زد. توی جعبه، عروسک شکسته‌ی قدیمی بود، یک جوراب تنها و یک دفتر نقاشی سبز که آن‌را شناختم. دفتر کلاس سومم بود. همان‌که پشتش با ماژیک نوشته بودم: دنیای من... نه با دال بزرگ و نه با نظم. بلکه کودکانه و شلخته، ولی صادق. صفحه‌ها را ورق زدم. نقاشی گربه‌ی آبی. خانه‌ای با درختی که انگار ستاره‌ها را چیده. و بعد، توی صفحه‌ی وسط نقاشی خودم بود. من، اما نه با مانتو و مقنعه و نه با ل*ب‌های بسته. من بودم با یک پیراهن بلند، موهای باز، دست‌های رها، وسط یک دشت و زیرش نوشته بودم:
- وقتی بزرگ شدم، می‌روم آن‌جا که خودم هستم.
اشک‌هایم بی‌اجازه آمد. نه چون غم داشتم. چون انگار کودکِ‌درونم از سال‌ها پیش این لحظه را دیده بود. انگار آن روجای کوچک، دستم را گرفته بود و داشت می‌گفت:
- بیا برویم، دیگر وقتش است.
همان‌جا و تصمیم گرفته شد، بی‌هیاهو و بی‌تردید.
——
همه خوابیده بودند. مادر با صدای ریز رادیو خوابش برده بود و پدر توی پذیرایی بود. نیمه‌خاموش با چشم‌های بسته‌ی سنگین.
خانه ساکت بود، ولی درون من پر از هیاهو بود. به جای چمدان فقط کوله‌ی سبزم را برداشتم، همان که برای مسافرت‌ها می‌بردم. بازش کردم و به آن فضای کوچک نگاه کردم. باید انتخاب می‌کردم. چه‌چیزهایی با من بیایند و چه‌چیزهایی بمانند... دو دست لباس ساده. دستبند سبز نازکی که یک‌بار ساحل برام بافته بود. خودکار آبی. دفتر یادداشت کوچیکم و دفتر نقاشی سبز. نه به‌خاطر کودکانه بودنش، بلکه چون یادم می‌انداخت:
- قبلاً بلد بودم خودم باشم. فقط فراموش کرده بودم.
و کارت عابر بانک، که رمزش یادم نیست اما مهم نبود. مهم، رفتن بود. گوشی را برداشتم و به ساحال پیام دادم:
- فقط اگه هنوز آن دختر کوچک که من‌را توی باران ب*غل کرد، درون تو زنده‌ است، یک شب جا می‌خواهم.
جوابی نیامد. اما گوشی را توی کوله‌ام گذاشتم. به ساحل و به خودم اعتماد کردم. آخرش، یک عکس از اتاقم انداختم. همه‌چیز مثل همیشه مرتب بود، اما من دیگر مثل همیشه نبودم. کوله را انداختم پشتم و آهسته در را باز کردم با قدم‌هایی بی‌صدا و قلبی که تند می‌تپید. از در بیرون زدم. کوچه تاریک بود. اما من، روشن‌تر از همیشه...
 
سلام و وقت‌بخیر؛ سه پارت بعدی فرستاده شد.
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 8)
عقب
بالا پایین