چالش [تمرین نویسندگی]5️⃣

AlirixAlirix عضو تأیید شده است.

مدیر تالار نویسندگان
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
داور آکادمی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
379
پسندها
پسندها
1,744
امتیازها
امتیازها
183
سکه
1,548
ورود برای عموم آزاد است.


همراه شما هستیم با سری پنجم تمرین نویسندگی؛
جمله‌ی زیر را ادامه دهید:


«در چشم‌هایش دنبال کمی عشق بود، شاید هم محبت اما…»
 
در چشم‌هایش دنبال کمی عشق بود، شاید هم محبت اما…
فقط غبار دید، غباری که از سال‌ها دل‌بریدن و فراموشی بر چشمانش نشسته بود.
انگار آن نگاه، زمانی عاشق بود… اما حالا فقط سایه‌ای از گذشته بود.
محبت، آنجا نبود؛
فقط انعکاس غمگینی از کسی که روزی دوست داشتن را بلد بود.
دلش خواست چیزی بگوید، شاید بپرسد: «کجای راه، این‌همه سرد شدی؟»
اما سکوت کرد.
چون بعضی سؤال‌ها، جوابشان فقط یک درد است که دیر می‌رسد و عمیق می‌سوزد.
لبخندی تلخ نشست روی ل*ب‌هایش، از همان‌ها که آدم به‌جای گریه می‌زند.
و برگشت...
بی آن‌که حتی بخواهد دوباره پشت سرش را نگاه کند.
گاهی باید فهمید،
برخی چشم‌ها را فقط باید دید، نه دل بست.
برخی آدم‌ها را فقط باید شناخت، نه ماند.
و برخی زخم‌ها را... فقط باید با خود برد، تا انتهای تمام شب‌هایی که دیگر صبح نمی‌شوند.
 
در چشم‌هایش دنبال کمی عشق بود، شاید هم محبت اما پنجره‌ای سرد دید به روی دنیایی تاریک‌تر… .
یک پنجره‌ی قدیمی با چارچوبی چروکیده… .
شیشه‌ی ترک خورده‌اش نور را عبور نمی‌داد! نور را می‌بلعید!
روبروی آن شمعی سوسوی آخرش را به نمایش گذاشته بود برای پروانه‌ای که هرگز نیامد… .
و کاغذهای خط‌خطی نشان از ذهن پریشانی بود که نامه می‌نوشت به مقصدی نامعلوم… .
باید می‌رفت… . اینجا، پشت این پنجره‌ی کور، دیگر کسی منتظرش نیست… .
انتظار آدم را تغییر می‌دهد… . انتظار آدم را مثل یک ستاره به تدریج خاموش می‌کند… .
 
در چشم‌هایش دنبال کمی عشق بود، شاید هم محبت اما در آن عمق تاریک، فقط سایه‌هایی از غم و فراق به رقص در می‌آمدند. هر بار که به او نزدیک می‌شد، قلبش فشرده می‌شد و حس می‌کرد در این دریای سرد، امیدش به گم شدن نزدیک‌تر می‌شود. او به یاد روزهای شیرین گذشته و خنده‌های بی‌دغدغه‌اش می‌افتاد، اما اکنون فقط سکوت و تنهایی بر زندگی‌اش حکمرانی می‌کرد.
 
در چشم‌هایش دنبال کمی عشق بود، شاید هم محبت اما انگار نیش نگاه او فرق داشت.
یادش هست که در ایام کودکی، دستان اویی را که داشت از شاخه‌ی درخت به پایین می‌افتاد را نگرفت و ... . باری نتیجه‌ی حسادتش شد یک پای شکسته و بدن خرد و خمیر شده برادر.
بعد از آن پدر گفته بود" سر سفره‌ی من، فرزندم به چشمان برادرش نگاه می‌کند. اگر کاری کردید که نتوانستید به روی هم نگاه بیندازید، سر سفره‌ای که نانش با من و زحمتش با مادرتان است ننشینید."
مادر با سکوتش مُهر تایید بر حرف پدر زده بود و دو برادر، به احترامِ سفره‌ی خانه پدری هیچ نگفتند.
از آن روز هر وقت سر سفره‌ای می‌نشینند، با خیالی آسوده به هم نگاه می‌کنند. با همان چشمانی که انگار در انتهای نگاهشان دارند برای هم رجز مردانگی می‌خوانند.
 
آخرین ویرایش:
در چشم‌هایش دنبال کمی عشق بود، شاید هم محبت اما جز سایه‌ای از خستگی و گذشته‌ای دور چیزی ندید.
لبخندش نیمه‌کاره ماند، مثل سلامی که هیچ‌وقت پاسخ داده نمی‌شود.
دلش می‌خواست چیزی بگوید، حتی یک جمله‌ی ساده، یک «دلم برایت تنگ شده» یا «بمان»،
اما ل*ب‌هایش یخ زده بودند و صدا میان گلویش مانده بود.
او اما بی‌تفاوت سرش را برگرداند، به ساعت نگاهی انداخت و گفت:
«دیرم شده…»
و این جمله، شبیه ضربه‌ی آرامی بود که آدم را نمی‌اندازد،
فقط یادآوری می‌کند که دیگر زمانِ رفتن است.
 
در چشم‌هایش دنبال کمی عشق بود، شاید هم محبت اما آنچه دید، سرمای استخوان‌سوز تنهایی بود. نه اثری از دلتنگی، نه حتی سایه‌ای از اندوه. فقط آن نگاه خالی... مثل پنجره‌ای رو به اتاقی که سال‌هاست کسی در آن نفس نکشیده.
دلش لرزید. شاید اشتباه آمده بود. شاید این دل، جایی جا مانده بود که دیگر به آن تعلق نداشت.
و درست همان لحظه‌ای که خواست برود، لبخندی بر ل*ب‌های او نشست.
نه گرم، نه عاشقانه… فقط یک لبخند.
مثل دروغی که لباس حقیقت پوشیده باشد.
 
در چشم‌هایش دنبال کمی عشق بود، شاید هم محبت، اما در عوض تنها سردی و تنهایی را یافت. هنگامی که نفوذ کرد، تنش به لرزه نشست، گویی که تمامی احساساتش در یک لحظه به تحدید رسیده بودند. این لرزش نه تنها از سرما بود، بلکه از احساس عمیق ناامیدی و تنهایی که در وجودش جاری شده بود، نشان می‌داد.
 
در چشم‌هایش دنبال عشق بود، شاید هم کمی محبت، اما چیزی ندید جز پنجره‌ای به خانه‌ای متروک مانده.
گویا روح از بدن محبوبش جدا شده و شیطان جایگزینش گشته بود. چه بر سر گل‌های سرخ محبت آمده بود؟ جواب را می‌دانست؛ نیک می‌دانست آن‌ها طعمه‌ی گرگ خدعه و نیرنگ شده بودند.
 
عقب
بالا پایین