همین داستان و یکم تغییرمیدم پناه که بعد از کنکوربخاطر مشکلات و سرکوفت دیگران مجبور به فرار میشه ازون روستا اما چون ارباب عاشقشه دنبالشه اما به این زودیا پیداش نمیکنه پناه هم میره زندگی خودشو میسازه و سر کار میره و دوباره درس میخونه چند بار میخاد خود کشی کنه اما متوجه میشه فایده نداره بعد ازین ترجیح میده همون پناه شر و شیطون بشه با دوستای جدید و زندگی جدید بعدش بخاطر باشگاه و دفاع شخصی که یاد میگیره و خیلی پیشرفت میکنه. یه مرد که کارای پناه و کتک کاریاش و جربزشو میبینه به اون پیشنهاد کار میده اونم بادیگاردی ،اما بعد ها متوجه میشهکه این آقا یه خلافکار خیلی بزرگه و دشمن سر سخت خانواده ارباب یزدان فتحی پناه که متوجه میشه میخاد استعفا بده اما چون این خلافکاران حقایق زندگی مادرشو میگن این هم برای اونا با رضایت قلبی کار میکنه اما بعد ها رئیس باند خلافکار عاشق پناه میشه و متوجه سرطانش میشه میخواد پناه و ازین مخمصه نجات بده چون میدونه خیلی دوام نمیاره و گیر میوفته پناه بعد ریختن پلیس توی پناهگاه فرار میکنه و تصادف میکنه و توی بیمارستان رفیق یزدان بستری میشه وقتی بعد دو هفته از کما در میاد هیچی یادش نمیاد و یزدان وقتی مادر پناه که بخشیده شده و میاره بیمارستان رفیقش بستری کنه پناه و میبینه اما پناه نمیشناسه بعد ها اتفاقاتی میوفته که اوضاع درست میشه