انگار که یخ بینشان کمکم داشت آب میشد، مرد جوان مدام با زبان چرب و چیلیاش او را به خنده میانداخت. گاه چنان از شاهدخت تعریف میکرد که شاهدخت در آسمانها سیر میکرد و گاهی نیز مدام طعنه میزد و باز او را به خنده وا میداشت. انگار که دیگر سرباز...