چالش [ تمرین نویسندگی ]3️⃣

گُمانْ

مدیر تالار نویسندگان
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
داور آکادمی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
152
پسندها
پسندها
545
امتیازها
امتیازها
93
ورود برای عموم آزاد است



همراه شما هستیم با سری سوم تمرین نویسندگی؛

با استفاده از استعداد نویسندگیتون
چطور میتونین بگین « هیچوقت برنگشت »
بدون اینکه مستقیما بگین « هیچوقت برنگشت »؟
 
ورود برای عموم آزاد است



همراه شما هستیم با سری سوم تمرین نویسندگی؛

با استفاده از استعداد نویسندگیتون
چطور میتونین بگین « هیچوقت برنگشت »
بدون اینکه مستقیما بگین « هیچوقت برنگشت »؟
حال که عمیق‌تر در آن تنگنای ذهنم به او می‌نگرم، نمی‌دانم چرا آن روز، آن لحظه که نگاهش در چارچوب در خشک شد، نگفتم: چرا چمدانت را با خود نبردی؟
شاید خودش می‌خواست فقط یک سایه‌ی کم‌رنگ در آن گوشه‌ی دیوار خانه بماند. بدون حرکت تنها نگاهم کند و شب‌ها در تاریکی، خود را مستور سازد.
من هیچ‌وقت سینه‌ی خود را از وسط ندریدم و نگفتم این قلب من است، بیا چاقوی کلماتت را در آن فرو کن. هیچ‌وقت نگفتم زهر عشقت را در حلقم بریز و در سوز و گداز این آتش ناخواسته مرا بسوزان.
با این حال، گه گداری با گل سرخ کنار پنجره خلوت می‌کنم. همان گل پوسیده و پژمرده‌ای که آخرین گوارای زندگی‌اش را از دستان او نوشید. قاب‌های عکس‌مان خاک گرفتند و نمی‌دانم چرا هنوز نیامده که گرد و غبار روی‌شان را کنار بزند. گرد و غبارشان فرقی با خاطراتی که در مغزم جاخوش کرده‌اند، ندارند.
دست‌هایم به حدی پیر و فرسوده شده‌اند که گمان نکنم اگر دستانم را بگیرد، دیگر احساس خوشایندی به او دست بدهد. موهای شلخته و نامرتبم، همرنگ همان برفی شده که در هنگام خروجش از خانه بر روی بام نشسته بود. چه دیر شد گل سرخ... مگر عشق، همیشه کافی نبود؟
 
آخرین ویرایش:
ورود برای عموم آزاد است



همراه شما هستیم با سری سوم تمرین نویسندگی؛

با استفاده از استعداد نویسندگیتون
چطور میتونین بگین « هیچوقت برنگشت »
بدون اینکه مستقیما بگین « هیچوقت برنگشت »؟
از لباسش فقط دکمه‌ای ماند که لای در، گیر کرده بود؛ همان‌قدر بی‌ربط، همان‌قدر ناگزیر.
بعدش، هیچ‌چیز اتفاق نیفتاد. نه باران، نه تلفن، نه حتی جمله‌ای نصفه‌کاره برای جا گذاشتن. انگار نه انگار که کسی رفته؛ این ترسناک‌ترین شکل ممکن خداحافظی بود.
با این‌همه، بشقاب دوم هنوز هر شب روی میز می‌‌آید؛ نه از سر امید، از عادتی که هیچ‌گاه قرار نیست کنار گذاشته شود. آینه اما از همه زودتر فهمید. صبح‌ها دیگر با دو صورت مواجه نمی‌شود. فقط من هستم؛ و لکه‌ای که پاک نمی‌شود.
 
ورود برای عموم آزاد است



همراه شما هستیم با سری سوم تمرین نویسندگی؛

با استفاده از استعداد نویسندگیتون
چطور میتونین بگین « هیچوقت برنگشت »
بدون اینکه مستقیما بگین « هیچوقت برنگشت »؟
وقتی که نگاهش را به چشمانم دوخت؛ درون دفتر چشمانش، چیزی بود که نمی‌توانستم ترجمه اش کنم؛ وقتی که بوی عطرش را در میان خانه جا گذاشت فهمیدم که درون چشمانش ابیاتی در حال جان گرفتن بود که من نمی‌توانستم بار سنگین وزنشان را تحمل کنم؛ در نهایت با آمدن پیراهن خونینش دریافتم که شعر جان گرفته در عمق نگاهش، مقدمه ای برای گرفتن این جان بی‌قرار است.
 
او در دنیای خود غرق شد، چنان که زمان و مکان برای او بی‌معنا گشت. سکوتی عمیق بر فضا حاکم بود و تنها یادگاری که از او باقی ماند، حسی از فراق و دلتنگی بود. انگار سفرش به اعماق اقیانوسی وهم‌آلود بود.
 
آخرین ویرایش:
عادت کرده بودم هر روز عصر که میشد بدون اینکه پنجره را باز کنم، به اندازه چشمی پرده را کنار بزنم و تمام دلتنگی خود را خالی کنم با دیدنش ،حالا که سکوت پرسه میزند در کوچه و صدای قدمی نیست من بشدت پشیمانم .....
🥲
 
عنوان: رد سفید، در آبی کبود
طره‌‌ی موی سفید رنگ را از پیشانی اش کنار زد و انگشتان بلند و بند‌بندش را در هم قلاب کرد. سایه ی تکه‌تکه‌ی درخت سالخورده ای، روی دامن پرچین چهارخانه‌اش می‌رقصید. روی نیمکت کناری، زوج دلداده‌‌ای داشتند خداحافظی می‌کردند.
"باور کن ثمین! یه روز من‌ و تو همینجا میشینیم و بازی بچه‌هامون رو تماشا می کنيم. یه دختر شبیه تو، یه پسر شبیه... اونم شبیه تو!"
صدای شادی کودکان با جیک‌جیک گنجشک‌ها در هم آمیخته بود.
"برام صبر کن ثمین. می‌تونی برام صبر کنی مگه نه؟"
جواب زن را نشنید ولی می‌دانست که گفته بود:
"تا آخر دنیا..."
سرانگشت زمختش را روی رگ‌های برجسته‌ی دست دیگرش کشید. نگاهش در امتداد رگی که مستقیم به قلبش می‌رسید به حلقه‌ی بدلی و کهنه‌ای رسید که سالها بود برق طلایی‌اش را از دست داده بود.
در منظره‌ی افق، هواپیمایی به سمت ناکجا می‌رفت. هزاران کودک شاد، دست در دست هم، روی لبه‌ی دنیا می‌رقصیدند. دختری که شبیه او بود و پسری که او هم.
بلند شد. خواست چین‌های دامنش را صاف کند. پشیمان شد. حلقه را به سختی از دست همیشه دردناکش خارج کرد و به سمت تصویر رنگ و رو رفته ی نیمکت کناری انداخت. به رد سفید حلقه مانندی در میان هاله‌ی کبود زنگار، روی انگشتش باقی مانده بود پوزخندی زد و به سمت جایی رفت که دنیا تمام می‌شد.
دسته‌ای موی بافته‌ی سفید، در آبیِ گرفته‌ی افق، و هواپیمایی که تنها رد سفید رنگی از آن، در آسمان رو به مرگ باقی مانده بود.
 
گذشت زمان، از آن مسیر چیزی جز یادگاری‌های محو و خاطراتی که به آرامی محو می‌شدند، باقی نگذاشت. دیگر هیچ نشانی از قدم‌های آشنا در آن جاده‌ها دیده نمی‌شد. او، آن روزها، آن لحظات، آن مسیرها را در دلش حک کرده بود، اما حقیقت این بود که هیچ چیز، در آنجا یافت نمی‌شد. در نگاهش چیزی جز یک فضای خالی و دلگیر از گذشته باقی نمانده بود، گویی که هر چیزی که به آن تعلق داشت، در میان بادهای بی‌صدا، برای همیشه به دور دست‌ها پر کشیده بود.
 
عقب
بالا پایین