در چشمهایش دنبال کمی عشق بود، شاید هم محبت اما او چشمهایش را پوشاند که مبادا از درونش خبری به او برسد.
محکم گفتم:" شما دوتا اصلا معنی عشق رو میفهمین!"
میترا رو به من کرد و گفت:" عشق تنها چیزیه که معنی درست و درمونی نداره! از وقتی یادمه و چشم باز کردم فقط علی بود. وقتی تو مسیر مدرسه بودم فقط اون بود که من و همراهی میکرد وقتی هم که خواستگار برام میومد فقط تصویر اون بود که از جلوی چشمام عبور میکرد من فقط علی رو دیدم. اما اون چی؟ فقط من و دید؟!"
علی همینطور که به میترا نگاه میکرد گفت:" یعنی میخوای بگی من ندیدمت؟ چرا منم تمام دلیل بزرگ شدنم، کار کردنم تو بودی ولی خب الان میتونم بگم که اون زمان گذشت و اشتباه کردم."
بغض گلوم رو گرفته بود، بغضی که از سر دلسوزی بود از سر دلخوری و محبت ..
هر دوشون رو از وقتی هم دانشگاهی شدیم میشناسم. من معنی محبت رو از همین دو نفر یاد گرفته بودم اما چرا ؟ چی شد که این شد؟
به علی گفتم:" چجوری دلت میاد بعد از سه سال زندگی مشترک حالا برگردی و این حرف رو برنی؟"
علی با بغضی که در گلو داشت رو به من کرد و گفت:"اشتباه بود، ادامه ی این زندگی سردی و کدورت ِ"
صدامو کمی بلند کردم تایه شوکی بهش بدم گفتم:" بعد از چند سال رابطه ی رفاقتی بعد از سه سال زیر یک سقف بودن حالا به اشتباه بودنش رسیدی؟" بغض گلوم رو مچاله کرده بود اما یعی کردم ادامه بدم:
" میترا بهترین دانشجوی دانشکده بود، اما و ...
پ.ن: فک کنم اگه ادامه بدم یه داستان کوتاه بشه :دی
ولی امیدوارم آپدیتش کنم همینجا :)
محکم گفتم:" شما دوتا اصلا معنی عشق رو میفهمین!"
میترا رو به من کرد و گفت:" عشق تنها چیزیه که معنی درست و درمونی نداره! از وقتی یادمه و چشم باز کردم فقط علی بود. وقتی تو مسیر مدرسه بودم فقط اون بود که من و همراهی میکرد وقتی هم که خواستگار برام میومد فقط تصویر اون بود که از جلوی چشمام عبور میکرد من فقط علی رو دیدم. اما اون چی؟ فقط من و دید؟!"
علی همینطور که به میترا نگاه میکرد گفت:" یعنی میخوای بگی من ندیدمت؟ چرا منم تمام دلیل بزرگ شدنم، کار کردنم تو بودی ولی خب الان میتونم بگم که اون زمان گذشت و اشتباه کردم."
بغض گلوم رو گرفته بود، بغضی که از سر دلسوزی بود از سر دلخوری و محبت ..
هر دوشون رو از وقتی هم دانشگاهی شدیم میشناسم. من معنی محبت رو از همین دو نفر یاد گرفته بودم اما چرا ؟ چی شد که این شد؟
به علی گفتم:" چجوری دلت میاد بعد از سه سال زندگی مشترک حالا برگردی و این حرف رو برنی؟"
علی با بغضی که در گلو داشت رو به من کرد و گفت:"اشتباه بود، ادامه ی این زندگی سردی و کدورت ِ"
صدامو کمی بلند کردم تایه شوکی بهش بدم گفتم:" بعد از چند سال رابطه ی رفاقتی بعد از سه سال زیر یک سقف بودن حالا به اشتباه بودنش رسیدی؟" بغض گلوم رو مچاله کرده بود اما یعی کردم ادامه بدم:
" میترا بهترین دانشجوی دانشکده بود، اما و ...
پ.ن: فک کنم اگه ادامه بدم یه داستان کوتاه بشه :دی
ولی امیدوارم آپدیتش کنم همینجا :)