در چشمهایش دنبال کمی عشق بود، شاید هم محبت اما…
فقط غبار دید، غباری که از سالها دلبریدن و فراموشی بر چشمانش نشسته بود.
انگار آن نگاه، زمانی عاشق بود… اما حالا فقط سایهای از گذشته بود.
محبت، آنجا نبود؛
فقط انعکاس غمگینی از کسی که روزی دوست داشتن را بلد بود.
دلش خواست چیزی بگوید، شاید بپرسد: «کجای راه، اینهمه سرد شدی؟»
اما سکوت کرد.
چون بعضی سؤالها، جوابشان فقط یک درد است که دیر میرسد و عمیق میسوزد.
لبخندی تلخ نشست روی ل*بهایش، از همانها که آدم بهجای گریه میزند.
و برگشت...
بی آنکه حتی بخواهد دوباره پشت سرش را نگاه کند.
گاهی باید فهمید،
برخی چشمها را فقط باید دید، نه دل بست.
برخی آدمها را فقط باید شناخت، نه ماند.
و برخی زخمها را... فقط باید با خود برد، تا انتهای تمام شبهایی که دیگر صبح نمیشوند.