نام: کالبدهای گرم | warm bodies
نویسنده: Isaac Marion
مترجم: bahar
ناظر: @آراگُــــــــل ژانر: عاشقانه، ترسناک سطح اثر: برگزیده + برترین اثر سال خلاصه: یک زامبی بنام «آر» جان فردی به نام جولی را نجات میدهد. از آن پس ماجراهایی رخ میدهد که...
《عکس شخصیتها》
توضیحات مترجم:
مجموعه این کتاب، 4 جلدی است.
جلد اول: کالبدهای گرم (درحال ترجمه)
توضیحاتاضافۀمترجمدرموردکتاب:
سلام. ممنون که ترجمۀ من رو برای خوندن انتخاب کردین. اول باید بگم که این کتاب از زبان زامبی به اسم "آر" روایت میشه در اوایل قسمتهای کوچکی از احساسات اون رو میبینید که رفتهرفته این احساسات در دورتادور رمان پخش میشن و حس خوب و مطلوبی رو به خواننده منتقل میکنند، کتاب و زبان نویسنده در بعضی قسمتها پیچیدهست که امیدوارم بتونم براتون به بهترین نحو پیادهسازی کنم معادلهاش رو. ممنون از نگاهتون:")
نکته*: تمامی مفاهیمی که در رمان وجود داره در گوگل سرچ بشه بالا میاره؛ بنابراین اگر مفهومی رو متوجه نشدین با سرچی ساده متوجهاش خواهید شد!
مترجم عزیز، ضمن خوشآمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمانترجمه شدهی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمهی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.
من مردهام؛ اما خیلی چیز بدی نیست. یاد گرفتم که چطور با این موضوع کنار بیایم. متأسفم، احتمالاً نمیتوانم خودم را معرفی کنم؛ چون دیگر اسمی ندارم. به ندرت ممکن است یکی از بین ما اسم داشته باشد. ما آنها را مانند کلید ماشینها و سالگردها گم و فراموش کردهایم. مال من شاید با "ر" شروع میشده؛ اما این تنها چیزیست که حالا میدانم.
خندهدار است چون قبلاً زمانی که زنده بودم همیشه اسم دیگران را فراموش میکردم. دوستم "ام" میگوید: «خندهدارترین چیز درمورد اینکه یک زامبی هستیم این است که همه چیز خندهدار است؛ اما نمیتوانی لبخند بزنی چون دور ل*بهایت فاسدند.» اما مرگ از برخی دیگر با من مهربانتر بوده، یک جورهایی. من هنوز در مراحل اولیه پوسیدگیام. پوست طوسی، بوی نامطبوع و حلقههای تیره زیر چشمهایم دارم.
تقریباً به عنوان یک مرد زنده که نیاز به مسافرت دارد، میتوانستم بمیرم. فکر کنم قبل از اینکه تبدیل به یک زامبی شوم یک تاجر بودم، یا بانکدار یا دلال؛ یا حداقل یک جوانی که برای پیدا کردن یک کار خوب دست و پا میزده؛ چون انصافاً لباسهای خوبی پوشیدهام. شلوار مشکی، پیراهن خاکستری و کرواتی قرمز.
اِم گاهی بهخاطرشان مسخرهام میکند، به کرواتم اشاره میکند و سعی میکند بخندد؛ اما تنها صدایی خفه و خرخری از ته دل و رودهاش در میآورد. لباسهای او شلوار جین زاپدار و یک تیشرت سفید ساده است؛ اما تیشرتش حالا خیلی خوف و ترسناک بهنظر میآید، بهنظرم باید یک لباس رنگ تیرهتر انتخاب میکرد.
گاهی دوستداریم درمورد لباسهایمان شوخی کنیم و حدس و گمانهایی بزنیم چون اینها آخرین لباسهایی بودند که برای پوشیدن انتخابشان کردهایم تا کسی باشیم، قبل از اینکه به هیچکس تبدیل شویم. بعضیها ظاهرشان ناواضحتر از آن است که بتوانیم حدسی راجعبهشان بزنیم مثلاً: شلوارک و ژاکت، دامن و بلوز، بنابراین بهطور تصادفی حدسهایی میزنیم.
«تو یه پیشخدمت بودی، تو یه دانشجو بودی، تو منو یاد یکی میندازی که یادم نمیاد دقیقاً کی بوده». هیچوقت اینطور که میخواهیم پیش نمیآید. هیچکس از آنهایی که میشناسمشان خاطرات بهخصوصی ندارند، تنها دانشی مبهم و اندک باقی مانده از دنیایی که دیگر چیزی ازش باقی نمانده. برداشتهای ضعیفی از زندگی گذشته که مانند اندامهایی خیالی باقی ماندهاند.
ما تمدن، ساختمانها، ماشینها، مجتمعهای عمومی را میشناسیم اما هیچکداممان، هیچنقشی درشان نداریم. هیچگذشتهای. بدون هیچ تجربهای. تنها اینجاییم. ما هرکاری که بخواهیم میکنیم، زمان میگذرد و هیچکس سؤالی نمیپرسد؛ اما همانطور که گفتم، آنقدرها هم بد نیست. ممکن است بیفکر بنظر برسیم؛ اما اینطور نیست.