داستانک قربانی | S. Ghazal

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع S. Ghazal
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
گویا عشق رامین به پریا آتشین بود که در طول 3 سال دوام آورده بود. پریا زن مطلقه و دختری به همراه داشت که دو سال از صدف بزرگت‌تر بود. همسر سابق پریا مهندس و خودش هم معلم بود و بخاطر به دنیا آمدن دخترش، همسرش اجازه‌ی کار به او نداد!
گویا سخت‌گیری‌های همسر سابقش باعث آزار او بود. هر زنی در زندگی‌اش خواستار محبت از همسرش است، آن‌ها اگر محبت و توجه‌شان را از همسران‌شان دریق کنند امکان دارد آن‌ها خواستار محبت از شخصی دیگر باشند و این رفتار منجر به خیانت فرد در زندگی بشود. مراقب احساس یکدیگر باشید تا دیگران قربانی اعمال زشت و ناپسند شما نشوند! کودکان آسیب پذیرتر از آنچه هستند که شما تصورش را می‌کنید. آن‌ها پدر مادر را در کنارهم با عشق و محبت می‌خواهند. اگر تصور می‌کنید دوام زندگی‌ مشترک‌تان اندک است لطفاً این را بهانه نکنید که با آمدن فرزند زندگی‌یتان روبه بهبودی پیش خواهد رفت، اگرچه این اشتباه‌ترین تفکر یک فرد می‌تواند باشد!
صدف بزرگ ‌می‌شد و قد می‌کشید، اما با تنفر و درد بزرگ می‌شد. او محبتی از طریق پدرش دریافت نمی‌کرد. رامین گمان می‌کرد با پول می‌تواند دخترش را راضی نگه دارد. اما این اشتباه بود! صدف پول نمی‌خواست، او محبت می‌خواست!
11 سالش شده بود، مانند دفعات پیش به خانه‌ی مادربزرگش رفت تا مادرش را ملاقات کند، آن روز همه چیز اندکی آشفته و عجیب بود برایش! زیرا مادرش زیباتر و شیک‌تر از همیشه شده بود، گویا مهمان داشتند. مادربزرگش به تکاپوی افتاده بود و سر خاله‌اش فریاد می‌زد تا عجله کند.
شب میهمان‌هایشان رسیدند. دو مرد همراه آن‌ها بود که یکی پدر خانوده و دیگری جوان‌تر و جذاب‌تر بود. گه گاهی نگاه خیر‌ی آن مرد را بر روی مادرش می‌دید. نگاهش با سهیلا متفاوت بود و صدف متوجه‌ی این تغییر شده بود.
آن شب صدف پی برد آن مرد همسر مادرش است، آن شب بدترین و سخت‌ترین شب بود!
بعداز رفتن مهمان‌ها صدف عصبی از خانه بیرون زد تا فضای سرسبز و صدای دلنشین برخورد شاخه‌های درختان به یکدیگر حالش را تسکین بدهد.
سهیلا نگران از جایش برخواست و به دنبال او رفت و صدف را پشت خانه‌یشان در نزدیکی باغ یافت. هر لحظه که نزدیک‌تر می‌شد صدای گریه‌های دخترش واضح‌تر به گوشش می‌رسید. آن شب او نمی‌خواست مادرش متوجه‌ی شکستن دل کوچکش بشود.
 
آخرین ویرایش:
صدف با دیدن مادرش سعی کرد اشک‌هایش را پنهان کند اما موفق نبود، با بغض روبه او گفت:
- آن مرد همسر تو است؟ برای چه از من پنهان کردی؟ من امیدم به تو بود و می‌گفتم من را بیشتر از هر کسی دوست داری و می‌خواهی من را از پدرم بگیری و همراه هم بدون هیچ مزاحمت زندگی کنیم! تو هم مانند پدرم هستی! اصلاً برای چه مرا به دنیا آوردی؟ تا عذاب بکشم؟ تا پدر و مادرم را در کنار هر کسی به غیر از خودشان ببینم؟ من شما را در کنار هم می‌خواستم اگر قرار نبود باهم کنار بیاید اشتباه کردید مرا به دنیا... .
با سیلی که سهیلا به او زد، مانع ادامه‌ی صحبتش شد. به چشمان بادامی و تیره‌ی دخترش که شباهت عجیبی به خودش داشت خیره شد. او برای داشتن صدف سخت تلاش کرده بود و حال پشیمان بود. نمی‌خواست دختر کوچکش به او بی‌احترامی کند و اشتباه گذشته‌اش را به رخش بکشد.
هرچه بیشتر می‌گذشت تنفر صدف نسبت به پدر و مادرش بیشتر می‌شد. از آن روز به بعد صدف قادر نبود به دیدن مادرش برود و او را ملاقات کند. پریا پس از تولد دخترش آرزو بد رفتاری‌هایش با صدف بیشتر شده بود. صدف در طبقه‌ی بالا با پدربزرگ و مادر بزرگش زندگی می‌کرد و تا حد ممکن سعی می‌کرد از پریا فاصله بگیرد، پریا زنی درشت اندام بود و با چشم‌های بادامی، از نظر صدف هنگامی که سعی می‌کرد آن‌ها را درشت تا حساب کار دستش بی‌آید زشت‌تر از قبل می‌شد. صدف با آرزو رفتار خوبی داشت و سعی می‌کرد بیشتر با او بازی کند و سر گرمش کند. هنگامی که پریا رفتار خوب او را با دخترانش دید رفتارش را اندکی تغییر داد اما همچنان وجودش در آن خانه برای صدف آزار دهنده بود.
صدف دلش محبت می‌خواست، او با پناه در یک مدرسه درس می‌خواند، پناه دوسال از صدف بزرگتر بود. او با همکلاسی‌های پناه دوست می‌شد و با آن‌ها به خوبی رفتار می‌کرد. این خصلت صدف بود. او دختری بازیگوش و سرزنده‌ای بود که همیشه لبخند می‌زد، اما تمام این‌ها فقط تظاهر بود! کسی نمی‌دانست در دل او چه می‌گذرد!
پس از مدتی رفت و آمد او به کلاس پناه باعث شد صمیمیت بیشتری با یکی از همکلاسی‌اش ایجاد کند. یلدا پسر عمویش را به صدف معرفی کرد و از او خواست مدتی را با او بگذراند.
 
آخرین ویرایش:
صدف در سن حساسی بود، او در خانواده‌ای بزرگ شده بود که محبت اندکی نثارش می‌کردند. صدف گمان می‌کرد با آشنایی با آن پسر می‌تواند او را عاشق خود کند و سرآغاز عشق آتشین آنها مانند رمان‌های عاشقانه بشود! اما چنین نبود؛ پسر نوجوان 16 ساله به‌ فکر جدی بودن رابطه‌اش نبود. او فقط سرگرمی می‌خواست!
مدتی از دوستی آن‌ها می‌گذشت، تا اینکه مهرداد از صدف درخواست کرد یکدیگر را ملاقات کنند. صدف محدود بود و نمی‌توانست هر جایی که دلش می‌خواهد برود. اما آن روز درخواستش را قبول کرد و گفت: «سرکوچه‌ی‌شان به بهانه‌ی خریدن نان او را ملاقات خواهد کرد.»
در کوچه‌ی خلوت نزدیکی خانه‌یشان بودند، اوایل زمستان بود و از شدتت سرما نوک انگشتان‌شان سرخ شده بود اما آن‌ها با گرفتن دستان یک‌دیگر سعی داشتند از شدت سرمای دستان‌شان بکاهند.
هر دو گرم گفت‌وگو و شیطنت بودند تا اینکه یکی از همسایه‌هایشان آن‌ها را می‌بیند و تمام حرکات آن‌ها را به رامین گزارش می‌دهد. آن شب یکی از هولناک‌ترین شب‌ها بود.
حاجی کمال سعی داشت جلودار پسرش باشد، اما کسی از پس هیکل درشت و رفتار خشمگین او بر نمی‌آمد. پریا تاکنون رامین را این‌گونه خشمگین ندیده بود.
او تلفن همراه صدف را بر دیوار کوبید و تا می‌توانست کتک‌اش زد، صدف از شدت ترس صدایش در نمی‌آمد. پریا هم از سوی دیگر تا می‌توانست به او نیش و کنایه می‌زد. پس از آن شب رامین حتی قادر نبود به صدف نگاهی بی‌اندازد! باز صدف مانده بود و گریه‌های شبانه‌اش! به تازگی شنیده بود مادرش بچه دار نمی‌شود. این خبر برایش اندکی خوشنود کننده بود. شاید خودخواهانه باشد، اما آن‌ها قدر وجود صدف را ندانستند. واکنش رفتارهای صدف از روی عقده و کمبودهایش بود! او محتاج محبت بود، او فقط می‌خواست یکی... فقط یکی به او توجه کند و یکبار بگوید دوستت دارم! نه اینکه از وجودش اعتراض کند.
 
آخرین ویرایش:
پس از آن روز مهرداد رابطه‌اش را با صدف قطع کرد. صدف هرکاری می‌کرد تا او را کنار خود نگه دارد اما موفق نشد! این صدف بود که وابسته‌ی او شده بود! مهرداد مانند دیگر نوجوان‌ها دنبال خوشگذرانی بود. او آن‌قدر خام و بی‌تجربه بود که نمی‌توانست به زندگی مشترک حتی ذره‌ای فکر کند. صدف باز شکست خورده بود! دیگر نای ادامه دادن نداشت، دلش نمی‌خواست دیگر زنده باشد. با خود می‌گفت:
- چرا کسی مرا دوست ندارد؟
تصمیم گرفت دست به خودک*شی بزند! اما نمی‌دانست چگونه؟ می‌ترسید! هم از مرگ و هم از تنهایی... .
شب اول چندین دانه از قرص‌های فشار مادربزرگش را خورد اما هیچ اتفاقی نیوفتاد. شب دوم چندتا از قرص‌ها را با هم مخلوت کرد و یک جا خورد، اندکی حالش بد شد و مجبور شدند بیمارستان ببرند. اما حالش وخیم نبود! رامین متوجه شد دخترش قصد خودک*شی داشته اما باز هم تصمیم گرفت به او بی توجهی کند. زیرا می‌گفت:
- او دختر سهیلا است و غیر از او می‌خواهد شبیه چه کسی بشود؟ بگذار به حال خود بمیرد بلکه نفس راحتی بکشم و مایع آبروریزی‌ام نباشد!
پس از اتفاق خودک*شی، حتی اندکی رفتار نامناسب‌شان با صدف تغییر نکرد بلکه بدتر هم شد! او را با پناه مقایسه می‌کردند و پی در پی طعنه می‌زدند. صدف خسته شده بود، دیگر توان تحمل چنین رفتارهایی را نداشت، اما به خود دلداری می‌داد و سعی می‌کرد حالش را خوب کند.
روزی از او پرسیدم:
- چه حسی نسبت به زندگی‌ات داری؟
او پاسخ داد:
- گویا طنابی بر دور گردنم آویخته‌اند و هر لحظه مرا به مرگ نزدیک می‌کنند؛ شاید عجیب باشد اما هرگاه که چشمانم را می‌بندم تمام اتفاق‌ها جلوی چشمانم ظاهر می‌شوند.
 
آخرین ویرایش:
آن روز دختری که روبه رویم نشسته بود سرشار از درد بود دردی که بر تک تک سلول های بدنش نفوذ کرده بود.
دختری که به سن 15 سالگی نرسیده انگیره‌ای برای ادامه‌ی زندگی نداشت! او تنها بود و از این درد به خود آسیب می‌زد، گمان می‌کرد شاید این گونه توجه‌شان جلب شود اما فایده‌ای نداشت، پدر و مادرش مشغول زندگی خودشان بودند و فقط صدف بود که قربانی زندگی نیمه تمام آنها شده بود، او ثمره‌ی عشقی نبود بله ثمره‌ی تنفر و درد بود! دردی که شاید یک روز او را از پا در بیاورد.
از او پرسیدم:
- چگونه زندگی‌ات را می‌گذرانی؟
با اندوه پاسخ داد:
- تنها شده‌ام! در تاریکی شب‌ اشک‌هایم بر روی گونه‌هایم جاری می‌شوند و هیچ‌کس از آن خبر ندارد، هیچ‌کس اشک‌هایم را نمی‌بیند؛ زیرا خنده‌هایم برای آن‌ها است و اشک‌هایم برای شب‌های‌ تنهایی‌ام که میهمان بالشت زیر سرم می‌شوند... دلهره‌ای که در آن لحظه به جانم می‌افتد مرا بیشتر نگران آینده‌ام می‌کند. آینده‌ای که نمی‌دانم چگونه خواهد بود! سرنوشتی که دیگران برایم رقم زدند. آزرده شده‌ام! دیگر خودم را دوست ندارم! خسته شده‌ام، هنوز هم آلبوم عکس‌ها را نگاه می‌کنم و به روزهای گذشته غبطه می‌خورم. احساس پوچی، تنهایی، بی‌اهمتی می‌کنم، من محتاج محبت و توجه هستم، اما مدت‌ها است که نادیده گرفته شده‌ام!
صدف زندگی‌اش را با سختی‌های پیش رویش سپری می‌کرد و سعی می‌کرد در هر حال مقاوم باشد.
او دختر قوی است و از پس تمام اتفاق‌های زندگی‌اش بر می‌آید. او قربانی تصمیم اشتباه دیگران شد.
هدف من از نوشتن داستان زندگی او این بود که به بگویم: «بچه‌ها احساسی‌تر از آنچه که تصور می‌کنید هستند، آن‌ها پدر و مادر را در کنار یکدیگر می‌خواهند. لطفاً با تفکرات غلط زندگی آن‌ها را به جهنم تبدیل نکنید! زندگی که پایه‌هایش، ستون‌اش از اول محکم نباشد بعداز آن هم نخواهد بود! زندگی کودکانتان را با بی‌مسئولیتی و تفکرات غلط‌تان به خطر نیندازید.


پایان
 
آخرین ویرایش:
1dec16_25IMG-9142.png
 
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: S. Ghazal
عقب
بالا پایین