حس عجیبیه
۷ سال پیش ؛ امروز ؛ صبح با آرامش کامل رفتیم بیمارستان و پذیرش شدم و تو اتاق انتظار منتظر دکتر نشستم
چیزی نمیشد با خودت ببری ؛ اما با پارتی بازی کتابچه دعامو با خودم بردم ...
دعای عرفه رو خوندم.. زیارت عاشورا هم خوندم ..
سرمو که از سجده آوردم بالا پرستار گفت دکتر اومده بریم ...
قلبم تو دهنم بود از شدت اضطراب..
ساعت ۱ و ۱۰ دقیقه با صدای اذان ظهر صدای گریه بچه مو شنیدم :)
بی وقفه گریه میکرد آوردن صورتشو گذاشتن رو صورتم و بلافاصله ساکت شد :)
فکر کنم تنها دفعه ای که باعث آرامش این بچه شدم همون باره :)
و الان هفت سال گذشت
هفت سال خدا بهم مهلت داد و من تونستم بدترین ورژن مادر این دنیا باشم :)
هفت سال گذشت و هفت سال زخم هدیه دادم به بچم...
حس عجیبیه .....