تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

در حال ویرایش داستان های کوتاه عشق منجمد| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

وضعیت
موضوع بسته شده است.
شاعر انجمن
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
Oct
855
1,548
103
غمی که پایان ندارد...
وضعیت پروفایل
الا بذکر الله تطمئن قلوب
لبخندی زد و گفت:
- تنهایی؟ نمی‌ترسی؟
من هم مثل خودش لبخندی زدم و گفتم:
-‌ مگه تو‌ می‌ترسی؟
همان‌طور که داشت برمی‌گشت گفت:
- خیلی‌خب... اگه نمی‌ترسی من برم.
دست پاچه گفتم:
-‌ نه وایسا، من گم شدم.
یک ابروش رو بالا انداخت و گفت:
-‌ صحیح! چرا اون‌وقت؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- راه رو اشتباهی اومدم.
اون هم سرش رو تکان داد و گفت:
-‌ باشه، دنبالم بیا.
سرم رو تکون دادم و پشت سرش راه افتاد، با کنجکاوی پرسیدم:
- میگم ها! تو آخر خودت رو به من نشون ندادی، این نقاب چیه؟ نکنه تو خوابم می‌بینمت؟
خندید و گفت:
-‌ کدوم رو جواب بدم؟
گفتم:
- وایسا یک لحظه.
این رو گفتم و ایستادم و نیشگونی از بازوم گرفتم تا بلکه از خواب بیدار بشم. چشم‌هام رو بستم و باز کردم ولی باز هم همون مرد نقابی جلوم بود.
با خودم گفتم:
- نه فایده نداره.
مرد نقاب به صورتم نگاه کرد و گفت:
-‌ می‌خوای من امتحان کنم؟
و بدون جواب من، چنان زد زیر گوشم که جیگرم کباب شد. با پام یک دونه به ساق پاش کوبیدم و داد زدم:
- چرا می‌زنی روانی؟ دردم گرفت.
خندید و گفت:
-‌ گفتم شاید نتیجه داد.
بی‌حوصله و با درد گفتم:
- برو بابا.
گونه‌ام رو چسبیدم و راهم رو کشیدم و داشتم می‌رفتم که صداش اومد:
- باز گم میشی‌ ها.
دیدم راست میگه؛ یک چرخش دور خودم زدم و برگشتم طرفش و از یقه‌اش گرفتم و کشیدم و گفتم:
- باهام بیا اگه نگرانی.
خندید و گفت:
- نه خب! شاید دنبالم بگردی.
همون‌جوری که راهم رو می‌رفتم، گفتم:
- ببینم خونه‌ات تو جنگله؟ هیزم داری قرض‌ بدی؟
با کنجکاوی پرسید:
- هیزم واسه چی؟
جواب دادم:
-‌ با آرسام و مروارید قراره آتیش درست کنیم.
- نه ندارم.
پوکر فیس گفتم:
-‌ پس چرا می‌پرسی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شاعر انجمن
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
Oct
855
1,548
103
غمی که پایان ندارد...
وضعیت پروفایل
الا بذکر الله تطمئن قلوب
جواب داد:
- کنجکاو شدم.
ایشی گفتم، من رو که رسوند گفت:
- باهام میای؟
با حرص گفتم:
- کجا بیام بابا؟ منو تا این‌جا آوردی باز برگردم تو اون جهنم درّه؟ دستت درد نکنه تا این‌جا منو رسوندی، خدا خیرت بده.
و به سمت مروارید رفتم.
- مروارید؟
که دیدم خانم‌خانم‌ها کل خوراکی‌ها رو تنهایی کوفت کرده و با لبخند نگاهم می‌کنه، یک‌دونه زدم پس گردنش و گفتم:
- بد نگذره! تک خور چرا هیچی نذاشتی؟
با لبخند بزرگی روی لبش جواب داد:
-‌ شرمنده دیر اومدین گفتم از خودم پذیرایی کنم.
گفتم:
- کوفت بخوری. مگه آرسام نیومده؟
با سر گفت نه، دوباره پرسیدم:
- نمی‌دونی کجاست؟
دستش رو تو هوا تکان داد و گفت:
-‌ من از کجا بدونم؟ شما با هم بودین، من بگم کجاست؟
- من گم شدم و بعد یه آقا نجاتم داد.
با تمسخر گفت:
-‌ نکنه همون نقابیه؟
بشکنی زدم و گفتم:
- زدی به هدف.
مروارید دست‌هاش رو به آسمون گرفت و گفت:
- خدایا یه دونه از این نقابی‌ها به ما بده.
دستش رو گرفتم و همون‌طور که می‌رفتیم گفتم:
-‌ آمین! حالا تا آرزوت برآورده میشه بریم ببینیم آرسام کجاست.
اومد کفش‌هاش ‌‌رو بپوشه که صرف نظر کرد و گفت:
-‌ اِه! آرسام داره میاد.
به سمتی که اشاره کرد برگشتم و نگاه کردم دیدم آرسام هیزم‌هایی که دستش بود رو ریخت زمین و با اخم اومد سمتم؛ مروارید زد به پهلوم و گفت:
- بدو تا نرسیده.
بی‌خیال گفتم:
-‌ کجا برم؟
مروارید چشم‌هاش رو گشاد کرد و گفت:
- می‌خوای بمیری؟
-نه.
با عجله جواب داد:
- پس فرار کن.
من هم حرف مروارید رو گوش کردم و دو تا پا داشتم، دو تا دیگه هم قرض گرفتم و دویدم؛ صدای آرسام اومد:
- وایسا آیه.
داشتم می‌دویدم، جواب دادم:
- نمی‌خوام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شاعر انجمن
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
Oct
855
1,548
103
غمی که پایان ندارد...
وضعیت پروفایل
الا بذکر الله تطمئن قلوب
بلند داد زد:
- آیه میگم وایسا.
دنبالم می‌اومد و من هم فرار می‌کردم. با عصبانیت دوباره گفت:
- شانس بیاری دستم بهت نرسه.
نفس‌نفس زنان گفتم:
-‌ مگه چی‌کار کردم؟
-‌ چی‌کار کردی؟ وایسا تا بهت بگم.
با هر حرفم عصبی‌تر می‌شد برای همین گفت:
- مروارید جلوش رو بگیر.
که از بازوم کشید و افتادم تو بغلش.
متعجب گفتم:
- آرسام!
-‌ هیچی نگو.
منتظر بودم یه دونه بزنه زیر گوشم، ولی دیدم هیچ عکس‌العملی نشون نمیده و فقط زل زده به چشم‌هام. گفتم:
-‌ چیزی شده؟
یک دفعه لبخندی زد و من هم چشم‌هام اندازه توپ تنیس شده بود، دستم رو جلوی صورتش تکون دادم و پرسیدم:
- حالت خوبه آرسام؟
که دیدم از داخل جیبش چیزی درآورد و گفت:
- چرا هر وقت میگم باهام بیا نمیای با معرفت؟
با دیدن نقاب جیغی کشیدم و گفتم:
- اون رو کشتی؟
خندید و گفت:
- خودم بودم آیه.
با تعجب پرسیدم:
-‌ چی؟ خودت بودی؟
لبخندی زد و جواب داد:
- آره.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-‌ این امکان نداره.
- چرا داره خانم.
و سرم رو توی بغلش گرفت، لبخندی زدم و زیر ل*ب گفتم:
- عجب!
برای به دست آوردن کسی خودتان را به آب و آتش نزنید. آن کسی که شما را بخواهد، برای رسیدن به شما
خودش را به آب و آتش می‌زند.

ممنون از نگاه‌های زیباتون.
نویسنده: نگین بای

پایان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Mar
2,560
6,445
193
86718_48131755d5ce15f75797cec145d74e03.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,129
7,923
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
160592_41b31a66324ddf6fd68ce91029a2252c_mid3_yose.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا