پست 99
قدرت دستهاش، راه گلوم رو بسته و حتی نفس کشیدن رو حرومم کرده بود. کمی خودم رو عقب کشیدم و بدون اینکه دستم بهش بخوره، ازش فاصله گرفتم. دستهاش دو طرف بدنش افتاد و ازفرط خشم، نفس نفس میزد. یقهی پیراهن سفیدم رو مرتب کردم.
- اونی که تو بهش میگی پاپتی، خیلی باشرفتر از توئیه که به خودت میگی پدر.
دوباره به سمتم حملهور شد و به جای ایستادن، جا خالی دادم.
- بیشرف توئی مردک!
فاصلهی بینمون زیاد شده بود. دست راستم رو توی جیبم فرو بردم و پوزخندی گوشه لبم کاشتم.
- دفعه بعدی که خواستی بیای داد و هوار سر کنی، یکم به کارات فکر کن! تو اگه پدر خوبی بودی، دخترت تو رو که نوزده سال بزرگش کردی، ول نمیکرد تا به منی که توی خیابون دیده پناه بیاره.
صورتش از حرص براق و سرخ شده بود و تمام تنش از خشم درونش میلرزید. زود عصبی شدنش نقطه ضعفش بود. چند ثانیه بعد، صورت سبزهاش رو سیاهی دربرگرفت و نگاهش خیره به نقطهای روی سینهم ثابت شد. دستهاش شروع به لرزیدن کرد و جوری میلرزید که انگار کنترل بدنش دست خودش نیست. ل*بهای پهن و کوچیکش رو مدام میگزید و پلکش جوری میپرید که انگار با شوک عظیمی دست و پنجه نرم میکرد.
یادم اومد آناهیتا گفته بود که پدرش بیماری صرع داره؛ اما من نمیدونستم چه جوری باید بهش کمک کنم. با تندتر شدن حرکاتش، بازوهاش رو گرفتم و توی جیب کت قهوهایش، دنبال دارویی گشتم تا بتونم کاری کنم. با لم*س ورق قرصی که به دستم خورد، اون رو از جیبش بیرون آوردم. نمیدونستم دست زدن بهش کار درستی بود یا نه؛ اما اگه کسی از اتاق داخل میشد و اون رو توی اون وضع میدید، قطعاً نابود میشد.
تازه میخواستم قرص رو توی دهانش بذارم که به خودش اومد، نفس عمیقی گرفت و انگار که از اون شوک رها شد. دستش رو دور بازوم حلقه زد و کمکش کردم روی مبل بشینه. قطرات عرق از شقیقهاش به تندی پایین میریخت. همین که روی مبل نشست، دستم رو پس زد.
- لازم نیست.
از حالت نیمخیز، کنار مبل صاف ایستادم.
- نمیخواستم کمک کنم.
با تک سرفهای، دستی به گلوم کشیدم که همزمان صدای بمش رساتر شد:
- یه حملهی خفیف بود، احتمالا میدونی که بیماری صرع دارم. همیشه توی این مواقع آناهیتا بهم کمک میکرد، من دلم برای دخترم خیلی تنگ شده. من دخترم رو دوست دارم؛ اما نتونستم این دوست داشتن رو بهش نشون بدم. مظلومنمایی نمیکنم؛ اما فقط میخوام مواظبش باشم.
ابروهای باریکم به بالاترین حد پیشونیم صعود کرد.
- انتظار نداری که باور کنم؟
کمی خودش رو روی مبل بالا کشید و از حالت ولو شده بیرون اومد.
- نه. همون طور که باور نکردم بتونی فقط نگاهم کنی.
دستهام رو روی سینه قفل کردم.
- هرکسی جای تو بود همین کار رو میکردم. تو باید قوی بمونی تا با من ناسازگاری کنی. من از افراد مقابلم قدرت میگیرم... از کسایی که همه جوره میخوان زمین بخورم.
گردنش رو به سمتم چرخوند و صورتش رو بالا گرفت.
- میدونی من اگه جای تو بودم چی کار میکردم؟ ازت فیلم میگرفتم و میدادمش دست خانلو تا همه جا از تو بگن. از رئیس مریضی که نمیتونه از پس شرکتش بربیاد. تو که با تهدید قابل کنترل نیستی؛ اما با این فرصت خوب جولون میدادم. به حالت میخندیدم و کیف میکردم. تو من رو غافلگیر کردی. هل کردن و کمک کردنت کاملا عادی بود. ننشستی که فقط نگاه کنی. ازت ممنون نیستم؛ اما نمیتونم بگم بهت بدهکار هم نشدم.
حرفهاش انقدر مبهم و دوپهلو بود که کمی وقت میخواست تا حلاجیش کنم. قلبم از حرفش سوخت؛ اما چیزی نگفتم. تلخ نشدم تا آروم بشه. میخواستم کمی درکش کنم. از سکوتم به نفع خودش استفاده کرد.
- تعجب میکنم. از روزگاری که چه جوری آدمها رو نسبت به هم محتاج میکنه. دیدم که حواست بود تا کسی از در نیاد، اما تو هنوز برای من همون پسر فقیری که پدرش امروز صبح التماسم کرد تا نجاتش بدم.
چشمهام رو روی هم گذاشتم و با بازکردنش، مشت دست باندپیچی شدهم رو محکمتر کردم.
- سوءاستفاده از موقعیت و بیماری کسی، پستترین کاریه که یکی میتونه انجام بده. من در قبال انسانیتم وظایفی دارم و انجامش میدم. برام مهم نیست که چی کار میکنین تا شکستم بدین؛ اما من بدون قانون بازی نمیکنم. حداقل یادم نمیره که مقابلم یه انسانه و وقتی که ضعیفه نباید بهش ضربه بزنم. باید صبر کنم تا خوب شه. تا شرایطش با من برابر بشه و اونوقت بتونم بگم من بهش ضربه زدم.
چند ثانیهای سکوت کرد و نفسم رو محکم بیرون فرستادم.
- آدمای این شرکت برای زمین زدنم همه کار کردن. از عوض کردن داروهام و جلو انداختن وقت سخرانیم بگیر تا پخش کردن وضعیت بیماریم. یادشون رفت که منم یه آدمم. که باید برابر بازی کنن.
کیفم رو از روی مبل کنار فریدون برداشتم و به سمت در اشاره زدم.
- من دارم میرم. میرسونمت. فکر نکنم بتونی رانندگی کنی.
به آرومی از جاش بلند شد و کنارم ایستاد.
- چند وقته شرکت نبودی، شنیدم زیاد کار داری. اگه به خاطر من داری میری...
به سمت در راه افتادم.
- جلسه مشاوره دارم... باید برم خونه. بخاطر تو کاری نمیکنم، از وقتم که هرگز نمیگذرم. درضمن... .
این بار به سمتش برگشتم و با چشمهای نافذش که هالهای از غم کدرش کرده بود، خیرهم شد. ل*ب زدم:
- حرفایی که زدی رو جدی نمیگیرم. اون دختری که من دیدم نمیتونه به دست آدمی که گفتی بزرگ شده باشه.
در رو باز کردم و با دیدن شاهین، سری تکون دادم.
- من میرم. کاری بود ایمیل کن شاهین.
قدرت دستهاش، راه گلوم رو بسته و حتی نفس کشیدن رو حرومم کرده بود. کمی خودم رو عقب کشیدم و بدون اینکه دستم بهش بخوره، ازش فاصله گرفتم. دستهاش دو طرف بدنش افتاد و ازفرط خشم، نفس نفس میزد. یقهی پیراهن سفیدم رو مرتب کردم.
- اونی که تو بهش میگی پاپتی، خیلی باشرفتر از توئیه که به خودت میگی پدر.
دوباره به سمتم حملهور شد و به جای ایستادن، جا خالی دادم.
- بیشرف توئی مردک!
فاصلهی بینمون زیاد شده بود. دست راستم رو توی جیبم فرو بردم و پوزخندی گوشه لبم کاشتم.
- دفعه بعدی که خواستی بیای داد و هوار سر کنی، یکم به کارات فکر کن! تو اگه پدر خوبی بودی، دخترت تو رو که نوزده سال بزرگش کردی، ول نمیکرد تا به منی که توی خیابون دیده پناه بیاره.
صورتش از حرص براق و سرخ شده بود و تمام تنش از خشم درونش میلرزید. زود عصبی شدنش نقطه ضعفش بود. چند ثانیه بعد، صورت سبزهاش رو سیاهی دربرگرفت و نگاهش خیره به نقطهای روی سینهم ثابت شد. دستهاش شروع به لرزیدن کرد و جوری میلرزید که انگار کنترل بدنش دست خودش نیست. ل*بهای پهن و کوچیکش رو مدام میگزید و پلکش جوری میپرید که انگار با شوک عظیمی دست و پنجه نرم میکرد.
یادم اومد آناهیتا گفته بود که پدرش بیماری صرع داره؛ اما من نمیدونستم چه جوری باید بهش کمک کنم. با تندتر شدن حرکاتش، بازوهاش رو گرفتم و توی جیب کت قهوهایش، دنبال دارویی گشتم تا بتونم کاری کنم. با لم*س ورق قرصی که به دستم خورد، اون رو از جیبش بیرون آوردم. نمیدونستم دست زدن بهش کار درستی بود یا نه؛ اما اگه کسی از اتاق داخل میشد و اون رو توی اون وضع میدید، قطعاً نابود میشد.
تازه میخواستم قرص رو توی دهانش بذارم که به خودش اومد، نفس عمیقی گرفت و انگار که از اون شوک رها شد. دستش رو دور بازوم حلقه زد و کمکش کردم روی مبل بشینه. قطرات عرق از شقیقهاش به تندی پایین میریخت. همین که روی مبل نشست، دستم رو پس زد.
- لازم نیست.
از حالت نیمخیز، کنار مبل صاف ایستادم.
- نمیخواستم کمک کنم.
با تک سرفهای، دستی به گلوم کشیدم که همزمان صدای بمش رساتر شد:
- یه حملهی خفیف بود، احتمالا میدونی که بیماری صرع دارم. همیشه توی این مواقع آناهیتا بهم کمک میکرد، من دلم برای دخترم خیلی تنگ شده. من دخترم رو دوست دارم؛ اما نتونستم این دوست داشتن رو بهش نشون بدم. مظلومنمایی نمیکنم؛ اما فقط میخوام مواظبش باشم.
ابروهای باریکم به بالاترین حد پیشونیم صعود کرد.
- انتظار نداری که باور کنم؟
کمی خودش رو روی مبل بالا کشید و از حالت ولو شده بیرون اومد.
- نه. همون طور که باور نکردم بتونی فقط نگاهم کنی.
دستهام رو روی سینه قفل کردم.
- هرکسی جای تو بود همین کار رو میکردم. تو باید قوی بمونی تا با من ناسازگاری کنی. من از افراد مقابلم قدرت میگیرم... از کسایی که همه جوره میخوان زمین بخورم.
گردنش رو به سمتم چرخوند و صورتش رو بالا گرفت.
- میدونی من اگه جای تو بودم چی کار میکردم؟ ازت فیلم میگرفتم و میدادمش دست خانلو تا همه جا از تو بگن. از رئیس مریضی که نمیتونه از پس شرکتش بربیاد. تو که با تهدید قابل کنترل نیستی؛ اما با این فرصت خوب جولون میدادم. به حالت میخندیدم و کیف میکردم. تو من رو غافلگیر کردی. هل کردن و کمک کردنت کاملا عادی بود. ننشستی که فقط نگاه کنی. ازت ممنون نیستم؛ اما نمیتونم بگم بهت بدهکار هم نشدم.
حرفهاش انقدر مبهم و دوپهلو بود که کمی وقت میخواست تا حلاجیش کنم. قلبم از حرفش سوخت؛ اما چیزی نگفتم. تلخ نشدم تا آروم بشه. میخواستم کمی درکش کنم. از سکوتم به نفع خودش استفاده کرد.
- تعجب میکنم. از روزگاری که چه جوری آدمها رو نسبت به هم محتاج میکنه. دیدم که حواست بود تا کسی از در نیاد، اما تو هنوز برای من همون پسر فقیری که پدرش امروز صبح التماسم کرد تا نجاتش بدم.
چشمهام رو روی هم گذاشتم و با بازکردنش، مشت دست باندپیچی شدهم رو محکمتر کردم.
- سوءاستفاده از موقعیت و بیماری کسی، پستترین کاریه که یکی میتونه انجام بده. من در قبال انسانیتم وظایفی دارم و انجامش میدم. برام مهم نیست که چی کار میکنین تا شکستم بدین؛ اما من بدون قانون بازی نمیکنم. حداقل یادم نمیره که مقابلم یه انسانه و وقتی که ضعیفه نباید بهش ضربه بزنم. باید صبر کنم تا خوب شه. تا شرایطش با من برابر بشه و اونوقت بتونم بگم من بهش ضربه زدم.
چند ثانیهای سکوت کرد و نفسم رو محکم بیرون فرستادم.
- آدمای این شرکت برای زمین زدنم همه کار کردن. از عوض کردن داروهام و جلو انداختن وقت سخرانیم بگیر تا پخش کردن وضعیت بیماریم. یادشون رفت که منم یه آدمم. که باید برابر بازی کنن.
کیفم رو از روی مبل کنار فریدون برداشتم و به سمت در اشاره زدم.
- من دارم میرم. میرسونمت. فکر نکنم بتونی رانندگی کنی.
به آرومی از جاش بلند شد و کنارم ایستاد.
- چند وقته شرکت نبودی، شنیدم زیاد کار داری. اگه به خاطر من داری میری...
به سمت در راه افتادم.
- جلسه مشاوره دارم... باید برم خونه. بخاطر تو کاری نمیکنم، از وقتم که هرگز نمیگذرم. درضمن... .
این بار به سمتش برگشتم و با چشمهای نافذش که هالهای از غم کدرش کرده بود، خیرهم شد. ل*ب زدم:
- حرفایی که زدی رو جدی نمیگیرم. اون دختری که من دیدم نمیتونه به دست آدمی که گفتی بزرگ شده باشه.
در رو باز کردم و با دیدن شاهین، سری تکون دادم.
- من میرم. کاری بود ایمیل کن شاهین.
آخرین ویرایش توسط مدیر: