لبخندی زد و گفت:
- تنهایی؟ نمیترسی؟
من هم مثل خودش لبخندی زدم و گفتم:
- مگه تو میترسی؟
همانطور که داشت برمیگشت گفت:
- خیلیخب... اگه نمیترسی من برم.
دست پاچه گفتم:
- نه وایسا، من گم شدم.
یک ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- صحیح! چرا اونوقت؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- راه رو اشتباهی اومدم.
اون هم سرش رو تکان داد و گفت:
- باشه، دنبالم بیا.
سرم رو تکون دادم و پشت سرش راه افتاد، با کنجکاوی پرسیدم:
- میگم ها! تو آخر خودت رو به من نشون ندادی، این نقاب چیه؟ نکنه تو خوابم میبینمت؟
خندید و گفت:
- کدوم رو جواب بدم؟
گفتم:
- وایسا یک لحظه.
این رو گفتم و ایستادم و نیشگونی از بازوم گرفتم تا بلکه از خواب بیدار بشم. چشمهام رو بستم و باز کردم ولی باز هم همون مرد نقابی جلوم بود.
با خودم گفتم:
- نه فایده نداره.
مرد نقاب به صورتم نگاه کرد و گفت:
- میخوای من امتحان کنم؟
و بدون جواب من، چنان زد زیر گوشم که جیگرم کباب شد. با پام یک دونه به ساق پاش کوبیدم و داد زدم:
- چرا میزنی روانی؟ دردم گرفت.
خندید و گفت:
- گفتم شاید نتیجه داد.
بیحوصله و با درد گفتم:
- برو بابا.
گونهام رو چسبیدم و راهم رو کشیدم و داشتم میرفتم که صداش اومد:
- باز گم میشی ها.
دیدم راست میگه؛ یک چرخش دور خودم زدم و برگشتم طرفش و از یقهاش گرفتم و کشیدم و گفتم:
- باهام بیا اگه نگرانی.
خندید و گفت:
- نه خب! شاید دنبالم بگردی.
همونجوری که راهم رو میرفتم، گفتم:
- ببینم خونهات تو جنگله؟ هیزم داری قرض بدی؟
با کنجکاوی پرسید:
- هیزم واسه چی؟
جواب دادم:
- با آرسام و مروارید قراره آتیش درست کنیم.
- نه ندارم.
پوکر فیس گفتم:
- پس چرا میپرسی؟
- تنهایی؟ نمیترسی؟
من هم مثل خودش لبخندی زدم و گفتم:
- مگه تو میترسی؟
همانطور که داشت برمیگشت گفت:
- خیلیخب... اگه نمیترسی من برم.
دست پاچه گفتم:
- نه وایسا، من گم شدم.
یک ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- صحیح! چرا اونوقت؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- راه رو اشتباهی اومدم.
اون هم سرش رو تکان داد و گفت:
- باشه، دنبالم بیا.
سرم رو تکون دادم و پشت سرش راه افتاد، با کنجکاوی پرسیدم:
- میگم ها! تو آخر خودت رو به من نشون ندادی، این نقاب چیه؟ نکنه تو خوابم میبینمت؟
خندید و گفت:
- کدوم رو جواب بدم؟
گفتم:
- وایسا یک لحظه.
این رو گفتم و ایستادم و نیشگونی از بازوم گرفتم تا بلکه از خواب بیدار بشم. چشمهام رو بستم و باز کردم ولی باز هم همون مرد نقابی جلوم بود.
با خودم گفتم:
- نه فایده نداره.
مرد نقاب به صورتم نگاه کرد و گفت:
- میخوای من امتحان کنم؟
و بدون جواب من، چنان زد زیر گوشم که جیگرم کباب شد. با پام یک دونه به ساق پاش کوبیدم و داد زدم:
- چرا میزنی روانی؟ دردم گرفت.
خندید و گفت:
- گفتم شاید نتیجه داد.
بیحوصله و با درد گفتم:
- برو بابا.
گونهام رو چسبیدم و راهم رو کشیدم و داشتم میرفتم که صداش اومد:
- باز گم میشی ها.
دیدم راست میگه؛ یک چرخش دور خودم زدم و برگشتم طرفش و از یقهاش گرفتم و کشیدم و گفتم:
- باهام بیا اگه نگرانی.
خندید و گفت:
- نه خب! شاید دنبالم بگردی.
همونجوری که راهم رو میرفتم، گفتم:
- ببینم خونهات تو جنگله؟ هیزم داری قرض بدی؟
با کنجکاوی پرسید:
- هیزم واسه چی؟
جواب دادم:
- با آرسام و مروارید قراره آتیش درست کنیم.
- نه ندارم.
پوکر فیس گفتم:
- پس چرا میپرسی؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: