با سلام. یک پست
پست 29
کلید که توی در قهوهای هال چرخید، قامت کوتاه آقا حسن توی دیدم قرار گرفت. یک لحظه من رو عجیب یاد مشتی حسین انداخت. دروغ چرا؛ به شدت دلتنگ روزهایی بودم که با نبات حرف میزدم و حالم رو خوب میکرد، مشتی حسینی که با تمام مهربونیش اجازه نداد آب توی دلم تکون بخوره. انقدر غرق افکارم و گذشتهی دوماهام بودم که متوجه ورود پروا نشدم. همراه آقا حسن به خونه اومده بود و با حالت عجیبی خیرهام موند.
- خوبی؟
اولین بار بود که بدون هیچ مقدمهای حالم رو میپرسید. به آرومی و با حالتی گیج جواب دادم:
- خوبم، چهطور؟
آقا حسن برای تعویض لباسهاش به سمت اتاق خودش رفت. هیچ وقت وارد اتاقش نشدم...
کلید که توی در قهوهای هال چرخید، قامت کوتاه آقا حسن توی دیدم قرار گرفت. یک لحظه من رو عجیب یاد مشتی حسین انداخت. دروغ چرا؛ به شدت دلتنگ روزهایی بودم که با نبات حرف میزدم و حالم رو خوب میکرد، مشتی حسینی که با تمام مهربونیش اجازه نداد آب توی دلم تکون بخوره. انقدر غرق افکارم و گذشتهی دوماهام بودم که متوجه ورود پروا نشدم. همراه آقا حسن به خونه اومده بود و با حالت عجیبی خیرهام موند.
- خوبی؟
اولین بار بود که بدون هیچ مقدمهای حالم رو میپرسید. به آرومی و با حالتی گیج جواب دادم:
- خوبم، چهطور؟
آقا حسن برای تعویض لباسهاش به سمت اتاق خودش رفت. هیچ وقت وارد اتاقش نشدم...