***
(ده سال قبل)
بعد از آنکه آن حرف را زدم همگان ساکت شدند.
میدانستم تهدید همیشه کارساز نیست، ولی گاهی لازم بود از آن استفاده کنم تا توازن طبیعت برهم نخورد.
فالین پیر صدایش را بالا کشید:
- فرمانروا اِل! شما حق نداری ما رو تهدید کنی!
قبل از آنکه پاسخش را بدهم، فالین خطاب به آلکن میگوید:
- آلکن، جلوی سرکشیِ فرمانروات رو بگیر. وگرنه اتحاد کمترین چیزیه که از هم میپاشه!
صدای تپشهای بالا رفتهی قلبهای اعضای قبیله خودم و لایکنتروپها را میشنیدم.
میدانستم میترسند که صلح از بین برود. من هم هیچگونه قصدی مبنی بر برهم زدن صلح نداشتم و میخواستم آرامش پایدار بماند.
قبل از آنکه چیزی بگویم، آلکن مرا خطاب قرار داد:
- فرمانروا! لطفاً لحظهای با من تشریف بیارید.
به سمت اتاقک سنگیاش که در انتهای غار قرار داشت رفت و من بدون لحظهای مکث با جادویم خود را در اتاقک ظاهر کردم.
وارد اتاقک شد. به سمتم آمد و مقابلم ایستاد.
مهربانی در چشمان فندقیاش مشخص بود. آلکن بعد از پدرم، برایم کمتر از پدر نبوده است.
دستش را روی شانهام قرار داد و با لحنی آرام گفت:
- اِل دخترم، میدونم که همیشه برای ما بهترینها رو میخوای و... .
لحظهای گمان کردم میخواهد بگوید از تصمیمم صرف نظر کنم، حرفش را بریدم و گفتم:
- اگه میخوای جلوم رو بگیری، سخت در اشتباهی آلکن!
آرامش صدایش افزایش یافت و گفت:
- نه دخترم، من فقط میخواستم بهت بگم، هرکاری بخوای بکنی، هر تصمیمی بگیری، چه خوب چه بد، من و تمام قبیله پشتت هستیم. حتی نمیگم با گرگها بجنگ و آدمیزاد رو برای شکستن نفرین خودمون قربانی کن، نه اصلاً! آدمیزاد رو بفرست به جایی که ازش اومده.
لحظهای در سکوت به چشمانم که آتش در مردمکشان زبانه میکشد خیره میشود و سپس با لحنی آرامشبخشتر میگوید:
- اینکه پشتت هستیم برای این نیست که از تو میترسیم، ما پشتتیم چون دوستت داریم و تو رو به عنوان فرمانروای برحق قبیلهی خونآشامان قبول داریم.
آرامش کلامش به وجودم سرازیر میشود، لبخند روی لبم مینشیند و میگویم:
- آلکن، من نمیخوام بجنگم. فقط تنها خواستهام اینه که صلح از بین نره. با قربانی کردن اون آدمیزاد، امروز آخرین باریه که شلیتلند رنگی از صلح و آرامش رو در خود میبینه.
آلکن سرش را به آرامی و متانت تکان داد و دستی به محاسن سفیدش کشید. ردای بلند و سفیدفام تنش او را در چشم من یک اسطوره ساخته بودند.
با مهربانی پرسید:
- حالا میخوای چیکار کنیم؟
با اطمینان خطاب به او گفتم:
- بریم با گرگها صحبت ک... .
قبل از آنکه جملهام تمام بشود، صدای همهمه خونآشامها و گرگها در غار میپیچد و پشت بندش صدای الهاندرو که باعث میشود با سریعترین حالت ممکن خود را به نقطه اصلی غار برسانم.
الهاندرو آدمیزاد را آورده بود و دست و پا بسته همچون گوسفندی که برای قربانی حاضرش میکنند، مقابل همهی حاضرین در غارِ ومپایرها، انداخته بود.
- وقت شکستن نفرینمونه لایکنتروپها.
صدای الهاندرو روی اعصابم آنچنان خطی انداخت که با هولناکترین لحن ممکن غُریدم:
- متأسفانه نمیتونم این اجازه رو بهتون بدم.
الهاندرو به سمتم قدمی بر میدارد و با لحنی تمسخرآمیز میگوید:
- ما گرگها، از تو دستور نمیگیریم عجیبالخلقه!
آه الهاندروی لعنتی! خشمم فوران میکند. مردمک چشمانم شعلهور میشوند و میدانم اگر تا ثانیهای دیگر به اعصابم مسلط نباشم شعلهی آتش چشمانم، تکتک گرگینهها را در خود میسوزاند و شلیتلند را میبلعد.
- اشتباه نکن الهاندرو، من به تو و گُرگ مُرگهات دستور نمیدم... من جلوتون رو میگیرم.
پوزخند صداداری تحویلم میدهد و میگوید:
- حتماً چون فقط نفرین قبیله ما میشکنه، نمیتونی تحمل کنی و قصد برهم زدن اتحاد داری؟
خیره در شعله چشمانم لحظهای سکوت میکند و با پوزخندی عمیقتر ادامه میدهد:
- میخوای به بهونه اینکه آدمیزاد رو میفرستی به دنیای خودش، بگیریش و برای شکستن نفرین قبیله خودت قربانیش کنی، مگه نه؟!
خون در رگهایم به طرزی هولناک میجوشد.
لحظهای گمان میکنم چیزی که در رگهایم جاریست خون نیست و خشم است!
ومپایرها ساکت اند، ولی صدای همهمه لایکنتروپها میپیچد. گویا همهشان با الهاندرو موافق هستند. خطاب به همهی گرگها میغُرم:
- اینطور که آلفای شما جو میده نیست و من قصد پلیدی ندارم. همهتون میدونین که اگر همچون قصدی هم داشته باشم بدون ثانیهای مکث، اینکار رو انجام میدم و باز هم میدونین که حتی اگر تمام قبیله شما رو به روی من بایستند، باز هم توان مقابله با من رو ندارین، پس به جای اینکه به حرفهای الهاندرو گوش کنید، لطفاً از خیر شکستن نفرینتون بگذرین و صلح این قلمرو رو برهم نزنید.
حرفهایم را که به اتمام رساندم، الهاندرو که پیراهنی سفید و چرکین که آستینهایش را تا ساعد بالا زده بود با شلواری به رنگ شب و خاکی که به تن داشت، درحالیکه چهرهی نه چندان جذابش با آن موهای بلوند زشتش که تا روی شانهاش افتاده بودند و در چشمم بیشتر به یک دلقک شباهت داشت تا یک آلفا، با تمسخر دستهایش را بالا میبرد شروع به کف زدن میکند و میگوید:
- برای گمراه کردن گرگهای من، سخنرانی خوبی ارائه دادی عجیب الخلقه! ولی متأسفم که اینبار نه ازت میترسیم و نه تسلیم میشیم.
مردک رقتانگیز! دلم میخواست تنش را بی سر کنم ولی نباید ناآرامیای ایجاد میکردم که در پس آن کُنش من، لایکنتروپها واکُنشی نشان دهند و آرامش و امنیت قبیلهام به خطر بیفتد.
پس فقط خطاب به الهاندرو میگویم:
- از تفرقه اندازی دست بردار گرگ پیر!
با لحنی رقتانگیز پاسخم را میدهد:
- این تفرقه اندازی نیست، این تنها چیزیه که قبیلهام میخوادش. شکستن نفرینشون، تبدیل شدن به گرگ درونشون، آزادی و آرامش.
پوزخندی زدم و غریدم:
- اگه اون آدمیزاد رو قربانی کنی، امروز آخرین روزیه که هر دو قبیله، رنگ آرامش رو میبینن، این رو بفهم!
بعد از شنیدن حرفهایم، خندهای بلند سر میدهد و میگوید:
- انقدر ترسو نباش اِل تایلر! اگه به دنبال این آدمیزاد، همنوعانش بیان، خب مسلماً ما از پسشون بر میآییم. اونها فقط موجودات ناچیزی هستند. انسانهای عادی و پر عیب و نقص!
لحظهای که الهاندرو اینها را میگفت، حواسم جمعِ آن آدمیزاد شد که با اتمام حرفهای الهاندرو، چشمان جنگلیاش پر از خشم بودند.
آدمیزاد حق داشت عصبی شود. دُرست نیست مقابل شخصی به گونه و ماهیتش توهین شود. حالا هر چهقدر هم که انسانها عادی باشند و یا عیب و نقصی داشته باشند فرقی ندارد. الهاندرو باید دهانش را میبست وگرنه خودم مجبورش میکردم.
خطاب به الهاندرو میگویم:
- نمیتونیم با انسانها بجنگیم، اصلاً شرافتمندانه نیست با حریفی که ضعیفتر از ماست بجنگیم.
الهاندرو که گویا آرامتر شده بود گفت:
- من، تو، قبیلههامون، همه ما قرنها با گونههای مختلف جنگیدیم و خوب میدونیم که گاهی لازمه جواب جرقه رو با آتیش بدیم، حتی اگه به قول تو شرافتمندانه نباشه.
تمرکزم برهم ریخته بود. میخواستم دُرست فکر کنم و دُرست تصمیم بگیرم.
اگر میگذاشتم که آدمیزاد را قربانی کنند، با گونهی انسانها دشمن میشدیم و اگر جلویشان را میگرفتم اتحادمان با لایکنتروپها برهم میخورد. نمیدانستم چه کنم و تنها چیزی که در سرم میچرخید این بود که آن آدمیزاد بیگناه است و آرامش قبیلهام مهمتر از همه چیز.
قبل از آنکه بتوانم فکری کنم، صدای الهاندرو رشته افکارم را بُرید:
- خب اِل آندریا، اگه فرمایشاتت تموم شده، ما آدمیزاد رو به معبد مخصوص لایکنتروپها میبریم تا برای قربانی کردن و شکستن طلسممون آمادهاش کنیم.
تقلا میکردم به اعصابم مسلط بمانم. به سختی خود را کنترل میکردم و رگهای تیرهی دور چشمان شعلهورم را محو کرده، زبانم را روی دندانهای نیش خونآشامیام کشیدم و گفتم:
- باشه الهاندرو. فقط صبر کن ازش بپرسم چهطور وارد دنیای ما شده تا بتونیم راه ورودش رو ببندیم.
الهاندرو با مکث سری به نشانهی تأیید تکان داد و من خطاب به آدمیزاد غریدم:
- حرف بزن آدمیزاد!
مسلماً تمامی صحبتهای ما را شنیده بود و میدانست چه میخواهم بدانم. پس منتظر پاسخ به چشمان سبزش خیره ماندم.
در چشمانش چیزی جز ترس نبود، او میترسید حق هم داشت بترسد. قرار بود لحظهای بعد برای چیزی که اصلاً از آنها سر در نمیآورد، قربانیِ لایکنتروپها بشود. سردرگم و با حالتی که مظلومیت از صدایش پیدا بود ل*ب گشود:
- من...من راستش...شماها کی هستین؟ از جون من چی میخوا... .
قبل از آنکه ادامه مزخرفاتش را به گوشم برساند، فکش را در دستم گرفتم و خیره در چشمانش، با استفاده از قدرت خون آشامیام از طریق نفوذ ذهنی به آن آدمیزاد گفتم:
- به من بگو چهطور دنیای ما رو دیدی و واردش شدی؟
با این عملکرد آدمیزاد مانند مسخ شدهها ل*ب گشود و شروع به تعریف کردن کرد:
- من با دوستانم برای تفریح به جنگلی در شمال کشور تریلند اومده بودیم. شب بود و دور هم نشسته بودیم. بحث موجودات ماورائی شد. من با یقین میگفتم ماوراالطبیعه وجود داره و دوستانم با شوخی و خنده منکرش میشدند. در حقیقت من همیشه علاقه شدیدی به ماوراالطبیعه داشتم. هر فیلمی که از اونها میدیدم، باور داشتم واقعی هستن و همیشه دلم میخواست پیداشون کنم.
لحظهای سکوت میکند. نگاهی به چشمان من میاندازد و گویا مسخ شدگیاش افزون شده باشد دوباره ل*ب میگشاید و ادامه میدهد:
- کمی بعدش من رفتم تا برای دُرست کردن آتیش، هیزم جمع کنم که در لابهلای شاخ و برگ درختان، اشعهای نورانی چشمم رو زد. هیزمهایی که جمع کرده بودم رو روی زمین رها کردم و با هیجان به سمت نوری که چشمم بهش افتاده بود رفتم. وقتی بهش رسیدم دیدم یه دایره نورانی هستش که انگار نور در اون، قُلقُل میکنه. شگفتانگیز بود و من مسخ شده نگاهش میکردم که قبل از اینکه بدونم چیشده، بخاری که از اون دایره نورانی خارج میشد منو به سمت خودش کشید و من با ضرب و شدت توی جنگلی که پیدام کردین، کشیده شدم و افتادم روی زمین.
حرفهایش که تمام شدند ساکت شد و متوجه شدم تمام ماجرا همین بوده است. فقط یک چیز دیگر را هم فهمیده بودم اینکه آن آدمیزاد قلب یک معتقد واقعی را دارا هست. چون فقط یک معتقد واقعی میتواند دنیای تاریک ما را که از چشم بشر پنهان است ببیند.
این موضوع را از کتاب آتشین میدانم. مدتها قبل در آن خوانده بودهام.
قبل از آنکه چیزی بگویم الهاندرو میگوید:
- خُب دیگه حرفهاش رو شنیدیم. وقتشه ما بریم.
نگاهی به آلکن و چشمان فندقی و مطمئنش میاندازم و با نیشخند مخصوص خودم میگویم:
- نه، وقتشه که ما بریم!
قبل از آنکه بفهمند چه شده است، با جادویم خود و آدمیزاد را به جایی که گفته بود از آنجا وارد شده است میبرم.
در بین شاخ و برگ درختان سیاه، جایی که آن آدمیزاد توسط یک ناهنجاری به دنیای ما وارد شده بود، ظاهر میشویم. آدمیزاد بیهیچ حرفی منتظر حرکت بعدی از جانب من است که پورتالی باز میکنم ولی قبل از آنکه اجازه دهم برود از او نامش را میپرسم. هاج و واج نگاهم میکند. سردرگم است.
نکند نام ندارد که به این حال دچار شده است؟
دوباره میپرسم گرچه اینبار با لحنی دستوری خطاب به او میغُرم:
- اسمت چیه آدمیزاد؟
گیجتر نگاهم میکند. دیگر دارد باورم میشود که هیچ نامی ندارد که ل*ب میگشاید و آرام میگوید:
- کول... کول هریسون.
نامش همچون چشمان سبز و موهای سیاهش، دلرُباست. تبسمی ل*بهایم را در بر میگیرد که سریع جمعش میکنم و میگویم:
- از پورتال رد شو و دیگه هیچوقت هم برنگرد و به هیچکس هم چیزی درمورد این دنیا نگو، فهمیدی؟
سرش را با وحشت و شگفتی به معنای فهمیدن تکان میدهد. امیدوار هستم که به معنی واقعی کلمه فهمیده باشد، چون به او برای بار دیگر نفوذ ذهنی نکردهام و اجازه دادهام حافظهاش سرجایش باقی بماند.
او تا آخر عمرش ما و دنیایمان را بهخاطر خواهد آورد.
نگاهی شگفتزده به من میاندازد و وارد پورتال میشود. پورتال آدمیزاد که کول هریسون نام دارد را میبلعد و بسته میشود.
چشمانم را ثانیهای میبندم و نفس راحتی میکشم.
باید سریعتر برگردم به غار و به گرگها بگویم برای فهمیدن مکانی که از آن، آدمیزاد وارد شده است او را با خود به آنجا بردهام و بعد از چنگم در رفته و برگشته است به دنیای خودش. درست است که اینگونه مسخرهی عام و خاص ومپایرها و لایکنتروپها میشوم که نتوانستهام جلوی یک آدمیزاد را بگیرم. ولی مسخره شدن من بهتر از برهم خوردن صلح و آرامش قبیلهام است.
با خیالی آسود خود را در غار ظاهر میکنم ولی با چیزی که میبینم قلبم را تکهتکه شده احساس میکنم.
جنازه روی جنازه است که تلنبار شده است.
گرگ و ومپایر، همه و همه!
آنجا چه اتفاقی افتاده است؟
صدای ضعیفی از گوشهی غار به گوش تیز و خونآشامیام میرسد. سریع خود را به آن طرف میرسانم که با جسم زخمیِ آلکن پیر رو به رو میشوم.
خود را به او میرسانم و کنارش زانو میزنم. سرش را بلند میکنم و با دردمندی و غمی که تمام روحم را در بر گرفته است تنها میتوانم ل*ب بزنم:
- آلکن، چیشده؟
به من خیره میشود. نفسهای آخرش است، من میدانم، سیصدسال پیش پدرم نیز در آغوشم آخرین نفسهایش را که میکشید اینگونه به من خیره شده بود. چوبی عمیق در گوشهی قلبش جا خوش کرده است. به سختی و زحمت بریدهبریده میگوید:
- تو که...رفت...ی...لایکنتروپها به...ما حمله کردند، اونها تصور کردند...تو میخوای...آدمیزاد رو برای شکستن نفرین خودمون... قربانی کنی...اونا... .
قبل از آنکه بتواند ادامهی حرفش را بگوید. خونی سیاه و غلیظ از گوشهی دهانش به بیرون سرازیر شد و پوستش شروع به تیره شدن و خشک شدن کرد.
اشک در چشمانم حلقه میزند. موج آبیِ مردمک چشمانم خود را به بیرون میرهاند و روی گونههایم راه میافتد. سیلی از اشک صورتم را در خود میغلتاند.
خدای من! من چه کار کرده بودم؟ لعنت به منی که لعنت هم از سرم زیادی است! من با قبیلهام چه کار کرده بودم؟ منِ لعنتی برای حفظ آرامش و امنیتشان، جانشان را گرفته بودم! فریادم سر به آسمان میکشد و سقف سنگیِ غار ترک برمیدارد. دیوارهای غار شروع به لرزیدن میکنند و سقف غار شروع به فرو ریختن میکند. گلویم از شدت فریادم زخم میشود و طعم خون خودم در دهانم میپیچد.
***
(زمان حال)
صدای جاری بودنِ آب چشمهی آبهای تیره و مُرده، مرا غرق آرامش کرده بود. کول بعد از اتمام توضیحاتم مکثی طولانی میکند و سپس با لحنی شگفتزده میگوید:
- یعنی... وای آندریا، نمیتونم هضمش کنم، اوه این... این فرای کلماته!
به من خیره میماند. نمیدانم منتظر چه پاسخ و یا چه واکنشی از جانب من است که سکوتم دوباره او را به وراجی وا داشت و ادامه داد:
- چرا ساکتی دختر؟ به نظرت شگفتانگیز نیست؟ دقیقاً وسط یه جریان کاملاً فوق فراطبیعی قرار داریم!
باید حرفم را پس میگرفتم. دیگر داشت هر مزخرفی که بارش بود را بازگو میکرد و حوصلهام را سر میبرد. توقع داشت به نظرم شگفتانگیز باشد؟ چه شگفتیای آخر؟ آن هم موقعی که من به مدت بیشماری، فراتر از تمامِ شگفتیها بودهام. سکوتم باری دیگر باعث باز شدن دهانش شد و ادامه داد:
- پس اون کتیبه آتشین، همون کتیبهای بود که طلسمشکن بودن من رو نشون داد و اینکه من ده سال پیش قلب معتقد واقعی رو داشتم و برای همین تونستم دنیایی رو ببینم که از چشم همنوعانم پنهان بوده رو از توی اون کتیبه آتشین فهمیده بودی درسته؟ اوه خدای من، تیکههای پازل دارن کنار هم قرار میگیرن!
از روی تخت سنگی بلند شد و با شگفتی ادامه داد:
- و وقتی به کتیبه دست زدی، متوجه شدی ویروسی که دنیام رو فرا گرفته، واقعاً یه طلسمه و... .
دستم را برای ساکت کردنش بالا بردم، مانع حرفش شدم و مقابلش ایستادم. به کفشهای مشکی و گِلی شدهاش نگاهی انداختم و گفتم:
- اگر هم که برات سؤاله که چرا ظرف مدتی که توی دنیای انسانها بودم، نتونستم بفهمم این یه طلسمه، برای این بود که جادوگری به قیمت جونش، یه طلسم پنهان سازی روی طلسم اصلی ایجاد کرده که از دید من پنهان بشه و وقتی من نتونم ببینمش، نمیتونم که از بین ببرمش.
سرش را تکان میدهد و با بیخیالی میگوید:
- خب اینکه به نظر ساده میاد. تو میری و طلسم پنهان سازی رو رفع میکنی و بعدش طلسم اصلی رو راحت میبینی. اصلاً چرا همچین طلسمی روت اجرا کردن درحالیکه به این سادگی میتونی رفعش کنی؟
پوزخندی به بیخیالیاش میزنم و میگویم:
- به این سادگیها نیست کول هریسون! برای رسیدن به راه رفع طلسم، من باید از جنگل سبز رد بشم.
درحالیکه کتش را از تن بیرون میکشد و با انگشتهای دست چپش، کت را روی شانهاش آویزان نگه میدارد و قدم برمیدارد، بیخیالتر از قبل میگوید:
- خب رد میشی!
نمیدانم شوخیاش گرفته است یا واقعاً مرا خدا میپندارد که تا این حد بیخیال است و تصور میکند هرکاری میتوانم بکنم!
نفسم را بیرون میدهم و میگویم:
- نمیتونم.
با دست راستش شاخهای از یکی از درختان میشکند و بی هدف آن شاخهی شکسته را همچون شمشیری در هوا، تکان میدهد و کوتاه میپرسد:
- چرا؟
دندانهای نیش خونآشامیام که برای کندن شاهرگش از جا و ساکت کردنش بالا میآیند را با آرامش و تسلط سرجایشان برمیگردانم و میگویم:
- چون قبل از ورود به جنگل سبز، نگهبانانش با گوی پاکی، درون شخص رو میسنجد. تنها کسانی که قلبشون پاک باشه میتونن وارد جنگل سبز بشن. که هر دومون میدونیم من پر از سیاهی و پلیدیام.
لحظهای احساس میکنم رنگش میپرد، من ترس را میفهمیدم، بسیار سریع! حتی سریعتر از جریان پمپاز خون قلب و جاری شدنش در رگها.
کول هریسون ترسیده بود، ولی از چه؟ چه دلیلی داشت که بترسد؟
آب دهانش را فرو میبرد و بعد از لحظهای مکث میگوید:
- نه آندریا، تو پلید نیستی، که اگر بودی برای نجات مردم من، این همه تلاش نمیکردی.
سرم را بی معنی تکان میدهم و میگویم:
- این لطف و خوبی نیست کول، این وظیفهست.
نفسش را با حرص بیرون میدهد و میگوید:
- به قول خودت انسانها قبیله تو نیستن که وظیفهات باشه نجاتشون بدی، پس وظیفهات نیست و واقعاً لطفته. من واقعاً مدیونتم که کمکمون میکنی.
لبخندی میزنم و میگویم:
- وقتی کسی از یه ومپایر تقاضای کمک میکنه و اون ومپایر قبول میکنه و قول میده کمکش کنه، از اون لحظه به بعد ومپایر وظیفشه تا آخرین قطره خونش برای موندن روی قول و حرفش تلاش کنه.
لبخند تمام صورتش را میپوشاند و میگوید:
- میدونی اِل آندریا، تو در عین اینکه قدرتمندی، خیلی هم شرافتمندی!
از تعریف و تمجید خوشم نمیآمد ولی به رویش لبخند میزنم تا در ذوقش نزده باشم که یک آن گویا که چیزی یادش آمده باشد، میپرسد:
- گفتی اشخاص به شرطی که روحشون پاک باشه میتونن وارد جنگل سبز بشن، ولی نگفتی اشخاصی که روحشون پاک نباشه چی میشه؟
***
فقط چند قدم با ورودیِ جنگل سبز فاصله داشتیم.
درحالیکه آن چند قدم را طی میکردیم، کول ایستاد و شروع کرد به سرفه کردن.
سریع ایستادم. به سمتش چرخیدم و پرسیدم:
- هی! تو خوبی؟
سرفههایش شدیدتر شدند. طوری که چشمانش همچون شخصی که گلویش را میفشارند دُرشت شده بودند و کم مانده بود از حدقه بیرون بزنند. رنگ پوست صورتش رو به کبودی بود.
دستم را روی شانهاش گذاشتم و نگران به او خیره شدم. با سرفه های شدیدی که حدس میزدم هر آن امکان دارد کبد، کلیه و معدهاش به بیرون بجهد، گفت:
- خوبم... خوبم.
دستم را از روی شانهاش برداشتم و جرعهای آب در کوزهی کوچکی برایش ظاهر کردم و به سمتش گرفتم تا بنوشد.
با رنگ و رویی پریده، کوزه کوچک را برداشت و تمامش را سر کشید. خیره به چشمان سبزش پرسیدم:
- چه اتفاقی افتاده؟
نفسهای عمیقی کشید و گفت:
- نمیدونم، هیچیهیچی... یعنی فکر کنم یه حشرهای چیزی رفت توی گلوم یا شاید هم نه!
صدایش میلرزید، گویا دستپاچه است. اما برای چه؟
سؤالاتم لحظه به لحظه بیشتر میشدند.
خطاب به او پرسیدم:
- چیزی شده کول؟
در چشمانش چیزی بود که سر در نمیآوردم.
با حالتی که نمیدانم نامش چه بود، آرام گفت:
- نهنه، هیچی نشده.
میدانست میتوانم ذهنش را بخوانم و مغزش را خالی کنم و باز هم گویا چیزی را از من مخفی میکرد. این را احساس کرده بودم و میدانستم که احساسم مرا فریب نمیدهد.
چیز دیگری نگفتم و گذاشتم هروقت خودش بخواهد دربارهاش صحبت کند.
زمانی که دید سکوت کردهام، صاف ایستاد و درحالیکه گویا حالش بهتر شده است میگوید:
- رسیدیم انگار.
سرم را تکان دادم و به جلو قدم برداشتم.
به ورودی جنگل که رسیدیم، قبل از کول حرکت کردم.
ورودیِ جنگل سبز، گویا یک باغ کوچک از درختان بلند و در هم تنیده، که سر به آسمان کشیدهاند بود.
نگهبانان جنگل سبز، دو درخت کهن و تنومندِ آسمان خراش بودند. درختانی که وظیفه داشتند به هیچ پلیدیای اجازه ورود ندهند.
کول خود را به کنارم رساند و دوباره وراجیاش را از سر گرفت و پرسید:
- جوابم رو ندادی آندریا، اگه کسی درونش پلید باشه، با لم*س گوی پاکی، چه بلایی سرش میاد؟
آه انسانهای کنجکاو و پر پرسش!
دیگر وقتش بود که بداند، فرصتی باقی نمانده بود.
شاید بعداً هیچگاه نمیتوانستم برایش توضیحی در این باب دهم و شاید هم با چیزی که قرار بود بعد از لم*س گوی پاکی، سرم بیاید خودش متوجه شود که چه بر سر اشخاص سیاه و پلیدی که اراده ورود به جنگل سبز میکنند میآید.
نگاهی به چشمانش انداختم و آرام، گویا که یک موضوع بی اهمیت است گفتم:
- شخصی که درونش پلید باشه، تبدیل به خاکستر میشه.
در یک لحظهی آنی، چشمانش از حیرت و وحشت گشاد شدند. مانده بودم که چرا کول هریسون از من نمیترسد اما از همچون موضوعاتی وحشت میکند؟
تازه او که یک انسان خیرخواه هست، دلیلی هم ندارد از این مورد بترسد.
سرش را به اینطرف و آنطرف تکان میدهد و میگوید:
- نه اینطوری نمیشه. بیا برگردیم.
رفتارش متناقض بود. نمیدانستم دردش چیست که ناآرامی میکند.
پس از او پرسیدم:
- موضوع چیه کول؟ برای چی برگردیم اون هم وقتی تا اینجا اومدیم.
آب دهانش را فرو برد و احساس کردم شروع کرد به اینکه خودش را مسلط نشان دهد. آرام و با لحنی نگران گفت:
- مشکل اینه که اگه تو نتونی رد بشی چی؟
گمان نمیکردم نگران من باشد. آخر او باور داشت من پلید نیستم که به کمک دنیایش آمدهام. تناقض حرفهایش بیشتر شده بود. چیزی در سرم تیر میکشید، حوصلهام سر و زمانم هدر میرفت.
به چشمانش خیره شدم و با اطمینان به او گفتم:
- مهم نیست چی میشه، در هر صورت باید تلاشم رو بکنم.
نزدیکتر آمد و مقابلم ایستاد. دست راستش را آرام روی گونهام کشید. لحظهای فکر کردم که دارد چه غلطی میکند؟ سریع با کف دست به تخت سینهاش کوبیدم و او را به عقب راندم. داشت چه غلطی میکرد؟ نوازش؟ من به نوازش کسی نیاز نداشتم!
آه آدمیزاد فانی! حتماً دلش به حالم میسوخت، چون لحظاتی دیگر به دلیل حجم بالای پلیدی درونم تبدیل به خاکستر میشدم؟
پوزخندی روی ل*بهایم نقش بست. راه افتادم و غریدم:
- راه بیُفت آدمیزاد.
به دنبالم کشیده شد و سریع گفت:
- اگه گوی پاکی تو رو تبدیل به خاکستر کنه چی؟ میدونم نمیترسی ولی نمیخوام بهخاطر من و مردمم، از بین بری و پایانت این باشه.
پوزخند زدم و گفتم:
- درسته نمیترسم، ولی حتی اگه میترسیدم هم باز انجامش میدادم.
خودم را به جلو کشیدم و نزدیک صورتش گفتم:
- شجاعت یعنی بترسی؛ اما بایستی. این رو هیچوقت فراموش نکن کول هریسون!
با اتمام حرفم، چشمان سبزش مهربان شدند و با حسرت ل*ب زد:
- تو لایق بیشتر از اینهایی آندریا.
پوزخندم تبدیل به نیشخند شد.
چه بلغور میکرد؟ یعنی گمان میکرد من، اِل آندریا تایلر، عجیب الخلقهترین و بیرحمترین مخلوق جهان، که همیشه درحال پلیدی پراکنی و به نابودی کشیدن همگان بودهام، لایق مرگی بهتر از خاکستر شدن هستم؟
بی آنکه حرف اضافهای بزنم، خود را به درختان نگهبان رساندم. کول پشت سرم بود.
بیهیچ مکث و تردیدی، کف دستانم را روی تنهی یکی از درختان گذاشتم.
میدانستم نمیشود، سیاهم، پلیدم.
ولی چارهای نداشتم. قول داده بودم و ماندن روی قولم برایم در حدی میارزید که حاضر بودم خاکستر شدن را به جان بخرم.
درخت که دستانم را لم*س کرد، تکانی خورد و قسمتی از تنهاش باز شد. گوی بزرگ و سفیدی از آن قسمت درخت نگهبان به بیرون آمد و مقابلم قرار گرفت.
تست پاکی درون، آغاز شده بود. دست راستم را بلند کردم تا روی گوی قرار دهم که صدایی مانعم شد.
- هی شماها!
رویم را برگرداندم تا ببینم چه کسی صدایمان زده است، که با یک اسمُرف کوچک رو به رو شدم.
دیدن قیافهی جدیاش با اینکه فقط یک کوتولهی آبیفام است و مانند موجودکی که سر و ته ندارد جلوی اِل تایلر ایستاده و اخم کرده است، ناخودآگاه پوزخند بر لبم میآورد.
پوزخندم از چشمان ریز و آبیاش پنهان می ماند و با لحنی شگفتزده که گویا دارد یک چیز عجیبتر از خودش میبیند خطاب به کول میگوید:
- وای! تو ل*ب داری؟ و چشم! بینی هم داری!
کول متعجب نگاهش بین من و آن اسمرف کوتوله میچرخد.
کوتولهی آبی چشمانش را در حدقه میچرخاند و دستان کوچکش را بر سرش میکوبد و کلاهش که از گیاهان و علف هرز جنگل ساخته شده به زمین میافتد و از هم میپاشد. با دیدن از هم پاشیدگیِ کلاه علفیاش، گویا که بیشتر برهم میریزد که جیغجیغ کنان میگوید:
- اوه لعنتی! یکی به من بگه اینجا چه خبره؟ شماها چه کوفتی هستین؟
کول که دیگر چفت و بند دهانش سرجایش باقی نمیماند، میگوید:
- کوفت چیه عه! درست صحبت کن.
موجودک بی سر و ته، با حالتی حق به جانب میگوید:
- چون چشم و بینی داری، دلیل نمیشه که باهات درست صحبت کنم.
خندهام میگیرد. دلم نمیآید بلایی سرش بیاورم. او فقط یک اسمرف کوتوله است که زیادی روی اعصاب است. احساس میکنم وقتش رسیده است که هر کس روی اعصابم بود را نکشم! اینکه من اعصاب تحمل وراجی ندارم، گناه دیگری نیست.
پس فقط با حرکت انگشتانم اسمرف را به جایی دیگر از جنگل منتقل میکنم تا مدتی طول بکشد که دوباره به این نقطه برسد و وقتی که بتواند دوباره خود را به اینجا برساند با ما رو به رو نشود. اصلاً تا برگشتنش شاید چیزی جز خاکستر از من باقی نمانده باشد. چشمان خونینم را باز و بسته میکنم و نفس عمیقی میکشم سپس دستم را روی گوی پاکی، قرار میدهم.