حال که عمیقتر در آن تنگنای ذهنم به او مینگرم، نمیدانم چرا آن روز، آن لحظه که نگاهش در چارچوب در خشک شد، نگفتم: چرا چمدانت را با خود نبردی؟ورود برای عموم آزاد است
همراه شما هستیم با سری سوم تمرین نویسندگی؛
با استفاده از استعداد نویسندگیتون
چطور میتونین بگین « هیچوقت برنگشت »
بدون اینکه مستقیما بگین « هیچوقت برنگشت »؟
از لباسش فقط دکمهای ماند که لای در، گیر کرده بود؛ همانقدر بیربط، همانقدر ناگزیر.ورود برای عموم آزاد است
همراه شما هستیم با سری سوم تمرین نویسندگی؛
با استفاده از استعداد نویسندگیتون
چطور میتونین بگین « هیچوقت برنگشت »
بدون اینکه مستقیما بگین « هیچوقت برنگشت »؟
وقتی که نگاهش را به چشمانم دوخت؛ درون دفتر چشمانش، چیزی بود که نمیتوانستم ترجمه اش کنم؛ وقتی که بوی عطرش را در میان خانه جا گذاشت فهمیدم که درون چشمانش ابیاتی در حال جان گرفتن بود که من نمیتوانستم بار سنگین وزنشان را تحمل کنم؛ در نهایت با آمدن پیراهن خونینش دریافتم که شعر جان گرفته در عمق نگاهش، مقدمه ای برای گرفتن این جان بیقرار است.ورود برای عموم آزاد است
همراه شما هستیم با سری سوم تمرین نویسندگی؛
با استفاده از استعداد نویسندگیتون
چطور میتونین بگین « هیچوقت برنگشت »
بدون اینکه مستقیما بگین « هیچوقت برنگشت »؟