به نام خدا
چهار روز از تحویل سال 1361 میگذشت. یکی آرام با مشتش به در ضربه میزد. چادر گلدار آبیم را برداشتم و در حیاط را باز کردم.
دنبال دمپایی میگشتم که یک متر آن طرفتر افتاده بود. صدای در بلندتر شد.
گفتم:« اومدم. اومدم.»
چادرم را سر کردم. از پلههای حیاط بالا رفتم. در خانه را که باز کردم محمد را دیدم، برادر کوچکترم، خنده بغض آلودی روی لبانش داشت.
نمیدانستم خوشحال باشم یا گریه کنم. یک پایش را داخل حیاط گذاشت. چشمانم به ساکهای داخل دستش خیره شده بود. ساکی که بند سبز داشت برای محمد بود؛ اما ساک دیگر که تماماً خاکی رنگ بود برایم آشنایی داشت.
رویش نوشته شده بود «رضا محمدی».
اشک در چشمانم حلقه زد. فکری به ذهنم آمد که پریشان خاطرم میکرد.
آرام گفتم:«محمد! رضا کجاست؟»
پای دیگرش را داخل حیاط گذاشت و گفت:« رضا هم برگشته.»
حرفایش دو پهلو بود. برگشته یا برگشته! فرق زیادی بین این دو کلمه بود.
کنار رفتم و گفتم:« خوش اومدی داداش!» محمد چند قدم جلوتر رفت. بغضم را خوردم و در را بستم. با هم از پلهها پایین رفتیم.
ساکها را از دستش گرفتم و وارد خانه شدیم. هنوز روی زمین ننشسته بود که پاپیچش شدم:«محمد! اگه رضا برگشته خودش کجاست؟ چرا ساکش دست توئه؟»