صدای طغیان گاه و بیگاه آب رود در گوشش میپیچید و و هر لحظه بر ترسش میافزود. همانطور که جلو میرفت، حرفهای پیرزن همسایه توی ذهنش زنده میشد که میگفت آن درمانگر هیچوقت دوا و دکتر نخوانده، اما خیلیها را سرپا کرده. پیرزن تعریف میکرد زنی بوده که بچهاش از تب نمیافتاده، همه امیدشان را از دست...
صد سال تنهایی
برداشت شخصیم اینه که انگار داری تاریخ یک خانواده رو میخونی، ولی در واقع داره تاریخ تنهایی بشر رو برات روایت میکنه. پر از چرخههای تکراریه؛ آدمایی که اسماشون تکراریه، اشتباههاشونم تکراریه. حس میکنی زندگی ما آدمها هم همینه: یه دایره که بارها میچرخیم.
پیشنهادم برای کسایی هست که...
از کتابهای قشنگ اینا قشنگهاش بودن به نظرم. که شاید خیلیهاشو هم خونده باشید🤝.
صد سال تنهایی از گابریل گارسیا مارکز. داستان چند نسل از خانوادهی بوئندیا در شهر خیالی ماکوندو. پر از عشق، سیاست و جادو.
جنایت و مکافات از فئودور داستایوفسکی. داستان جوانی فقیر که برای رسیدن به عدالت خودش مرتکب...
آن شب، در اتاقی که هنوز بوی چای گیتی از گوشههایش میآمد، جعبهی چوبی را دوباره باز کردم. با همان نوشتهای که انگار از دل زمان بیرون آمده باشد. دوباره آن را خواندم:
- زن بودن، همیشه لباس نبود. گاهی، زره هم بود. من، هر دو را پوشیدم و نترسیدم.
چیزی در درونم تکان خورد. این کلمات، این "زن بودن"...
هر روز، صبح زود قبل از شلوغی بازار و بوی چای دارچین میرفتم همان کوچه. دیوار همان بود، باد همان، حتی نور آفتاب هم مثل آن روز بود. اما نقش زن اسبسوار دیگر نبود. نه با چشم، نه با دوربین. انگار فقط برای یک لحظه آمده بود، برای من! عصرها را در کوچههای قدیمی میگذراندم. با مردم حرف میزدم. زنان...
کوله آمادهام را چک کردم تا از بودن همه وسایل مطمئن شوم. ساحل از پشت سر صدایم زد:
- مطمئنی میخوای بری؟!
در را باز کردم و آرام گفتم:
- نمیدونم قراره چی پیدا کنم، ولی حس میکنم اگه نرم، یه چیزی ازم کم میمونه... سری تکان داد:
- فقط قول بده هرجا که رفتی، خودتو جا نذاری.
لبخند زدم:
- قول...
آهسته در زدم و وارد شدم. مردی میانسال را دیدم که آرام روی صندلی چرخدار نشسته بود. چشمهایش به دیوار روبرو خیره بود، اما حس کردم نگاهش به جایی فراتر از دیوارهاست. صدایی نداشت، اما حضورش مانند کوهی بود که سالها سنگینی زمان را بر دوش کشیده. کمی مکث کردم و گفتم:
- سلام، من هاتف هستم. میخوام...
در را که باز کردم، صدای موسیقی خفیفی در اتاق پیچید. صدای زن جوانی که آهسته زمزمه میکرد، بیآنکه بخواهد کسی بشنود. دختری روی تخت نشسته بود با موهایی کوتاه و بیرمق، اما چشمانی که برق میزدند. نه از شور، نه از امید. از چیزی شبیه مقاومت. تا مرا دید لبخندی زد. نه آن لبخندهای دردمند یا ساختگی،...
وقتی از اتاق بیرون آمدم، دنیا کمی آرامتر به نظرم میرسید. نه از آن آرامشهایی که بعد از گریه میآید، نه. از آن جنس آرامشی که شبیه پذیرش است. شبیه وقتیست که آدم دیگر سعی نمیکند چیزی را انکار کند. تا پیش از این، فکر میکردم رنج بیشتر از آنکه در درد باشد، در فریاد است. در شکایت. ولی او به من...
اگر این کتاب را تا اینجا خواندهای، یعنی صداها را شنیدهای. نه فقط صدای من، صدای خودت را هم، شاید. نمیدانم کی هستی. نمیدانم کجا نشستهای. اما میدانم اگر به پژواک صدا گوش دادهای، حتماً جایی در درونت، چیزی تکان خورده. شاید مدتهاست چیزی را نگفتهای. شاید صدایی هست که هنوز جرئت نکرده شنیده...
- مردی که شنیدن را فراموش کرده بود -
او را همیشه در مترو میدیدم. ور صندلی گوشهی واگن، نزدیک در. کلاه لبهدار خاکستری، کت بادگیر طوسی و هدفونهایی که بهنظر میرسید بخشی از گوشش شدهاند. نه سلام میداد، نه نگاه میکرد. از همانهایی بود که همهچیز را با صدا پر کردهاند چون از سکوت میترسند...
- زنی که خودش را نبخشیده بود -
گاهی آدم، نه با دنیا که با خودش قهر است. نه به دیگران، که به خودش اجازهی بخشیدن نمیدهد. زن حوالی ظهر به کتابخانه آمد. دستهایش بوی ضدعفونیکننده میداد و نگاهش شبیه کسی بود که به دنبال چیزی گمشده آمده؛ نه کتاب، بلکه خودش. میز امانت خلوت بود. برگهای که برداشته...
- گمکردهی دخترک -
صبحِ مغازه بارانی نبود. آفتاب با بیمیلی داشت سرک میکشید، انگار خودش هم هنوز خوابش میآمد. دخترک مثل همیشه زودتر رسید. کلید انداخت، چراغها را روشن کرد و رفت سمت قفسهی پنجم، جایی که همیشه دفترچهی کوچک قهوهایاش را میگذاشت. دفترچهای که در آن هر روز مینوشت. مشاهداتش،...
به اینکه برنامه بریزم، همه درسا رو یک دفعه نزارم توشب امتحان و آروم آروم بخونم و مرور کنم. ولی میدونم این تصمیم و فکر به جایی نمیرسه. باز منم و شب امتحان و دروس محترمه🦥...
از آن شب به بعد، هیچ چیز در روستا مانند قبل نبود. نور مهتاب، هنوز بر خانهها و کوچهها میتابید و سایهها، نرم و شاعرانه، روی زمین میلغزیدند. اما مهمتر از همه، دلهای مردم تغییر کرده بود؛ همه عاشق شده بودند، همه حس میکردند که قلبشان با نور و سکوت ماه پیوند خورده است.
دخترک، با لبخندی آرام و...
و اما مردم... نشسته بر چمنها و سنگها، با نگاههایی پر از انتظار و کمی ترس، به آسمان خیره بودند. ناگهان، نور ماه درخشانتر شد. مانند دستی مهربان که پردهای از سکوت را کنار میزند، ماه آرام و باشکوه بر آسمان ظاهر شد. نورش گسترده شد و همه چیز را با نوری نقرهای و جادویی پوشاند. دلهای مردم پر از...
یک روز، دخترک تصمیم گرفت که دیگر راز عشقش را تنها نگه ندارد. او دلش میخواست مردم روستا، کسانی که سالها او را دیوانه میخواندند، حضور و زیبایی ماه را ببینند و درک کنند. او به جمع مردم رفت، با صدایی آرام اما پر از اطمینان گفت:
- یک شب با من بیایید به تپه بالای روستا. بنشینید و نگاه کنید تا ماه...
زمان، در آغو*ش نور ماه، آرام و نرم تند میگذشت. اما، همانطور که هر شب باید سپیدهی صبح میآمد، زمان بازگشت فرا رسید. ستاره، با نوری آرام و اطمینانبخش، دست دخترک را گرفت و به آرامی او را پایین آورد. به حیاط کوچک خانهاش، جایی که همه چیز همانجا بود اما دیگر هیچ چیز مانند قبل نبود. وقتی دخترک...
دخترک، با دلی پر از شوق و دستهای لرزان، جلوتر رفت و نشست. نور ماه مانند فرشی نقرهای، اطرافش را روشن میکرد و ستارهها با حرکات نرم خود، گویی حلقهای از نور و موسیقی خاموش دور آنها ساخته بودند. دخترک حس میکرد که جهان اطرافش تنها به خاطر او و ماه وجود دارد، و هر نفسش با بوی شب و نسیم آسمان پر...
دخترک احساس میکرد که زمین زیر پایش سبک و سبکتر میشود، و نسیم شب مانند دستی نرم و مهربان صورت و موهایش را نوازش میکرد. ستاره درخشان، مانند فانوسی طلایی، مسیر او را روشن میکرد و هر نگاهش به پایین، روستا را به شکل دریایی از چراغهای کوچک و سایههای آرام نشان میداد.
ابرها مانند بالهای نرم و...
یک شب، وقتی مهتاب روی سقف خانهها میلغزید و سایههای بلند در کوچهها کشیده میشد، دخترک مثل همیشه در حیاط ایستاده بود و به آسمان نگاه میکرد که ناگهان در سکوت عمیق شب صدایی آرام و لطیف از دل آسمان شنیده شد:
- دخترک..
قلب دخترک تند زد و چشمانش از حیرت گرد شد. ماه، با آرامشی که هیچ انسانی...
شبها آرام و طولانی بودند، و دخترک هر لحظه، با چشمهایی پر از شوق و کنجکاوی، به آسمان نگاه میکرد. ستارهها، کوچک و درخشان، مثل فانوسهایی در دوردست، در سکوت به او نگاه میکردند و هر از گاهی نورشان لرزان میشد، گویی میخواستند با او حرف بزنند اما نمیدانستند چگونه.
دخترک، با دستان کوچک و لرزانش،...
در گوشهای از روستایی کوچک و آرام، جایی که خانهها با سقفهای شیروانی قدیمی کنار هم صف کشیده بودند و دود بخاریها آرام در هوا پراکنده میشد، دختری زندگی میکرد که دلش پر از رؤیا و خیال بود. او، دختری بود با موهای بلند و مشکی که در نسیم شب نرم و روان میرقصید، هر شب وقتی آخرین پرتوهای خورشید پشت...
الان که همچین بیرویه هم نیست. الان دیگه کمرویه شده. خانواده ها یا ندارن یا اگه دارن یک یا دوتا دارن. اعتقادشونم همین گرونیه. ولی خب حقیقت اینه که خدا بهت یک بچه داده روزیشم خودش میده.
قصه ی دخترک و ماه
ژانر: تخیلی_عاشقانه
رده سنی: نوجوان_بزرگسال
خلاصه: دختری تنها، هر شب با آسمان نجوا میکند و در سکوت مهتاب، دنیایی پر از راز و نور را کشف میکند. سفر او به سوی نور و سکوت، قلبها را لم*س میکند و دنیای اطرافش را برای همیشه تغییر میدهد.
سلام و درود؛
اسم رمانتون جذاب، مرموز و فانتزیه و همچنین معنا داره. باعث کنجکاوی خواننده میشه و حس رمزآلودی که در متن هست رو تقویت میکنه.
ژانر ترکیبی رمانتون، قدرت انعطاف در روایت و جهانسازی رو داره و خوانندهای که دنبال عمق و هیجانه رو جذب میکنه.
میشه حتی به عنوان فانتزی فلسفی معنایی هم...
سلام و درود دوست عزیز؛
نام رمان شما خیلی زیبا بود و به دل مینشست.
ژانر و سبکتون تراژدی اجتماعی بود، با تمرکز بر بحران هویت نسل معاصر که کاملا به متن میومد.
اگر اشتباه نکنم اپیزود، نزدیک به دکلمه یا پادکست ادبیه. و هر اپیزود مثل یک صحنهی کوتاه سینمایی است با نورپردازی، سکوت و حرکات فیزیکی...
عرض سلام و خسته نباشید. درخواست رنک نویسنده نوقلم رو داشتم. رمان های مغازه ی چیزهای گمشده، واپسین لحظه، و باد هم دختر بود در حال تایپاند و دوتاشون ۱۰ پارت رد شده. و رمان کوتاه اینجا ایستگاه آخر نیست. و فیلمنامه راهی به خانه نمانده. میتونم این رنک رو دریافت کنم؟!
موضوع 'رمان مغازهی...
- کسی که چیزی نداشت، اما دنبالش بود -
آن روز مردی وارد مغازه شد با قدمهایی شمرده و چشمانی که نگاه نمیکرد، بلکه دنبال نشانه میگشت. لباسش تمیز بود ولی از جمله آدمهایی بود که مدتهاست «جایی» ندارند. مثل سایهی کسی که جا مانده. مرد گفت:
- میدانم احمقانه است، اما اومدم دنبال یه چیزی که فکر...
- صدای در -
درِ مغازه همیشه یکجور خاصی باز میشود.
آرام، با صدای زنگی که انگار خودش هم از تکرار خسته شده. اما آن روز، در یکجور دیگر باز شد. نه با عجله، نه با تردید. بلکه با حال کسی که نمیداند چرا آمده، فقط حس کرده که باید بیاید. مردی میانسال، با پالتوی کهنه و چشمانی که انگار سالها باران...
- دکمهی صامت -
صبح زود بود. از آن صبحهایی که نور هنوز تصمیم نگرفته وارد پنجره بشود. دخترک زودتر از من آمده بود. روی زمین نشسته بود و با یک دکمهی فلزی بازی میکرد. دکمهای ساده، زنگزده و کوچک. شبیه هزاران دکمهی بیارزش دیگر. پرسیدم:
- از کجا اومده؟
نگاهم نکرد. فقط گفت:
- جلوی در بود...
اسمش را بعداً فهمیدم: عصمت...
وقتی وارد اتاق شدم، نشسته بود روی تخت. روسری نازکی روی سرش انداخته بود و تسبیحاش را آرامآرام میان انگشتها میچرخاند. چشمهایش مرا که دیدند، برق نزدند؛ تعجب نکردند. فقط نرم گفت:
- نشستی؟ بشین پسرم. هوا سرد شده انگار.
نشستم. اولین بار بود که کسی مرا مثل یک نوه...
- دختر مهاجر -
در کلاس، کسی منتظر نبود صدای من را بشنود. نه از سر بدی، بلکه چون عادت کرده بودند که من نشنوم، نگویم، نخواهم. اسمم را سخت تلفظ میکردند. گاهی به قصد اشتباه، گاهی از روی بیحوصلگی. ولی هیچوقت از روی علاقه. روزهایی بود که فکر میکردم اگر زبان مادریام صدایم را نشنود، من دیگر وجود...
- زنِ کتابفروش -
کتابفروشیام سالهاست از رونق افتاده. آدمها دیگر کمتر به سراغ واژهها میآیند و بیشتر دنبال چیزی میگردند که زود بیاید، زود برود، بیآنکه لای دلشان بماند. اما هنوز هر روز، ساعت نه صبح، کرکره را بالا میزنم
و بوی خاکخوردهی کاغذها را نفس میکشم، انگار همین بو دلیل بیدار...
راستش را بخواهی، اسمش را هم کامل نمیدانستم. دختر لاغری بود با چشمهایی که انگار چیزهایی دیدهاند که برای سنش زیادی بزرگاند. نه از آنهایی که زل میزنند، نه از آنهایی که قایم میشوند، چشمهایی که بلدند گوش بدهند. اولینبار توی جلسهی نویسندگی دیدماش. سکوت جلسه را با یک جمله شکست:
- گاهی باید...
شب، بازهم آتش روشن بود و بچهها دور هم جمع بودند. اما دوباره من نشسته بودم کمی دورتر. روی تختهسنگی که پشتش سایهی کوه افتاده بود. سهیل آمد. نه صدا زد و نه سلام کرد. فقط نشست. چند لحظه، هیچ نگفتیم. فقط صدای جیرجیرکها بود، و گاهی تقتق آتش. بعد، با همان لحن همیشگیاش گفت:
- اون پیرمرد... دیدم...
آن شب، همه دور آتش جمع شدیم. سهیل دف میزد، بچهها شعر میخواندند و خندههایشان تا تهِ دشت میرفت. اما من زیاد نماندم. لبخند زدم، سَر تکان دادم و بعد رفتم پشت تپهای که دور از آتش بود. آسمان پُر از ستاره بود و هوا کمی سرد مینمود. شالم را دور خودم پیچیدم. نه از آنها بدم میآمد و نه حتی از...
اولین روز، بچهها ذوق داشتند. هر کدام قلمی به دست گرفتند و روی بخشی از دیوار، چیزی کشیدند. گل، خورشید، خنده. اما من... آهسته شروع کردم. با خطوطی که معلوم نبود گلاند، پرندهاند، یا فقط تکههایی از یک رؤیا. وسط دیوار، یک دختر کشیدم. با پای بره*نه و موی کوتاه، و چشمانی که انگار چیزی را جا گذاشته...