جان به تدریج تهی شد با سکوتی موذی و خزنده، همچون روزنهی فروغی که بیهیچ غوغا در وزش نسیم خاموش گردد.
اندیشهها به اوراق کرمخورده شباهت یافتند که در تندباد زوال پراکنده شوند و یادها، بیجنازه در لحد فراموشی دفن گردند. نه امیدی بر گامها سایه میافکند و نه اندوهی رمقی برای ضجه برجای مینهاد...
•○°●| به نام خالق واژگان |●°○•°
نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!
پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ دلنوشته
شما...
شباهنگام جان، آنگاه که فروغ هر چراغی به خاموشی گراییده بود، سایهای سترگ بر ساحت درون گسترده شد. سایهای که از ژرفای روان زاده میگشت.
اندیشهها همچون پرندگان بالشکسته بر سنگفرش وهم افتاده بودند و هر کوششی برای پرواز جز خراش خونین و شکستن بیشتر نداشت.
در این هبوط پیاپی، هر خاطره به تازیانهای...
معیارهای بررسی و تگدهی به داستانکها
۱. ژانر داستانک: (۰.۵ نمره)
تعیین قالب ژانری اثر از نظر محتوایی و ساختاری. ژانر مشخصکننده فضای کلی داستانک است و در تفسیر آن نقش تعیینکننده دارد.
۲. درونمایه یا پیام: (۱.۵ نمره)
تحلیل لایه معنایی اثر و پیام ضمنی یا آشکاری که نویسنده قصد انتقال آن را...
معیارهای بررسی و تگدهی به دلنوشتهها
۱. احساس غالب: (2نمره)
تشخیص نوع و شدت احساس اصلی که بر متن حاکم است. این احساس معمولاً جهتگیری کلی دلنوشته را تعیین میکند و نقش مهمی در درک فضای کلی آن دارد.
۲. موضوع محوری: (1نمره)
بررسی محتوای مرکزی یا دغدغهی فکری نویسنده. موضوع ممکن است مفهومی...
▪︎°•بنام شاعر زندگی•°▪︎
با سلام خدمت کاربران محترم انجمن کافه نویسندگان؛
در این تایپک، قوانین بررسی دلنوشته وداستانک برای تگدهی و نحوهی سطحبندی آنها جهت اطلاع شما عزیزان قرار گرفته است.
پس از ثبت درخواست تگ توسط شما نویسندگان محترم، عوامل مذکور مورد بررسی قراره گرفته و بر حسب آن، اثر شما...
«بنام شاعر زندگی»
- نقد داستانک مهلکهی خود ساخته -
عنوان:
انتخاب عنوان «مهلکهی خود ساخته» بهخودیخود جلب توجه میکنه. ترکیبش جوریه که بار معنایی سنگینی داره و ذهن مخاطب رو آمادهی یک ماجرای پرخطر یا دستکم بحرانی میکنه. با این حال، در داستان شما آن «مهلکه» چندان نمود بیرونی نداره و...
در قعر این خلا مطلق، سکوت چون منجنیقی آهنین بر شریانهای جان نشست؛ سمی زهرآلود که ذرهذره در مغاک روح فرو میخورد و استخوان امید را خرد میکرد.
صدای روزگار که روزی گذرگاه تابش و پل عبور امید بود، اکنون به خاطرهای پاره و پراکنده بدل گشته و پژواکهای آن همانند تیرهای مسموم، بارها و بارها بر تار و...
هیچ تیغی هولناکتر از مهلت آهستگی نیست؛ ضربتی که ریزابوار، ذرهذره تار و پود جان را بفرساید تا روان بیآنکه خویش بداند در گور روزگار مکرر به خاک شود.
آنجا که واقعهای رخ ننماید و بانگی برنخیزد، ملال ممتد طنابی ناپیدا گردد و بر گردن جان پیچد، هر لحظه فشردهتر از پیش.
روح طاقت صاعقهی ناگهانی را...
چو مرغی در قفس بیپنجره، دل در کشاکش امید و انکار به تپش افتاد؛ نه راه گریز هویدا بود و نه مأوای آرامش.
اندیشه چونان شمشیری دو دم هر سو که چرخید، رگی از جان را برید و روان را در خونابهی تزلزل شست.
از سویی، زمزمهی فریب وعدهی رهایی در گوش مینشاند و از دیگر سو، صدای پنهان وجدان پرده از تباهی...
در میانهی ظلمت، نوری کاذب هویدا شد نه فروغ رهایی که مشعلی از سراب، لرزان و فریبنده بود.
دل خسته از زهراب سکوت به آن فروغ موهوم چنگ زد؛ لیک پرتو آن نه گرما بخشید و نه روشنی که همچون آتشی برفگون در لحظهی لم*س به خاموشی گرایید.
آنجا بود که دانستم امید هرگاه از دهان جفاکاران برآید، جز نقابی بر...
از پس نخستین ترک، زهر بیچهره آغاز به خروشید همچون نسیمی که در خفا بر رخسار گلبرگ نشیند و بیآنکه دیده شود، جان لطافت را به خمودگی کشاند.
خلسهوار زمزمهای پنهان در گوش جان پیچید؛ نغمهای که از ظلمت نهان میجوشید، نوایی زهرآگین که هر تپش دل را به لرزه میکشاند و هر اندیشه را به تیرگی درمیآمیخت...
و اما حقیقت تلخی که از این ماجرا باقی میماند، چیزی نیست جز اینکه گاهی زندگی به ما فرصتی میدهد تا حرفی را که در دلمان نهفته بزنیم، حسی را اعتراف کنیم، دلی را آرام کنیم اما ما آن را عقب میاندازیم و به فردایی موهوم میسپاریم. غافل از اینکه شاید فردایی وجود نداشته باشد. گیشا هرگز فرصت نکرد عشقش...
همچنان خون آرام از گوشهی ل*ب گیشا پایین میآمد و روی گونهاش پخش میشد. دستهای پریناز بیوقفه لرزیدند. صدایش شکست، تبدیل به ضجه شد:
– غلط کردم گیشا. توروخدا… تو نباید منو ول کنی! من تازه پیدا کردمت! خواهش میکنم، گیشا… خواهش میکنم بیدار شو!
اما چشمان گیشا دیگر هیچ درخششی نداشتند. لبخند محوی که...
بعداز مدتی طولانی، شاید ماهها که از رابطهی عمیق و پر از احساس میان گیشا و پریناز میگذشت؛ بالاخره گیشا عزم خود را جزم کرد. میدانست پریناز تبدیل به تمام وجودش شده و این یک حقیقت انکار ناپذیری است. شاید به خوبی فهمیده بود که جفتشان از مشکلات زندگی و نبود هیچ محبتی این چنین دلبسته هم شدند. ولی...
گیشا برای چند لحظه نگاهش را به عمق چشمهای پریناز دوخت؛ چشمانی که هم شجاعت داشتند، هم ترس، هم انتظار. تعجب کرده بود؟ مطمئناً اما تعجب سریع جای خود را به لبخندی کوتاه داد. گیشا آرام ولی انگار قولی ابدی میدهد، گفت:
– باشه… از امروز.
باد دوباره وزید و شاخههای خشک را به هم کوبید، اما پریناز دیگر...
فردای آن روز، پریناز زودتر از همیشه از مدرسهاش بیرون زد. هوای سرد اواخر پاییز روی گونههایش مینشست، اما حرارت عجیبی از درون، قدمهایش را تندتر میکرد. خیابانهای طولانی را با ضرباهنگ قلبی که بیوقفه میکوبید، پشت سر گذاشت. هر چه به مقصد نزدیکتر میشد، اضطراب و شوقی نامعلوم بیشتر در وجودش گره...
راپسودی آخر:
عشق، یک اتفاق نیست بلکه زمان است؛ اگر به وقت نرسد، حتی زیباترین احساس هم به خاموشی بدل میشود. هیچکس منتظر نمیماند تا تو آماده شوی… و هیچ قلبی، بیپایان تحمل تأخیر را ندارد. دوست داشتن، وقتی ارزش دارد که بهموقع گفته و زیسته شود.
از همراهی ارزشمند شما سپاسگزارم...
راپسودی بیستم
اما تو خفته بودی در درون تمامی گفتههایم که نمیدانستم چقدر طول کشید تا تنها چندی از آنها را بیان کنم. اگرچه سکوت میان ما، سنگینتر از هر طوفان بود. من، با تمام ندامت و غرور شکستهام، ایستاده بودم و تو با قامتی راست اما چشمانی که گویا دیگر برای من نمیدرخشیدند.
نگاهت را مماس...
راپسودی نوزدهم
نمیدانم در نگاهت دقیقا چه حسی موج میزد. شگفتی؟ خشم؟ یا بغضی که دوباره سرباز کرده بود. نمی دانم، شاید همهاشان.
اما من، مردی که روزی بدون هیچ نوع اندیشهای پشت به همهچیز کرده بود، حالا بیپناه درست روبهروی تو ایستاده بودم. زندگی شگفتانگیزتر از این حرفها بود، مگر نه؟...
راپسودی هجدهم
در طول این بازهی زمانی سرشار از محنت، با سایهات زندگی کرده بودم؛ با تصویرت پشت شیشهها و زمزمهی تکراری قدمهایت بر سنگفرش کوچه اما آن روز، دیگر نتوانستم اسیر سکوت بمانم. گویی چیزی در من شکست، بندهایی که سالها مرا در پس فاصلهها نگه داشته بودند، پاره شد. قدمهایم، بیاجازه...
راپسودی هفدهم
هر روز قدمهایم بیآنکه افسارشان دستم خودم باشد، بیصدا و محتاط به سمت خانهی تو کشیده میشد. گویی هر سنگفرش کوچه شاهد دلتنگیهای من بود و دردهایم را حمل میکرد.
زمان نیز با تمام بیرحمیاش، فقط به من اجازه میداد تا هالهای از تو را ببینم، بدون آنکه لمسش کنم.
گاهی از پشت...
بالاخره اشکهای سوزناک آسمان خاتمه یافته بود، اما خیابانها هنوز بوی نم و خاک تازه میدادند. چند روز از ماجرای کوچه گذشته بود و پریناز مدام به آن لحظه فکر میکرد؛ به دستهای سرد گیشا که محکم مچش را گرفته بودند و به نگاه بیکلامش که هزار حرف ناگفته را در دلش ریخته بود. آن شب، وقتی دم خانه رسیدند،...
همچو جام سیمین که موذیانه مویی سیاه بر سیمایش نشیند، روان نیز شکاف برداشت از نگاه بیمروتی که در گذر نامکشوف خویش، خنجری بیصدا از شیار هستی فرو برد.
آنگاه که اصوات همچون انعکاس محتضر در دهلیز متروک دل طنینافکن شد و الوان به پژمردگی خزانی بر بستر دیدهی محتضر نشست.
این افگار نخستین بود؛ جراحت...
•● به نام خالق واژهها ●•
پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.
قوانین جامع تالار شعر
شما میتوانید پس از 10 پست درخواست جلد بدهید.
درخواست جلد برای مجموعه شعر
پس از گذشت ۱۰ الی ۱۵ پست از مجموعه شعر خود،...
آغاز تعرض…
در سکوت مرگبار انزوای نفس چون خنجر نامرئی رخنه کرد که آهسته در پردهی تاریکی فرو میرود و هیچ ندایی جز فغانی خموش، بر جای نمیگذارد.
آدمی غافل از حقهی گیتی، طعمهی زهرهای بیرنگ و بو گشت؛ آوازی که نه به ریسمان استماع میپیوست و نه به دیده سوق مییافت اما هر بار به گام، شعلهی وجود را...
«بنام شاعر زندگی»
*********************************************************
نام اثر: مَحآق
نام دلنویس: سحر راد(ملقب به آشوب)
ژانر: تراژدی، اجتماعی، فلسفی
➿
دیباچه:
چو شب رخت عزا بر تن کشید و فلک در دامان ظلمت اسیر گشت، ماه فرو خفت و سپیده دم ننمود.
روانی که روزگاری در جوشش عطوفت و فروغ...
بنام شاعر زندگی
نقد مجموعه اشعار فریب
📌بررسی ساختار ابتدایی شعر:
📍نام شعر: انتخاب نام «فریب» بسیار کوتاه، گویا و بار معنایی عمیق دارد. کلمهای که بلافاصله ذهن را به سمت موضوعاتی مثل دروغ، ظاهرسازی، گمراهی و فاصلهی بین واقعیت و توهم میبرد. مزیت این نام در تلخیص محور اصلی شعر است و فضایی...
« به نام خالق زبانی که نقد میکند»
● مجموعه اشعار:
https://forum.cafewriters.xyz/threads/41288/page-3
●شاعر: @هوروس
●منتقد: @آشوب دلها
نقد به هرجهت باید بر این پایه باشد که صادقانه تمامی کاستیهای اثر را بازگو کند و درجهت پیشرفت آن، قلمِ نقاد خود را حرکت دهد.
به یاد داشته باشید،...
باران برای چندمین بار به دیدار عاشق خود، پاییز آمده بود؛ نمنم و آرام، در پهنای خیابانها میلغزید و زمین را با بوسههای ریزش آرام میکرد. آن شب، گیشا و پریناز، پس از مکالمهای که دل هر دو را روشن کرده بود، با قلبهایی پر از آرامش و نوری تازه از محبت، هممسیر شده بودند. چراغهای نارنجی،...
سلام و خسته نباشید عزیزم💙🩵
چقدر نقدت کامل بود و در عین اینکه احساساتیم کرد اما آموزنده هم بود.
اره کاملا قبولش دارم و سعی میکنم اصلاحشونکنم💙🩵
خیلی ممنونم ازت که وقت گذاشتی و خوندی و اینچنین کامل نقد کردی🌹 خیلی خوشحالم کردی با حرفات
بیکران ممنونم
پریناز چشم از گیشا برنداشت و چیزی نگفت. اما دلش داشت میلرزید از اینکه چرا باید همیشه اینطور میشد؛ چرا آدمها فقط وقتی حرف از مهربانی میزنی، دشمنت میشوند؟!
تمرین با اخم مربی و سکوت بقیه به پایان رسید. سالن کمکم خلوت شد و هرکسی گوشهای پخش و پلا شدند. پریناز و گیشا کنار هم از باشگاه بیرون...
یکی از آنها اشارهای به گیشا کرد و با صدای بلندی گفت:
– پریناز، امروز با مهمون خاص اومدی؟ یا فقط یه رباته که دنبالت راه میافته؟
بقیه خندیدند. یکی دیگر گفت:
– شاید بادیگاردشه. ببین چه جدیه. نکنه قراره با مشت بزنه تو صورت ما؟
پریناز، لحظهای مکث کرد مثل کسی که داشت بین دو جبهه تصمیم میگرفت که...
گیشا کاغذ را تا کرد و ناخودآگاه روی کاغذ را بوسید. برای اینکه گمش نکند، آن را لای دفتر کوچکش که همراه با خودش آورده بود، گذاشت و بلند شد. از پارک بیرون آمد و راه افتاد. آفتاب تقریباً دیده نمیشد و خیابان خلوت بود. همهچیز ساکت بود اما در دلش، چیزی داشت کمکم بیدار میشد. چیزی که اسم نداشت؛ البته...
– اون روز توی سالن... .
صدای پریناز بود که آهسته شروع شد.
– فکر کردم مثل همه از جلوم رد میشی بدون اینکه بخوای نگام کنی ولی تو وایسادی. حتی اگه یه لحظه بوده باشه، همون لحظه برام مهم بود.
گیشا مکثی کرد. نفسش را آهسته بیرون داد.
– منم نمیدونم چرا وایسادم. نمیدونم اصلاً چرا امروز اومدم.
پریناز...
گیشا ابرویی بالا انداخت و دستهایش را داخل جیبهای شلوارش فرو برد.
– اسمم گیشاست. فکر میکردم اینم بدونی چون تقریبا خیلی کنجکاوی.
پریناز اخم ساختگی کرد و همانطور که ادایش را درمیآورد، گفت:
– آره میدونستم. اسمت رو وقتی دبیر ورزشتون حین مسابقه داده زد، شنیدم ولی خواستم مطمئنم شم و تورو هم به حرف...
مقنعهاش را تا نیمه روی سرش انداخته بود، چند تار موی طلایی رنگ از زیر آن بیرون زده بود و هنوز چند قطره آب از روی صورتش میچکید که نشان از این بود، او هم حمام کرده است. ساک ورزشیاش را بیحوصله روی شانهاش انداخته بود. همینکه نگاهش به گیشا افتاد، قدمهایش مکثی کوتاه برداشت اما در نهایت تصمیم...
پریناز با ذوق گفت:
– همین فکر رو کردم. چون توی اون دو دقیقه، حتی یکبارم به خط نگاه نکردی. به مربیت نگاه نکردی. فقط دویدی، انگار با خودت قهر بودی.
گیشا نگاهش را دزدید و از بامزگی پریناز دلش ضعف رفت. خواست چیزی بگوید اما کلمه نیامد. فقط پرسید:
– یادداشت رو چرا گذاشتی تو کیفم؟ اصلاً چرا اون موقع؟...
پس از گذشت یک ربع او جلوی در مدرسه رسید و پیاده شد. پس از مرتب کردن خودش، نفس عمیقی کشید و به سمت نگهبانی مدرسه رفت. دستهایش سرد بود و آشکار بود که اضطراب گریبانگیرش شده اما با این حال تمام توانش را در حنجرهاش جمع کرد و رو به نگهبان گفت:
– سلام، ببخشید من اومدم سالن والیبال، گفتن تمرین دارن...
«بنام شاعر زندگی»
نقد دلنوشته دنگ درد
درود و خسته نباشید خدمت نویسنده عزیز🌹
نقد دلنوشته شما بدین صورت است:
۱. عنوان:
عنوان «دِنگِ دِرد» از دو واژهی بومی- محلی ساخته شده که بار شنیداری و حسی دارن. ترکیب این دو، حس تکرار و عمق درد رو به ذهن میاره. عنوان خاصه، اما یه ایراد داره. برای مخاطب...
•● به نام خالق واژهها ●•
پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.
قوانین جامع تالار شعر
شما میتوانید پس از 10 پست درخواست جلد بدهید.
درخواست جلد برای مجموعه شعر
پس از گذشت ۱۰ الی ۱۵ پست از مجموعه شعر خود،...
شب مسابقه، وقتی به خانهی رنگ و رو رفتهشان برگشت، یکراست به سمت اتاق سلولیاش هجوم برد و چراغ اتاق را خاموش کرد. در دل تاریکی اتاقخوابش که بیشتر حکم انباری خانه را داشت، فرو رفت. بدون هیچ کار دیگری روی تختش مانده بود و حرف نمیزد، با همان مقنعهای که از سرش درنیاورده بود و حتی کیف ورزشیای که...
وقتی وارد رختکن شد، نه حرفی زد و نه نشانی از خشم داشت. میلی به آب نداشت هرچند گلویش از خشکی به درد افتاده بود. فقط کمدش را باز کرد و نشست.
خانم افتخاری با عجله وارد رختکن شد و چند لحظه مقابلش ایستاد. وارفته نگاهش کرد و با لحنی که مشخصا به سختی کنترلش می کرد تا تخریبی صورت نگیرد، پرسید:
– اتفاقی...
داستان کوتاه گیشا
چهارشنبه ۱۵ مرداد
نوشته در موضوع 'داستان کوتاه گیشا | اثری از آشوب'
https://forum.cafewriters.xyz/threads/39119/post-319105
پنجشنبه ۱۶ مرداد
نوشته در موضوع 'داستان کوتاه گیشا | اثری از آشوب'
https://forum.cafewriters.xyz/threads/39119/post-354415
از جای خود بلند شد و خواست که به دنبالش برود اما با صدای بلندگو که شمارهی نفرات یک و ده را فرامیخواند به اجبار مسیرش را به سمت سالن تغییر داد تا آماده ی دور جدید شود. از رختکن که بیرون رفت، آهی کشید.
دخترک مرمری ناپدید شده بود و در عوض، رقیب دیگری آماده در خط شروع انتظارش را میکشید؛ شمارهی...
عرق سردی از انحنای کمرش عبور کرد و به یاد آورد که برای دور بعدی باید آماده شود. با چشم دنبال رقیب زیبایش گشت اما اثری از او نبود. لابد دبیر آنها هم کسی بود که مانند افتخاری شندغازی به روان دانش آموزش اهمیت نمیداد و او را شاید تنبیه هم کرده باشد.
با این فکر دوباره نگاهش را دور سالن چرخاند و وقتی...
بنام شاعر زندگی
«در مستانگی اوج، به کام سقوط»
اُوج،
آن دم است که آدمی، مس*ت وهم رفعت، از حضیض غفلت سر برمیدارد؛ لحظهای که میپندارد قاف آرزو را درنوردیده و بر قلهی مطلوب نشسته است، بیآنکه دریابد آشیان تکبر بر لبهی پرتگاه بنا شده است.
از فراز موهومات بالا میرود لیک از فرط نخوت فرو...
راپسودی شانزدهم
شب همچون پالتویی سیاه بر شانهام سنگینی میکرد و در میان ظلمات اندوهناک آن، تنها چیزی که مجال درخشیدن یافته بود، تو بودی.
از آن دسته آتشی هستی که در خاموشترین لحظه، تمامت را میسوزاند.
تو را دیدم و جهانم سرشار از لذت آنچه که فراموشش کرده بودم، شد.
نگاهت، سنگینتر از هزار...
درود، دلنوشته راپسودی
شنبه ۴ مرداد
نوشته در موضوع 'دلنوشته راپسودی | اثری از آشوب'
https://forum.cafewriters.xyz/threads/39741/post-353112
سه شنبه ۷ مرداد
نوشته در موضوع 'دلنوشته راپسودی | اثری از آشوب'
https://forum.cafewriters.xyz/threads/39741/post-353166
یکشنبه ۱۲ مرداد
نوشته در موضوع...
راپسودی پانزدهم (از زبان همان مردی که رفته اما سالها بعد به سوی جاماندههایش بازگشته البته اگر جاماندهای باقی مانده باشد.)
حقیقتا نباید میدیدمش. نگاهش میکردم و چشم میدوختم به آنچه که سالها نداشتمش.
قرار بود این دیدار فقط یک مکالمهی محترمانه بین من و او باشد، چندتا جملهی مبهم و یک...
راپسودی چهاردهم
نمیدانم چند ساعت گذشته بود که روبهروی هم نشسته بودیم.
اما هنوز مبهوت بودم از لحظههایی که در خیالم، هرگز قرار نبود دوباره تکرار شوند. با اینحال، طعم تلخ قهوه هم حال دلم را عوض نمیکرد.
جرعهای دیگر نوشیدم و بیاختیار یادم آمد که تو فقط اسپرسو میخوردی؛ همان قهوهی غلیظ...
راپسودی سیزدهم
اوه!
بیشک بازدم چسبناکم از گلوی برافروختهام قصد خروج نداشت. همچنان نمیتوانستم به سادگی در باورم بگنجانم که آن سوی خیابانِ جایی که برایم نوشته بودی، ایستادهام. وارفته از شهامت دیدارت و پشیمان از هزاران قدمی که به عمد تا اینجا پیاده آمده بودند. دستهای افگار بسته از نوشتن...
راپسودی دوازدهم
وقتی در مابین تناقص احساساتم دست و پا میزدم، ناگهان تنها با یک جملهی ساده، بیتزئین، بیمقدمه تمامی معادلات زندگیام را بهم ریختی.
«میتونم ببینمت؟»
چه جملهی کوچکی و چه اتفاق عظیمی پشتش خوابیده بود.
احساس کردم پوست تنم مذاب شد مثل لحظهای که تب بیخبر بالا میرود و آدم...
راپسودی یازدهم
نمیدانم چگونه اما با هزار و یکجور بدبختی به خانه برگشتم.
با قدمهایی رنجوری که گویا از زخمهای تازه عبور میکردند نه از خیابان.
جالب بود که هیچکس هم نفهمید کجا بودم، چه دیدم، چرا چشمانم اینگونه میسوزد. هیچکس نمیفهمد تو دیدن نداری، مثل لرزهای هستی که با تماشایت همهچیز...
راپسودی دهم
حدس میزنم که زمانی برای آمادهسازی ذهن نمانده. بلیط فرصت مرور واکنشها و تمرین تظاهر سوخته.
او ایستاده، درست در امتداد یک عصر معمولی، پشت ویترینی که نور به موهای شب رنگش غمزه انداخته. با همان لبخند مرموز و نگاهی که نمیدانم به من دوخته شده یا از من عبور میکند.
دلم نشست از سقوط...
راپسودی نهم
درون آینه به چهرهی درهم شکستهام خیره شده بودم. گویا انعکاس مقابلم به ستوه آمده باشد، ل*ب گشود:
- «بسپارش به باد». این جمله را هزاربار تکرار کردهای، اما هنوز قلبت به لرزش دیدار مجددش تن میدهد. تا کی میخواهی در حافظهای پوسیده خانه کنی؟ چند بار دیگر باید خودت را به فراموشی...
راپسودی هشتم
بگویم سلام؟
نه چون این واژه برای گفتوگو با کسی که در ذهنم زندگی میکند، کمی بیش از حد رسمی است. بیش از حد مرده!
آنقدر با تو در خاطراتم، در پچپچ خوابها و در ل*بپریدههای دفترم سخن گفتهام که «سلام»، حالا فقط باری اضافه است.
راستش را بخواهی، دیگر نمیخواهم مقدمهچینی کنم.
نه...
راپسودی هفتم
همهی اینها بیش از یک اجرای بینقص نبود.
حتما پزشک بیچارهام هم در خیال مداوای من سیر میکند. لبخند میزنم؛ حتی تلختر از اسپرسوهایی که مینوشیدی.
به گمانت فراموشت کردهام؟ بگذار که شکوههایم را هم مثل تمامی این سالهایی که نبودی از تو پنهانش کنم.
دیوانه! من حتی صدای قدمهایت...
راپسودی ششم
نگاه ماتمزدهام به انگشتان پیچیدهاش بر اندام باریک خودکار خیره مانده بود. او بیآنکه به صورتم نگاه کند، خودکار را میان انگشتانش چرخاند و برای چندمینبار، اطلاعات مندرج در پرونده را مرور کرد. پروندهای که من در آن، همچون حاشیهای فرسوده به دست فراموشی سپرده شده بودم.
نام...
•● به نام خالق واژهها ●•
پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.
قوانین جامع تالار شعر
شما میتوانید پس از 10 پست درخواست جلد بدهید.
درخواست جلد برای مجموعه شعر
پس از گذشت ۱۰ الی ۱۵ پست از مجموعه شعر خود،...