سایه معلق
یک مکث، یک درنگ، جهانی که ایستاد
ساعت جلو نرفت، زمانی که ایستاد
یک صندلی که جیغ کشید و عقب نشست
یک زن بلند شد، چمدانی که ایستاد
یک مردِ بغض کرده به سختی نفس کشید-
-با اضطراب، با نگرانی که ایستاد
گفت: از مَ... من نَ... نباید جدا شوی!
مردی فرونشست -زبانی که ایستاد-
ناگفته ماند حرف...