لورین یک روز عصر تنها به خانه بازمیگردد و از شنیدنِ صدای خرخر کردن و غُریدنهای بلندی که در سراسرِ خانه میپیچیدند وحشتزده میشود. مدتی بعد، لورین در حال گوش دادن به پیغامهای صوتیِ تلفنشان، با دو پیغامِ متوالی از پدر کوینز مواجه میشود. بینِ دو تماسِ کشیش، صدای غُرشی که او کمی قبلتر در خانه شنیده بود ضبط شده بود. یک روز دنیل میلز، یک جنگیرِ کاتولیک که مشغولِ کار با اِد بود، سراغِ آنابل، آیتمِ جدیدِ دفترش را از او میگیرد. اِد داستانِ پرونده را برای پدر دنیل تعریف میکند و مدارک لازم برای مرورِ آن را به او میدهد.
پدر دنیل پس از اینکه داستانِ اتفاقاتی که افتاده را از زبانِ اِد میشنود، عروسکِ پارچهای را برمیدارد و همینطوری بدونِ فکر قبلی میگوید: «تو فقط یه عروسکِ پارچهای هستی، آنابل. نمیتونی به کسی صدمه بزنی». سپس، کشیش عروسک را روی صندلی پرتاب میکند. اِد با خنده به او هشدار میدهد: «این چیزیه که بهتره دیگه به زبون نیاری». بااینحال، وقتی پدر دنیل حدود یک ساعت بعد، رفت تا از لورین خداحافظی کند، لورین به او التماس کرد که بیشتر از همیشه در هنگام رانندگی دقت کند و اصرار کرد که او به محض رسیدن به خانه، با او تماس بگیرد. لورین در اینباره میگوید: «من فاجعهای که قرار بود برای اون کشیشِ جوان اتفاق بیافته رو تشخیص دادم، اما نمیشد جلوش رو گرفت». چند ساعت بعد، تلفن به صدا درآمد؛ پدر کونیز گفت: «لورین، چرا بهم گفتی که هنگام رانندگی مراقب باشم؟». او جواب داد: «چون ماشینت از کنترل خارج میشد و تصادف میکردی». کشیش با جدیت گفت: «خب، حق داشتی. ترمزِ ماشینم از کار افتاد؛ نزدیک بود تو تصادف کشته بشم. ماشینم داغون شده».