او از مغازه بیرون میآید. میتواند هر زن معمولیای باشد و مغازه هم میتواند هر مغازهای در هر شهری باشد. او مشغول خرید بوده است، نه لزوماً اینکه چیزی خریده یا قصد خرید داشته، بلکه صرفاً خودش را در حال خرید کردن تصور میکرد – کاری که با خریدن واقعی فرق دارد. خرید کردن برای مغازه یعنی تجارت، اما خرید کردن فقط یعنی مشغول شدن به خرید، بدون هیچ هدف خاصی.
همانطور که گفتم، او از مغازه بیرون میآید. درست کنار در، با زنی آشنا روبرو میشود. اگر از او خوشش بیاید، گرم و صمیمی میشود، اما اگر خوشش نیاید، هیچ صمیمیتی نشان نمیدهد. معمولاً بیزاری یک زن از زن دیگری که در همان موقعیت اجتماعی است، خیلی راحت قابل تشخیص است. نکته جالب اینکه هر چقدر او بیزاری بیشتری داشته باشد، محبت ظاهری که هنگام روبهرو شدن نشان میدهد کمتر است. چرا اینطوری است؟ هیچکس واقعاً نمیداند.
خب، حالا آنها دم در با هم شروع به صحبت میکنند. دو مرد در موقعیت مشابه، معمولاً کمی از مسیر عبور مردم کنار میروند بدون اینکه فکر خاصی پشتش باشد – یک واکنش غریزی و ناخودآگاه است. اما این دو زن همانجا میایستند، سر جای خودشان. آدمها از کنارشان رد میشوند و به آنها نگاه میکنند، گاهی به هم برخورد میکنند. حضورشان وسط راه، گرهای از شلوغی درست میکند.
اما هیچکدامشان به ذهنشان نمیرسد که فقط یک یا دو متر کنار بروند تا راه برای بقیه باز شود؟ نه، هیچ وقت این فکر به ذهنشان نمیرسد. حتی اگر این برخورد وسط یک راهروی باریک، پلههای شلوغ یا جلوی درهای چرخان باشد، باز هم همینطور میایستادند. جای ایستادنشان برای گفتگو مهمتر از راحتی خودشان یا بقیه است.
قهرمان داستان ما، بعد از صحبت با دوست یا دشمنش، بسته به شرایط، به گوشه خیابان میرود و منتظر تراموا میشود. پاشنههای کفشش خیلی بلند و دامنش تنگ است، بنابراین سوار شدنش تقریباً دو برابر وقت میبرد. با تکان خوردن و تلوتلو خوردن وارد تراموا میشود. صندلیهای عقب پر است، اما جلو هنوز جای یکی دو نفر هست. آیا نگاه میکند ببین آیا جای خالی هست؟ نه، نیازی نیست. او وسط راهرو میایستد و دستش را به یک بند میگیرد. ظاهرش ترکیبی از درماندگی و ناراحتی است، انگار که به چیزی چسبیده باشد، اما چیزی برای چسبیدن نیست، پس خودش را به بند آویزان میکند.
همه کسانی که نزدیکش هستند مردند. او با نگاه تند و پر اتهام به آنها خیره میشود. یکی جلو خم میشود تا به او بگوید جای خالی جلو هست، اما دیگر هیچ صندلیای خالی نیست. مردانی که پشت سر او سوار شدهاند، جاهای خالی را پر کردهاند.
در ذهن یکی از مردان نزدیک، حس جوانمردی غلبه میکند. او با بیحوصلگی شانه بالا میاندازد، بلند میشود و از زن میخواهد بنشیند. این کار هیچ حقی برای او نداشته، فقط دلسوزی باعث شده. زن هم، با چشمپوشی از نگاههایش، جای خود را به او میدهد.
تراموا حرکت میکند. متصدی بلیط که دور زده و به او نزدیک میشود، انتظارش را دارد. او احتمالاً کرایهاش را آماده کرده است. جاهای زیادی برای پول داشت – جیب دامنش، کمربندش،