پست 59
این بار درحالی که دستم رو توی جیب شلوار فرو برده بودم، به سمتش برگشتم.
- اما با تمام این تفاسیر، فوقالعاده آدم حسودیه. اوایل انقدر حسود نبود. شایدهم بود و من نمیدیدم؛ ولی رفته رفته بدتر شد. تا جایی که با اومدن آناهیتا، دیگه روز خوش ندیدم. هراز گاهی میاد و میره. اومدنش رو نمیبینم، حتی رفتنش رو هم حس نمیکنم.
به اینجا که رسیدم، از جاش بلند شد و روبهروم قرار گرفت.
- فعلا کافیه. اول از همه بهم بگو که قیافهاش شبیه به کدوم آدم و شخصیه که میشناختیش؟
با بالا انداختن شونههای پهنم، بیتفاوت جواب دادم:
- هیچ کدوم. منظورت رو نمیفهمم.
دو دستش رو برای توضیح بالا آورد.
- خیلی رک میگم؛ یعنی امکانش هست که هدی، همون مادرت باشه با چشمهای مشکی؟ یعنی ذهنت مادری که با تمام وجودت دوستش داشتی و برات تکیهگاه بوده رو توی وجود کس دیگهای نمایان کرده باشه؟ این احتمال صددرصدی نیست؛ اما با وجود ضربهای که از سمت مادرت خوردی، میتونه گزینه روی میز باشه. خوب بهش فکر کن! به یاد بیار که شبیه مادرته؟
گیجتر از چیزی که انتظارش رو داشتم، قدمی به عقب برداشتم. چیزی از حرفهاش سردر نمیآوردم.
- این امکان نداره!
با احتیاط، قدمی به من نزدیک شد.
- چرا انقدر مطمئنی؟
بعد از مکث طولانی جواب دادم:
- چون من اصلا قیافه مادرم یادم نمیاد.
انگار انتظار این حرف رو نداشت و این رو از چین افتادن بینیِ سرپایینش فهمیدم.
- یه لحظه! تو واقعا مادرت رو به یاد نداری؟ برادرت چه طور؟ یعنی تو فقط یه رنگ چشم یادت هست؟ پدرت چی؟
هل شدن آدمی که خیلی آروم و با احتیاط بود رو درک نمیکردم.
- فقط یه رنگ چشم از مادرم و برادرم به یاد دارم. این کجاش عجیبه؟ اما چه طور میتونم اون مرد رو از یاد ببرم درحالی که همین یک هفته پیش دیدمش؟
دوباره قدمی به من نزدیک شد؛ اما این بار، هیچ احتیاطی در کار نبود.
- اما تو گفتی که من خیلی شبیه برادرتم. تو گفتی یه خال کنار لبش مثل من داره. چه طور یادت نیست؟
دستهام رو به طرفش گرفتم.
- چی شده دکتر؟ از تو بعیده. نمیدونستم آدمی مثل تو میتونه انقدر هل بشه. تو چرا یهو اینجوری شدی؟ به نظرم اول خودت رو درمان کن!
از کنارش رد میشدم که بازوم اسیر دستهای مردونه و لطیفش شد. با سؤالش، نیم رخ به سمتش برگشتم.
- یعنی چی؟ تو پدرت رو دیدی؟ کی و کجا دیدیش؟
بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و کنار تلوزیون ایستادم.
- نه. تو یه چیزیت میشه دکتر. حس میکنم گارد گرفتی. انگار احساساتت بهم ریخته. بگو که فقط یه حس سادهست؛ چون من نمیتونم درمانت کنم.
میدونستم با بستن چشمهاش، سعی به آروم شدن و برگشتن به پوستهی قبلش داره. درست بعد از چند تا نفس عمیق، به همون دکتر قبل برگشت.
- معذرت میخوام! نمیخواستم تحت فشار بذارمت؛ اما یکم خستهم. ادامه جلسه بمونه برای بعد.
انگار از چیزی طفره میرفت. به سمت در ورودی به راهش ادامه داد و قبل از اینکه چیزی بگم، شاهین سراسیمه از در باز ورودی، وارد خونه شد.
- آه کاوه بالاخره این دخترِمانیا کلید یدک رو داد؟! چی شده؟ کوروش خوبی؟
دکتر که هنوز دو قدم از من فاصله گرفته بود، توی جاش ایستاد و شاهین با نگاه متعجبم، دستش رو جلوی دهانش گذاشت. مردد پرسیدم:
- کاوه؟! اسمت اینه دکتر؟ کاوه...، کاوه...، خوشم نیومد. ای کاش نمیدونستم که اسمت کاوهست! من ترجیح میدم همون دکتر قلابی صدات کنم.
بیحواسترین حالت شاهین زمانی بود که دستش رو لای موهای خشک و ژل خوردهاش میکشید؛ چون در اون صورت یادش رفته بود که چقدر برای بالا نگه داشتنشون تلاش کرده.
- آره. اسمش کاوهست. مگه چیه؟ مشکلی داری؟ رنگ چشمهاش کافی نبود، اسمشم اضافه کردی.
اینکه دکتر سکوت کرده بود و شاهین پشت هم گند میزد، برام طبیعی نبود. تنها مشت شدن دستهای کنار پای دکتر، به من قدرت ادامه این موآخذه رو داد.
- اسمش رو دوست ندارم. من برای دوست نداشتن نیاز به دلیل ندارم. من کوروش ندامتم. میتونم از هرکسی که هست بدم بیاد. تو چرا انقدر هل شدی شاهین. مشخصه به موهات حسابی ژل زدی که خیالت از خر*اب نشدنشون راحته.
نفس حبس شدهی شاهین، با صدای ملایم دکتر بیرون جهید.
- هر طور دوست داری باش؛ اما یادت باشه، هرچقدرم از من بدت بیاد، من فقط و فقط قصدم درمانته.
این حرف رو درحالی زد که حتی نگاهمم نکرد. به سمت در رفت و شاهین قدمی جلوتر اومد.
- میخوای حالا که روبهراهی بریم شرکت؟
عوض کردن بحث! اصلا از این کار خوشم نمیاومد. با نگاه نافذی، انگشت اشاره دست چپم رو باه سمتش گرفتم و جواب دادم:
- منتظر بمون آماده بشم؛ اما من هنوز حواسم پرت نشده.
خودش رو مشغول خاروندن پشت گردنش نشون داد و راهی اتاق لباسها شدم. از کمد سمت راستم، کت و شلوار مشکی بیرون کشیدم و با برداشتن پیراهن مردانه سفیدی از توی قفسه پایینش، شروع به آماده شدن کردم.
با بستن آخرین دکمه پیراهنم، درحالی که کیف چرم قهوهایم رو توی دستم گرفته بودم، شاهین رو به بیرون راهنمایی کردم.
- بریم.
با هم از خونه خارج شدیم. با نخ پیراهن سورمهایش که بیربط به کت سفیدش بود ور میرفت و وارد آسانسور شد. میدونستم از چیزی فرار میکنه، برای همین توی دام انداختمش.
- چرا چیزی راجع به این مرد پیدا نکردی؟
دکمه پارکینگ رو زدم و خودش رو به نشنیدن زد. با لبخند پررنگی، دوباره پرسیدم:
- میدونم که شنیدی. محال ممکنه کسی که هفت سال با من کار کرده و وقتی من الف گفتم تا ی رفته، چیزی که گفتم رو نشنیده باشه. داری چی کار میکنی شاهین؟
پست 60
با باز شدن در آسانسور، برعکس همیشه از من جلوتر راه افتاد و به سمت در پارکینگ رفت.
- من با ماشین خودم میام. توی شرکت میبینمت.
از در پارکینگ بیرون میرفت که صداش زدم:
- شاهین!
با مکث، به سمتم برگشت.
- چیزی شده؟
با چند قدم خودم رو بهش رسوندم.
- بالاخره میفهمم. این چندوقته هرچی ازت خواستم انجام ندادی و فکر کردی درگیر این بیماری شدم؛ اما من کوروش ندامتم. شک نکن میفهمم و میدونی که وقتی خودم بفهمم، دیگه جای بخششی نیست.
شاهین رو با چهرهی به غم نشستهاش تنها گذاشتم و به سمت ماشین رفتم. صداش توی محوطه اکو گرفت:
- کوروش!
بیاعتنا به راه ادامه دادم و سوار ماشین شدم. با زدن ریموت در، حرکت کردم و شاهین تنها توی جاش ایستاده بود. پا روی گاز گذاشتم و منتظر موندم تا توی شرکت ببینمش.
زودتر از شاهین به شرکت رسیده بودم و درحال بیرون اومدن از آسانسور، شلوغی شرکت برام ناخوشآیند بود. اصولا وقتی انقدر شلوغ میشد؛ یعنی یه مشکلی وجود داشت. اول از همه وارد اتاقم شدم. با باز شدن در اتاق، خانلو رو توی اتاق دیدم که کنار کلکسیون سنگهام ایستاده. با دیدنم، به سمتم برگشت.
- دیدنت بعد از یک هفته، عجیبه. فکر کردم امروز هم نمیای. اتفاقا منتظر بودم بیای و جلسه رو شروع کنیم.
کیفم رو مثل همیشه روی مبل پرتاب کردم و سینهی سپر شدم رو به رخش کشیدم.
- نمیدونستم انقدر عقدهی این اتاق رو داری. منتظر بودی نیام و توی این اتاق جشن بگیری؟ من اینجام و جای تو درست بیرون از این دره.
با خندهی وقیحانهاش مواجه شدم.
- خیلی خوب بلدی با کلمات بازی کنی؛ اما هرگز نفهمیدی که هیچ چیز دائمی نیست. من امروز از این اتاق میرم بیرون؛ ولی خیلی زود برمیگردم و خودت در این اتاق رو برام باز میکنی.
با برداشتن کت سورمهایش از پشت صندلی و پوشههای روی میز، به سمتم اومد. درست دم گوشمم زمزمه کرد:
- از هوای اینجا لذ*ت ببر!
با پوزخندی کنج لبم، به سمت بیرون راهنماییش کردم. همیشه میدونستم همه منتظر زمین خوردنمن؛ اما هرگز فکر نمیکردم این اتفاق توی این سن رخ بده. اتفاقی که زندگیم رو توی سی و سه سالگی دگرگون کرد و من رو از عرش به فرش انداخت؛ اما من بهشون نشون میدادم که کوروش ندامتم.
از در اتاق بیرون رفتم و به سمت اتاق جلسه دست چپم جهت گرفته بودم که شاهین هم سر رسید. به نگاه کوتاهی اکتفا کردم و وارد اتاق شدم. ارشدی و مظفری، مثل بردههایی دور خانلو رو گرفته بودن و خانلو هم با رأس نشینی، ژست مدیریت گرفته بود. گفته بودن این جلسه برای آشنایی با سهام دارای جدید تشکیل شده؛ اما خانلو جوری مطمئن و با رضایت رفتار میکرد که انگار از همه چیز خبر داشت. روی صندلی همیشگیم جا گرفتم و شاهین هم وارد شد. صادقی و یاری، کنار هم در حال بررسی چندتا برگه بودن که صدای بم و خشداری، من رو به سمت در برگردوند.
- سلام به همگی. امیدوارم خیلی دیر نرسیده باشم.
انگار چشمهام درست نمیدید و گوشهام درست نمیشنید که دستم روی دستگیره صندلی محکم گره خورد. از پشتم رد شد و درست صندلی دست چپم رو بیرون کشید. خانلو با صمیمت وافری به سمت فریدون صدری برگشت.
- جناب صدری. خیلی از دیدنتون خوشحالم.
معلوم بود این مار خوش خط و خال از همه چیز باخبره. معلوم بود پشت اون همه اعتماد به نفس یه نقشه بوده. باید میفهمیدم که صدری برای ضربه زدن به من این راه رو انتخاب میکنه. انقدر توی ابهام بودم که سعی کردم سکوت کنم. صدری حتی به خودش زحمت جواب هم نداد و به سر تکون دادنی اکتفا کرد. از گوشه چشم هم میتونستم بفهمم که نگاهش به سمتمه. هنوز صندلی مابین شاهین و ارشدی خالی بود که خانلو ادامه داد:
- منتظر نفر آخر بمونیم یا شروع کنیم؟
زمانی بدون حرف من، جلسهای شروع نمیشد؛ اما انگار تنها کسی که از نبودم سود برده، خانلو بود. خواستم چیزی بگم که شاهین مداخله کرد:
- دیگه باید برسه.
مشتاقانه منتظر اومدن دوست شاهین بودم. از دیدن فریدون صدری انقدری که باید تعجب نکردم؛ چون به هرحال یک زمانی تهدیدم کرده بود و دونستن این موضوع که آدم سرمایهگذاری مثل اون از همچین فرصتی دریغ نمیکنه، کاملا مشهود بود. حوالی همین فکرها بودم که صدای آشنایی، اعلام ورود کرد:
- سلام. دکتر کاوه جعفری هستم. سهامدار جدید شرکت زغال سفید. بابت دیرکردم عذرخواهی میکنم! ترافیک شدیدی بود و صبح هم درگیر یکی از بیمارهام بودم.
حتی نگاهی به منی که امروز بیش از همیشه دچار غافلگیری شده بودم، نکرد. منظورش از بیمار من بودم؟! روی صندلی خالی مابین شاهین و ارشدی جاگیر شد. اینا قصد جونم رو کرده بودن. تحمل فریدون کافی بود؛ اما این دکتر، چه طور امکان داشت. با صدای بم و بیانرژی خانلو، توجهم بهش جلب شد:
- خب اول از همه ممنون که اومدین! جناب صدری هم سهام دار و هم سرمایهگذار جدید این شرکت هستن. آقای دکتر هم که خودشون رو معرفی کردن. من میرم سر اصل مطلب.
این فاجعه بیش از حد توانم بود. با خاروندن گوشه ابروم، صدام رو صاف کردم:
- من متوجه نشدم. حداقل میتونم وجود یه رئیس برق رو توی این شرکت تحمل کنم؛ چون سابقه سرمایهگذاری داره؛ اما چه طور یه دکتر روانپزشک میتونه توی این شرکت باشه؟ این اصلا با عقل جور درنمیاد. این دو نفر چی از ساخت زغال سفید میدونن؟ اطلاعاتشون در حد یه سرچ سادهست؟ من با این جلسه مخالفم!
همین که دست راستم روی میز کوبیده شد، خانلو جبهه گرفت.
- اینجا دوست داشتن یا نداشتن تو مطرح نیست جناب ندامت. شرکت دچار بحران مالی شده و ما به لطف سرمایهگذاری جناب صدری و خرید سهام توسط این افراد تونستیم سر پا بمونیم...
پست 61
بیحوصله میون سخرانرانی طولانیش پریدم:
- تو چی میگی؟ بحران مالی؟ مگه میشه؟ از این شرکت دزدیدی و الان ادعا میکنی که تو سرپا نگهش داشتی؟ از خودمون به خودمون برمیگردونی؟ تا این حد رابین هود بودن ازت بعید بود.
خانلو با چشم چرخوندن به اطراف، سعی به کنترل اعصابش داشت.
- مدرکی داری که ثابت کنه من این کار رو کردم؟
نیم نگاهی به شاهین انداختم و با دیدن سکوتم، اضافه کرد:
- البته که تو به خونسردی و ترور شخصیتی توی این شرکت معروفی؛ اما فکر نمیکردم انقدر خودت رو زود به همه نشون بدی. حداقل میذاشتی توی جلسه اول تو رو یه آدم با شخصیت بدونن. آه. یادم رفته بود که شاید مریضیت تو رو به این حال کشونده. به هرحال نگران نباش! ما یه دکتر روانپزشک توی این شرکت داریم که هر زمان خواستی میتونه کمکت کنه.
میدونستم که زود از کوره در میره؛ اما اون داشت مثل خودم رفتار میکرد. سالها تحقیر باعث شده بود به تقلید از من پناه بیاره. مثل کبکی که راه رفتن خودش رو هم یادش رفته بود. تمام تنم گر گرفته و خیس از عرق بود. میخواست مثل دفعه پیش من رو عصبی کنه تا شاید توهمی از هدی ببینم و شادش کنم. اون قهوهایهای کدرش، چنان اعلام پیروزی میکرد که برای کنترل کردن خودم، تمام صورتم به لرزه افتاده بود. این بار دکتر ادامه داد:
- نگران نباشین! من سعی خودم رو میکنم تا اطلاعات خوبی بدست بیارم. از شاهین هم کمک میگیرم.
نگرانی من از توطئههایی بود که توسط خانلو داشت رشد میکرد. به نظرم سکوت جایز بود؛ اما خانلو نمیخواست من ساکت بمونم؛ چون بلافاصله شروع کرد:
- البته که همین طوره. هدف از جلسه امروز، علاوه بر آشنایی با سهامدارای جدیدمون، انتخاب مدیر عامل جدید هستش. با توجه به بیماری جناب ندامت، میخوام از حق رأی استفاده کنم. فکر میکنم یک هفته نبود ایشون و روند درمانشون، توی اداره شرکت مشکل به وجود بیاره.
ناخواسته، با صدای بلندی شروع به خندیدن کردم. انقدر بلند و محکم که همهاشون با ترس نگاهم میکردن. از جام بلند شدم و کنار صندلیم وایستادم.
- این صندلی رو میخوای؟ بیا! بیا بگیرش. واقعا وقتی این همه تلاشت رو میبینم نمیتونم بیتفاوت باشم. تو رأی خودت رو جمع کردی. خب کیا با حرف خانلو موافقن؟
حتی آقا گفتنم برای امثال اون زیادی تلقی میشد. انقدر این بیاحترامیها و کوچیک شمردنشون گرون تموم شده بود که درحال انتقام گرفتن از من بودن. منتظر دستهای بالا رفتهی ارشدی و مظفری بودم. حتی بالا رفتن دست صدری انقدری برام مهم نبود که دستهای لرزون شاهین من رو از ارتفاع پایین انداخت. این بار برای غلبه با ترسم زیادی ناتوان بودم. سستی رو توی پاهام حس میکردم که صدری، خودنمایی کرد:
- البته که انتظار این شکست رو نداشتی. اما باید بدونی فرق تو همین جاست. آدمای ثروتمند برای پیشرفت، سرمایه خودشون رو به خطر میاندازن، درصورتی که آدمای فقیر باید زندگیشون رو به خطر بندازن. فکر میکنم تو جزء دسته دوم هستی که انقدر متحیر شدی.
تمام تعجبم رو رها کردم و فرض رو بر این گذاشتم که شاهین بابت تهدید و نقشهمون این کار رو کرده. دکتر از رأی کنارهگیری کرده بود و علنا باخت سنگینی برام محسوب میشد؛ اما دستهام رو جلوی سینه گره زدم و با پرستیژ همیشگیم، به سمت صدری برگشتم.
- خب فکر کنم یه فقیر با شرف از یه ثروتمند دزد بهتر باشه.
بدون اینکه اخمی به صورت سبزهاش بنشونه، ل*بهای پرچینش رو جلو فرستاد.
- البته از دست دادن یه اصل روانشناسیه. اینکه آدمای ثروتمند میتونن با از دست دادن این سرمایه کنار بیان تا به چیزای بیشتری برسن؛ اما آدمای فقیر چون چیزی برای از دست دادن ندارن، نمیتونن تحملش کنن. این طور نیست دکتر جعفری؟ شما به عنوان روانپزشک با من موافق نیستین؟
از فقیر بودنم ابایی نداشتم و حتی به رخ کشیدنش دیگه برام مثل قبل زجرآورد نبود. دکتر به لبخند نصفه نیمهای اکتفا کرده بود که ارشدی با استفاده از موقعیت، سکوت رو شکوند.
- فکر کنم روانشناسی و سرمایهگذاری خیلی بهم مربوط میشن. حالا بودن هردوی شما اینجا توجیهه.
بیاعتنا به وراجیهای تخصصیشون، به سمت در اتاق برگشتم و دستهام رو بهم کوبیدم.
- خیلی متقاعد شدم. ختم جلسه! صندلی فروخته شد. پول دزدی به حساب همدستها واریز میشود.
انگار که زبون همهاشون بند اومده بود. همین رو میخواستم. یه حضور طوفانی که مثل یه گردباد همهاشون رو توی هم حل کنم. به سمت اتاقم رفتم و قبل از اینکه در رو قفل کنم، شاهین و دکتر با هم وارد اتاق شدن. کمی عقب رفتم تا وارد بشن و این دکتر بود که در اتاق رو قفل کرد.
- داری چیکار میکنی کوروش؟
دستی لای موهای نامرتبم که وقت نکرده بودم حتی شونهاشون کنم، کشیدم.
- خدای من! باورم نمیشه شاهین ضبدرد دو شده! این دیالوگ همیشگیِ شاهین بعد از جلسات بود.
شاهین که کلافگی از سرو کولش بالا میرفت، به شونه راست دکتر زد.
- باید به این اخلاقش عادت کنی. اگه میبینی اون بیرون همه ازش متنفرن، بخاطر همین زبون تندشه. به قول خانلو ترور شخصیتی.
همون طور که لالهی گوشم رو میخاروندم، جواب دادم:
- مثل اینکه خیلی خوب از حرفای خانلو گزارش تهیه کردی. اگه حرفای منم همینقدر برات اهمیت داشت، الان از اومدن این دکتر قلابی وسط شرکتم تعجب نمیکردم. دوست صمیمیت دکتر بود؟ کسی که توی این هفت سال شرکت و هشت سال قبلش اصلا ندیدمش و یکهو ظاهر شد و گفتی دوستته. از مرام و معرفتته که آمارش رو درنیاوردی یا که نقشه چیدین؟
شاهین چشمهاش رو روی هم فشار داد.
- چرا هیچ وقت این بدبینیت نسبت به همه از بین نمیره؟
بیاراده پوزخندی روی لبم نشست.
- فعلا که این بدبینی تا اینجا دست امثال خانلو و شرکاش رو برام رو کرده. درثانی، تو خوب میدونی من نسبت به پنهون کاری چه واکنشی دارم. حتی اومدن بابای آناهیتا هم برام مهم نبود؛ چون حدس میزدم؛ اما اومدن تو دکتر، چه لزومی داشت؟ توی خونه کافی نبود؟ باید اینجا هم تحملت کنم؟
پست 62
دکتر با مرتب کردن کت فیروزهایش که خوش دوختی و گرونیش رو به رخ میکشید، خمیازه بلند بالایی تحویلم داد.
- درست میگی. من هیچ علاقهای به این کار نداشتم؛ اما به پیشنهاد شاهین خواستم کمکی کرده باشم. واقعا روز خستهکنندهای بود. من دیگه میرم.
با باز کردن قفل در، از اتاق بیرون رفت. به محض بسته شدن در، به سمت شاهین برگشتم.
- یه زمانی توی این اتاق کسی حق اومدن نداشت؛ اما این روزا هرکسی دوست داره برای خودش میاد و میره.
حتی شاهین هم میدونست که اوضاع خوب نیست. بدون اینکه کلمهای برای آروم کردنم بگه، از در بیرون رفت. خودم رو به میز رسوندم و روی صندلی نشستم. همین که چشمهام رو روی هم گذاشتم، کسی وارد اتاق شد.
- برو بیرون!
برام مهم نبود با چه کسی طرف میشم. سرم انقدر درد میکرد که کم کم صداهای ناواضحی میشنیدم. حتی مطمئن نبودم که این صداها متعلق به هدیست یا شخص دیگهای؛ اما از طرفیم دعا میکردم هدی باشه نه کس دیگهای؛ چون واقعا تحمل رویارویی با یه شخص ذهنی دیگه رو نداشتم.
- از وقتی دربارهات تحقیق کردم، دلم میخواست بدونم چه طور خودت رو هم سطح ما میدونی.
با شنیدن صدای بم و خشدارش، صندلی رو به سمت پنجره بلند پشت سرم چرخ دادم. پوزخندم واضحتر از همیشه بود.
- ما؟ منظورت از ما یه مشت آدم عقدهایه که برای رسیدن به جایگاهشون حاضرن از بچههاشون و خانوادهاشون بگذرن؟ اگه این مایی که میگی اینه، چه خوبه که من توی سطح امثال تو نیستم.
صدای قدمهاش روی سرامیک، باعث شد دوباره به سمتش برگردم و چشمهام رو باز کنم. محکم جواب دادم:
- با اومدنت به اینجا، فقط ترست رو نشون میدی. میخوای از آناهیتا نردبون بسازی برای رسیدن به جاهای بالاتر؟ که چی؟ روانشناسی و از این حرفا.
تابی به ساعت استیل دست چپش داد و همون طور که نیشخند کنج لبش رو کنترل میکرد، سرش رو متکبرانه بالا گرفت.
- از زمانی که فهمیدم تو یه بیمار روانی هستی، تصمیم گرفتم دخترم یه نردبون باشه تا زیردست یه روانی شیزوفرنی.
این اولین باری بود که کسی من رو روانی خطاب میکرد. انقدر پررنگ و واضح. نفسم توی سینه حبس شد و انقباض رگهام رو حس کردم. انقباضی که تا حلقم پیشروی و من رو دچار سکوت کرده بود. خونم به نقطهای از جوشیدن رسیده بود که هرآن امکان داشت از پوست سردم بیرون بزنه. نگاهش این بار سمت کلکسیون دست چپم بود و نفسی گرفتم.
- آناهیتا برام خیلی باارزشه...
با خنده شیطانی میون حرفم پرید:
- انقدر که یک هفتهست ازش بیخبری؟
باید اعتراف میکردم که این بار به من رکب زده بود. انتظار این حرف رو نداشتم، جوری که مو به تنم سیخ شد. خواستم برای امتناع از این فریب چیزی بگم که ادامه داد:
- میدونی مشکل آدمایی مثل تو چیه؟ انقدر توی رویای خودشون غرقن که از واقعیت به دورن. البته این چیزیه که علم تعریف میکنه. هرگز! هرگز اجازه نخواهم داد دستت به دخترم بخوره! از دخترم و زندگیش فاصله بگیر، وگرنه کابوست میشم!
مثل چند دقیقه پیش، دوباره تابی به ساعت استیلش داد. انگار که این عادت براش به امری غیرعادی مبدل شده بود. هنوز از پس این شوک عظیم بیرون نیومده بودم که راهش رو کشید و از اتاق بیرون رفت. همین که از بسته شدن در مطمئن شدم، با دو دستم روی میز کوبیدم.
- لعنت! لعنت!
صداهای سرم شروع به اوج گرفتن کرده بود. نمیدونستم چه طور باید ساعات باقی مونده رو تموم کنم. انگار که روی میخ نشسته بودم. از روی صندلی بلند شدم و توی اتاق شروع به قدم زدن کردم. حتی شاهین هم دیگه مثل سابق نبود. نه خبری از آناهیتا داشت و نه چیزی راجع به دکتر میگفت. پدرش چه طور میدونست و من نمیدونستم. صداهای ناواضح سرم انقدر بلند بودن که با دو دستم، گوشهام رو گرفتم. صداش شبیه به این بود که انگار چندین نفر با هم صحبت کنن و هیچ حرف واضحی شنیده نشه. اسیر غلبه به صداهای سرسامآور توی سرم بودم که در اتاق باز شد. با دیدن خانلو، دستهام رو پایین آوردم و صاف ایستادم.
- هر کلکی زدی یادت باشه قبل از اومدن به این اتاق در میزنی و اجازه میگیری. اگه صلاح دیدم به شاهین میگم بفرستت داخل. حالا برو بیرون!
با لبخند پهنی، عینک مستطیلیش رو روی بینی کوچیکش تنظیم کرد. ل*بهاش تکون میخورد و انگار که داشت چیزی میگفت؛ اما صداهای توی سرم اجازه شنیدن نمیدادن.
- این...
برای جلوگیری از آتوی دیگهای، کیفم رو از روی مبل برداشتم و به سرعت از اتاق بیرون زدم. میدونستم که کارم متعجبش کرده؛ اما مجالی نبود و بدون گفتن به شاهین، از شرکت بیرون زدم.
تندتراز هر زمانی قدم برمیداشتم تا بلکه سریعتر به ماشین برسم. بالاخره سوار ماشین شدم. صداها انقدر آزاردهنده بود که قادر به کنترلشون نبودم. هدفم این بود که فقط به خونه برسم و خودم رو حبس کنم.
تمام طول راه، سردردم بیش از پیش شدت میگرفت. پام رو روی پدال گاز فشار دادم و بدون درنظر گرفتن ماشین پشتی و حتی راهنما زدن، وارد فرعی شدم و قصدم این بود که از ترافیک درامان باشم؛ اما صدای بوق ممتد ماشین مگان مشکی پشتی، به صداهای سرم اضافه میکرد.
با پارک کردن ماشین توی پارکینگ، با تمام توان به سمت آسانسور رفتم و همین که دستم بهش رسید، با ضعف شدیدی توی پاهام، خودم رو داخلش پرتاب کردم. به طبقه پنجم رسیدم و شبیه به آدم مس*تی که تلوتلو میخورد، از آسانسور به سمت در واحدم میرفتم که انگار مانیا از غیب سر رسید.
- امروز صبح دکتر اومد و ازم کلید یدک واحدت رو گرفت. منم از سر همسایگی و مدیریت ساختمون که تازگیا بهم محول شده بهش دادم؛ چون گفت فوریه. حالا واقعا اتفاقی برات افتاده بود؟ سر صبحی خیلی هل به نظر میرسید. کار بدی که نکردم؟
پست 63
صداش رو میشنیدم، حتی کلماتش انقدر برام واضح بود که انگار میبینمشون؛ اما درکی از حرفهاش نداشتم. کلید رو به سرعت از جیبم بیرون آوردم و توی قفل در انداختم که ادامه داد:
- انگار حق داشت. اصلا خوب به نظر نمیای. کمکی از دست من برمیاد؟
بدون معطلی، در خونه رو باز کردم و همین که واردش شدم، در رو پشت سرم بستم. حتی نتونسته بودم نگاهی بهش بندازم؛ اما مطمئن بودم که از فرط کنجکاوی جون به لبش رسیده. با این حال، فرصت تجزیه و تحلیل رفتارش رو نداشتم و با بیرون آوردن کفشهای مشکیم، کیفم رو روی اولین مبل از در ورودی پرتاب کردم.
سردردم هر لحظه بیشتر میشد و به دنبال راه چارهای بودم که چشمم به قوطی قرص زیر جای تلوزیونی خورد. از سر ناچار به سمتش رفتم و برای برداشتنش، خم شدم. زیر ل*ب، زمزمه کردم:
- امیدوارم از شر این تومور ذهنی خلاص بشم!
به سمت آشپزخونه رفتم و با برداشتن لیوان شیشهای از آبچکان، در یخچال رو باز کردم. از بطری، آب رو داخل لیوان ریختم و قرص رو که از توی قوطی برداشته بودم، توی دهانم گذاشتم.
در کسری از ثانیه، تمام صداهای ذهنم ساکت شدن. درست شبیه به ریختن آب روی شعلههای آتیش، ذهنم آروم گرفت. به کانتر تکیه زدم و سعی داشتم نفسهای مقطعم رو آروم کنم. تاحدی موفق بودم ؛ اما همین که نگاهم روی پماد کنار ماکرویو چرخید، ضربانم شروع به بالا رفتن کرد. برای برداشتنش، به سمت راست چرخیدم و توی دستم گرفتمش. خاطرات به سرم تزریق شدن و با یادآوری آناهیتا، پلکهام رو روی هم محکم کردم.
شاید چند ثانیهای میگذشت که از هوای خونه دور شده بودم و باید اعتراف میکردم که نبودنش روزهام رو شبیه به هم کرده بود. روزهای پوچ و گذرا. از همون ها که باید منتظر میموندم تا به پایان برسن. حس عجیبی از جنس دلتنگی، تمام تنم رو فراگرفته بود. لیوان آب و پماد رو روی اپن گذاشتم و به هال برگشتم. قوطی قرص رو روی میز مربعی هال گذاشتم و برای تعویض لباسهام با لباس راحتی، به سمت اتاق لباسها رفتم.
درحالی که تیشرت سبز رنگم رو که با طرح تیک کوچیکی روی سینه سمت چپش حک شده بود مرتب میکردم، وارد هال شدم. به سمت مبل همیشگیم میرفتم که صدای زنگ در، من رو از حرکت باز داشت. چندین بار پشت هم و بدون وقفه، باعث شد خودم رو به در برسونم. با پایین کشیدن دستگیره طلایی، دیدن شخص پشت در متعجبم کرد.
- شما؟!
با دست کشیدن به مقنعه مشکیش، از زیر ابروهای پرپشت کمانیش نگاه کوتاهی بهم انداخت.
- شما آقا کوروش هستین؟ به من آدرس اینجا رو دادن. یعنی باید خودش باشین. با چیزی که ازتون شنیدم...
قدش تا بازوم میرسید و دیدن این دختر برام ناخوشآیند بود. خصوصا تندتند صحبت کردن و زنگ صدای نازکش، بدجور سرم رو درد میآورد. با اخم کمرنگی، دستی لای موهای طلاییم کشیدم.
- خودم هستم؛ اما نگفتین شما؟ اینجا چی کار دارین؟
تکونی به هی*کل تپلش داد و با لبخندی که ردیفیِ دندونهای ارتودنسی شدهاش رو به رخ میکشید، جواب داد:
- میشه بیام تو؟ من سونیام. سونیا امیدی، دوست آناهیتا. دانشگاه رو پیچوندم اومدم اینجا که به شما یه چیزی بگم.
شاید از سرعت حرف زدنش، نصفش رو نمیفهمیدم؛ اما با شنیدن اسم آناهیتا، خودم رو باختم. کنار رفتم تا وارد خونه بشه. کتونیهای سفیدش رو از پاش بیرون آورد و به سرعت روی مبل سه نفرهی همیشگیم نشست.
- آخیش. خسته بودما. کلی راه اومدم تا به اینجا برسم. بالاخره پیدا کردن این برج کار هرکسی نیست؛ اما من تونستم. این خونه دقیقا همون جوریه که آناهیتا تعریف کرده بود. همونقدر کوچیک و نقلی.
روی مبل تک نفرهی دست راستش نشستم و دستهاش رو روی پاهاش جمع کرد. این بار از پشت عینک ته استکانی و دایرهایش، سعی به دید زدنم داشت.
- شما هم همونین. همون قدر خوشتیب و قد بلند. فقط اینکه گفته بود هیکلتون یکم پره و من فکر میکردم که هیکلیتر باشین؛ اما این شونههای پهنتون باعث شده که اینجوری به نظر برسه. خوبه حداقل میتونم به آناهیتا بگم که تا حدی درست گفته...
حتی برای ثانیهای تحمل صدای نازک و زنندهاش رو نداشتم، چه برسه به این حجم از وراجی. دست راستم رو بالا بردم.
- بسه! سرم درد گرفت. فقط بگو چی میخوای و چه اتفاقی برای آناهیتا افتاده که تو الان اینجایی؛ چون من بهش...
با لبخند پهنی میون حرفم پرید:
- بهش گفتین آدرس اینجا رو به کسی نده؛ اما من هرکسی نیستم. دوست صمیمیشم. مثل خواهرش. شما خواهر ندارین پس نمیدونین.
چقدرهم دقیق من رو میشناخت. کلافه نفسی بیرون فرستادم.
- فقط بگو چی شده.
چشمهای قهوهای و درشتش، پشت قاب عینک جا گرفته بودن و با همون چشمها درحال خندیدن بود.
- دوستش دارین؟
غافلگیرم کرد. از سؤال ناگهانیش جا خوردم. اینکه یه بچه به نظر همسن آناهیتا و نوزده ساله این سؤال رو انقدر بیپروا میپرسید و من سی و چند ساله حتی قادر نبودم این رو اعتراف کنم، من رو غافلگیر کرده بود. سکوتم رو که دید، پخ زیر خنده زد.
- حدس میزدم. پس دوستش دارین. اومدم تا مطمئن بشم. تا بدونم اون همه دلواپسی برای شما حق آناهیتا هست یا نه؛ اما شما یک هفته ازش بیخبر بودین. چه طور با اینکه دوستش دارین تحمل کردین؟
کمرم رو به مبل تکیه زدم. چه طور باید بهش میگفتم که یک هفته تمام درگیر توهماتم و دلتنگی برای آناهیتا بودم. چه طور باید از هدی براش میگفتم. شاید هم آناهیتا از هدی براش گفته بود. به هرحال، اون ندونسته من رو قضاوت میکرد. با جدیترین حالت ممکن جواب دادم:
- درگیر بودم. بهم بگو حالش چه طوره؟ الان کجاست؟
پست 64
شونهای بالا انداخت.
- نمیدونم. اگه براتون مهم بود خودتون برای پیدا کردنش تلاش میکردین.
این بچه من رو دست انداخته بود؟! سرم رو به سمتش کج کردم.
- تو چی میگی؟ اصلا چی میدونی که من رو مورد قضاوت قرار میدی؟ آناهیتا برای من مهم و باارزشه؛ اما شرایط مناسبی نداشتم که دنبالش بگردم. درثانی، خودش تصمیم گرفت که بره.
توی حرکت آنی، از جاش بلند شد.
- این قبول نیست. شما بهش گفتین که بره. شما تحت فشارش گذاشتین. واقعا فکر کردین الان دوره و زمونهایه که دو نفر با هم فقط رفیق باشن؟ بیمعنیه. من از اول عباس رو دوست نداشتم؛ اما به زور خانوادهم باهاش دوست شدم. الان خب دوستش دارم؛ اما بازم...
دستهام رو جلوی سینهم گره زدم و پای چپم رو روی پای راستم انداختم.
- سفره دلت رو برای هرکسی باز نکن! بعدشم شرایط هرکسی فرق میکنه. اصلا من چرا دارم با تو سر و کله میزنم. شماره خودت و آناهیتا رو بذار و برو.
بی تفاوت به من، به سمت پنجره دست چپش رفت و همونطور که با حیرت بهش نزدیک میشد، جواب داد:
- ده نشده دیگه. زرنگین؟ خودتون دنبالش بگردین. به نظرم وقتشه ثابت کنین دوستش دارین نه اینکه ازش فرار کنین.
دست راستش رو برای نزدیک کردن به شیشه بالا برده بود که ادامه داد:
- وای. اینجا خیلی باحاله. از اینجا تمام شهر مثل یه نقطهست. حتی خونه آناهیتا اینام انقدر قشنگ نیست. خونه ماام نیست. اینجا با اینکه کوچیکه؛ اما قشنگه. راستی خیلیم خالیه. آنا راست میگفت. خیلی خونهاتون خالیه. روح نداره.
با همون نگاه خیره، چشمم روش بود که جواب دادم:
- بهم بگو آناهیتا کجاست تا بتونم دنبالش بگردم.
روی پاشنه پا چرخید و به سمتم برگشت.
- برای شما پیدا کردنش کاری نداشت. چرا دنبالش نگشتین؟ یک هفتهست که باباش پیداش کرده. از همون روزی که از اینجا اومد بیرون، باباش پیداش کرد والانم توی اتاقش توی خونه زندانیه. من هرازگاهی بهش سر میزنم. میدونم که باباش اومده توی شرکتتون. بابای من کارمند اداره برقیه که بابای آناهیتا رئیسشه. کم و بیش میدونم؛ اما بیشتر از این منتظرش نذارین.
اون توی خونهی پدرش حبس بود؟! پس فریدون برای همین انقدر راحت حرف میزد. از دست من چه کاری برمیاومد؟ من هیچ نسبتی باهاش نداشتم. حتی قدرتی هم نداشتم. پدرش میدونست مبتلا به شیزوفرنیم. از احوال بدم هم خبر داشت. توی یک ثانیه، سرم چنان درد گرفت که مجبور به بستن چشمهام شدم. جدیدا سردردهای بدی سراغم میاومد. باید با دکتر راجع بهش صحبت میکردم. صدای چرخیدن کلید توی در، باعث شد چشمهام رو به آرومی باز کنم و به پشت سرم برگردم. با دیدن شاهین که کیسههای سفید خرید رو توی دست گرفته بود و به سمتم غر میزد، مات شدم.
- اونجوری نگاه نکن! کلید رو از کاوه گرفتم. خودش نتونست بیاد، گفت شاید باز میل به خودکشی و پریدن از پنجره به سرت بزنه. من رو فرستاد چک کنم.
به سمت آشپزخونه میرفت که سونیا با جیغ کوتاهی، دستهاش رو جلوی دهانش گرفت.
- خودکشی؟! پریدن از پنجره؟! واقعا؟! شما میخواستی خودت رو بکشی؟! بخاطر آناهیتا؟
تنها کاری که توی لحظه میتونستم انجام بدم، نشون دادن خشم وجودم به شاهین بود که از چشمهام تراوش میکرد. پشت اپن مونده بود و تازه متوجه سونیا شد.
- این دختر خانوم کیه؟ نگفته بودی مهمون داری کوروش. چه زود آناهیتا رو فراموش کردی.
جونم به لبم رسیده بود و با خشم از جام بلند شدم.
- بسه! کافیه! من آناهیتا رو فراموش نکردم. فقط یه چیزایی سرجاش نیست که نمیتونم حلش کنم.
و این بار به سمت سونیا برگشتم.
- تو دختر خانوم. وقتی آنا بدون هیچ ردی از این خونه رفت، من توی یه بحران گیر کردم. نتونستم دنبالش بگردم؛ اما این به این معنی نیست که بیخیالش شدم. فقط یه شماره ازت خواستم. آدرس خونهاشون با شاهین. بهش بگو نمیتونم به سرعت؛ اما حتما میام دنبالش. فقط کافیه بخواد.
سونیا با قدمهای بلندی که از پاهای کوتاهش بعید بود، نزدیکم شد.
- خودش بخواد؟ معلومه که میخواد. باورم نمیشه اون مردی که ازش تعریف میکرد شما بودی. میگفت سرد و خشک؛ اما مهربون. من فقط سرما دیدم و مردی که لیاقت آناهیتا رو نداره. من دیگه میرم. بهشم توصیه میکنم از شما دل بکنه. فکر کنم این براش بهتر باشه.
از کنارم به سمت در ورودی میرفت که به پشت سر برگشتم.
- بهش بگو یکم منتظر بمونه. من حتما میارمش.
دم در ایستاد و قبل از اینکه دستگیره در رو پایین بکشه، از سرشونه نگاهی بهم انداخت.
- به نظرم بیفائدهست. با اجازه.
با پوشیدن کتونیهاش از در بیرون رفت و با کوبیده شدن در، به خودم اومدم. اون از زندگی من چیزی نمیدونست. با تپش قلب نامنظمی، سرجای قبلیم نشستم و شاهین بیمقدمه شروع کرد:
- سه روز دیگه یه همایش از طرف شرکتها برگزار میشه که خب توی نبودت، خانلو برای حضور شرکت ما تاییدیه فرستاده. امروز هم اومد اتاقت که بهت بگه تو باید توی این همایش کنفرانس بدی.
درحالی که دستهام رو روی پاهام مشت کرده بودم، برای ارتباط چشمی بهتر، سرم رو به سمتش برگردوندم.
- چی؟! با اجازه کی برای خودش بریده و دوخته؟ چه طور من فقط سه روز مونده به همایش خبردار شدم؟ این دیگه چه مسخره بازیه؟
دست از برش زدن کاهوها برداشت و چاقو رو روی تخته ول کرد.
- خب این چه سؤالیه؟ معلومه که قصد و نیتش چیه. از این واضحتر؟ داره تو رو تحت فشار میذاره و از طرفی چون میدونه شرایطت اوکی نیست، میخواد به همه ثابت کنه تو لایق اون شرکت نیستی.
همین که دوباره چاقو رو توی دستش گرفت، ادامه داد:
- تو جا نزنیا! اصلا! هرجور شده خودم کمکت میکنم. وقتی با اون حال از اتاق اومدی بیرون، اومد بهم گفت که من بهت بگم. یه جوریم خوشحال بود که انگار عروسیشه.
پست 65
کاهوها رو توی کاسه شیشهای ریخت و به سمت یخچال میرفت که از جام بلند شدم. به سمت اپن رفت و دید بهتری نسبت به قبل داشتم.
- من آدمی نیستم که جا بزنم؛ اما شرایطم متفاوته. مثل قبل نیستم. یهو یه کارایی میکنم که یادم نمیاد. یهو ذهن و مغزم پر میشه از صداهایی که سرسامآورن. ارائه کنفرانس برام سخت نیست؛ اما...
توی حرکت آنی به سمتم برگشت و درحالی که مثل یه سرآشپز آبلیمو رو روی کاهوها میریخت، میون حرفم پرید:
- اما نداریم! کوروشی که من میشناسم پی هیچ امایی نمیره. اصلا به نظرم اینطوری بهتره. یکم مشغول میشی. کاوه میگفت تنهایی برات خوب نیست. ای کاش آناهیتا نمیرفت!
خیره به نقطهای فرضی از اپن چوبی، بیهوا جواب دادم:
- انگار تنهایی با من عجین شده.
با لبخند تلخی، به خودم تلنگر میزدم که شاهین از آشپزخونه بیرون اومد و کاسه سالاد رو روی میز ناهارخوری گذاشت.
- تو تنها نیستی، فقط تنهایی رو انتخاب میکنی. ببین کوروش. من الان توی خونهات، با تیشرت و شلوار بیرون، به عنوان دوستت اینجام نه کارمندت. پس حق اینو دارم که بهت نصیحت کنم. میدونم نیازی به نصیحت من نداری و از چشمامم بدت میاد؛ اما لااقل بذار امتحان کنم. شاید بتونم دوباره دوستت باشم.
شاهین همین بود. همیشه در میزد و انقدر پشت در میموند تا من در دوستیم رو به روش باز کنم. خیلی با صبر و حوصله با من رفتار میکرد. منی که هرکسی قادر به تحمل کردنم نبود. واقعا مثل یه جسم جامدی که در حال مایع شدن بود، من رو با حرفهاش ذوب کرد. خودش هم میدونست احتمال اینکه روی خوش بهش نشون بدم، یک از صده؛ اما باز امتحان میکرد. برای همین خصلتش بود که تنها دوستم شد و چقدر من از این اتفاق راضی بودم. با لبخند کمرنگی، پشت صندلی نشستم.
- امروز آشپزیت گل کرده.
ابرویی بالا انداخت.
- اوهوم. اینه. اینه اون کوروشی که من انتظارش رو دارم.
دوباره وارد آشپزخونه شد و با باز کردن در یخچال، به سمت اپن رفت.
- اون در وامونده رو ببند خب.
به سرعت به طرف یخچال رفت و برای بستنش با آرنج، به در ضربه زد.
- اطاعت امر. فقط اینکه امروز مادر زیاد روبهراه نبود که غذا درست کنه. خودم یه املت درست کردم با نون بخوریم. دیگه لطفا اون کج سلیقه بودنت رو کنار بذار.
با ماهیتابه املت و ظرف نون، از آشپزخونه بیرون اومد و با گذاشتنش روی میز، به سمت پایین خم شد.
- این چیه خورد به پام؟
همین که روی صندلی کنارم نشست، متوجه قوطی سفید قرص توی دستش شدم. با تعجب روی قوطی رو خوند.
- دیازپام؟! خوابآور؟ اما این زیر چی کار میکنه؟
با دست چپم، شروع به ماساژ دادن شقیقهم کردم.
- تجویز دکتره. دو تا قوطی قرص روی میز گذاشته بود. اولیش باعث میشه سرحال بشم و صداهای توی سرم رو قطع میکنه، اینم خوابآوره برای اینکه شب راحت و بدون کابوس بخوابم. البته فعلا بهش نیازی ندارم؛ چون شبا خودم میخوابم.
با اخمهای درهمش، قوطی رو روی میز گذاشت.
- خب باشه؛ اما این زیر چی کار میکنه؟ نکنه باز بهت حمله عصبی دست داده بود؟
صاف و خشک، به تکیهگاه صندلی چسبیدم.
- میشه بازجویی رو تموم کنی؟ هیچ از این وضعیت خوشم نمیاد.
به تکون دادن سرش اکتفا کرد و دستش سمت قاشق توی ماهیتابه رفت. مشغول خوردن شده بود و با چند لقمهای همراهیش کردم. درواقع از سکوت حاکم بینمون راضی بودم.
یک ربی میگذشت و طبق انتظارم، درحال جمع کردن میز بود. من همچنان روی صندلی نشسته بودم. آفتاب پشت پنجره روبهروم درحال کمرنگ شدن بود و انگار که ساعت حوالی پنج عصر میچرخید. شاهین بعد از شستن ظرفها، به سمت مبل وسط هال رفت. به سمتش برگشتم.
- نمیری؟
با برداشتن کنترل از روی مبل و گذاشتنش روی میز، روش نشست.
- نه. کاوه گفت تنها نباشی. من برم اون میاد.
به حالت تهاجمی از جام بلند شدم و به سمتش رفتم. درست دست راستش ایستادم و از این زاویه هم میتونستم متوجه بیاعتنایی توی صورتش بشم.
- چه خبره اینجا؟ میدونی که...
همونطور که با گوشیش ور میرفت، سرش رو به سمتم بلند کرد.
- میدونم! از اول تا آخرش رو میدونم. دوست نداری. خوشت نمیاد؛ اما با کمال احترام باید بگم که مجبوری. من نمیتونم زیاد بمونم؛ چون مادر خونه تنها میمونه. شب رو میرم؛ اما کاوه میاد. بعد از اون حادثه، به نظرم تصمیمش درسته. اون یک هفتهای تنها بودی فکر میکنم برات کافی بود.
رسما من رو خلاء سلاح کرده بود. حرفهاش درست بود و نمیتونستم چیزی بگم. سکوت کردم و از سکوتم استفاده کرد.
- بشین! آدرس خونه فریدون رو برات اس زدم. به نظرم زیاد خودت رو با این فریدون درگیر نکن!
روی مبل دست راستش نشستم و با ریز کردن چشمهام، پرسیدم:
- چیزی میدونی که من نمیدونم؟
خم شد و گوشی رو روی میز گذاشت. آبیِ نگاهش از هر زمانی پررنگتر بود.
- زمانی که درموردش تحقیق میکردم، چیزای خوبی راجعبهش پیدا نکردم.
دستهام رو جلوی سینه گره زدم.
- مثلا چی؟
بعد از کمی مکث، با تعلل جواب داد:
- اون فقط یه سرمایهگزار نیست. با کلی رشوه و دلالی به اینجا رسیده. تازه نزول هم توی کارش هست. یعنی هرکاری که بگی میکنه. از طرفی پدرش هم آدم قدریه. پشتش به اونم گرمه. نمیدونم عشقت به آناهیتا چقدره؛ اما کار احمقانهای نکن که بعد قابل جبران نباشه. البته که من میدونم تو همیشه درستترین انتخاب رو میکنی؛ اما عشق برای آدم راهی نمیذاره.
و درحال فکر کردن به حرفهاش، دستی لای موهای بهم ریختهم کشیدم که ادامه داد:
- موضوع کنفرانس رو انتخاب کردم. چه طوره از فرایند زغال سفید شروع کنی؟
پست 66
من هنوز حواسم پی حرفهای قبلیش بود و شاهین انتظار داشت که به این سرعت موضوع توی سرم رو عوض کنم؟! این اصلا عادلانه نبود. من نمیدونستم باید چی کار کنم. اگه کوروش سابق بودم و کسی از بیماریم باخبر نبود، حتما با فریدون روبهرو میشدم؛ اما من حرفی برای زدن نداشتم. حتی باهاش ازدواجم نکرده بودم. چه طور میتونستم کاری کنم تا اون کار احمقانه باشه یا عاقلانه! نفس عمیقی گرفتم و سعی کردم باهاش همپا بشم.
- پاورپوینتش رو درست کن؛ چون اصلا نمیتونم تمرکز کنم.
به سرعت سری تکون داد. جدیدا تمرکزم به شدت کم شده بود و نمیتونستم این موضوع رو از شاهین پنهون کنم. هم اون و هم دکتر، من رو تحت کنترل داشتن. چشمهام رو به آرومی روی هم گذاشته بودم که صدای زنگ در، باعث شد چشمهام رو باز کنم و شاهینی که از جاش بلند شده بود رو ببینم.
- من باز میکنم، حتما کاوهست.
چه خوب که از قبل به هم دیگه آمار میدادن و برای پاییدن من در تلاش بودن! شاید، شاید هم دوستم داشتن. نه! حتما وجود من براشون منفعتی داشت؛ وگرنه کی توی این دنیا از روی دلسوزی و بدون منفعت کاری میکرد! آه نمیدونستم چی کار کنم و دیدن دکتر روبهروم، حال غریبی بود. شاهین به سرعت وسایلش رو که جمع کرده بود، از روی اپن برداشت.
- من دیگه میرم. کاوه امشب میمونه.
زیاد از حد این موضوع موندن دکتر رو تکرار میکرد. کلافه، توی جام جابهجا شدم.
- بسه دیگه. یک بار گفتی. انگار من رو داری تحویل مدیر مهد میدی.
با اتمام حرفم، هردوشون زیرخنده زدن. با حواله چشمغرهای سمت شاهین، به سمت در بدرقهاش کردم. همین که از در بیرون رفت، دکتر شلوار کتان کرمش رو از رو*ن کمی بالا کشید و روی میز روبهروم نشست.
- مثل اینکه بهتری.
دست به سینه، سرم رو به سمت راست کج کردم.
- همین که تورو میبینم حالم بد میشه.
با خنده بلندش مواجه شدم.
- تو از اون دسته آدمایی هستی که احساساتشون رو با تضاد نشون میدن. یعنی میخوان بگن از دیدنت خوشحالم؛ اما فکر میکنن که اگه این جمله مثبت رو بگن، طرفشون زیادی خوشش میاد، برای همین میان با کلمات تضاد صحبت میکنن. به جای اینکه بگی خیلی خوشحالی که من رو اینجا میبینی، داری میگی دیدنم حالت رو بد میکنه.
زبونم رو که به کامم چسبونده بودم، توی دهانم چرخوندم.
- از الان شروع کردی به فسلفهبافی و روانکاوی. نگو که تمام شب میخوای به این کارت ادامه بدی؟
دست از خندیدن برنداشته بود که خیره چشمهام شد. نگاهش خالی از هرحسی بود؛ اما میتونستم غم پشت نگاه آبیش رو حس کنم. به آرومی ل*ب زد:
- دیگه تنهات نمیذارم! این بار نه!
بدون اینکه از حرفهاش سر دربیارم، یه تای ابروی باریکم رو بالا فرستادم.
- یه جوری حرف میزنی که انگار دوست دخترم بودی. بعدش هم از روی میز بلند شو! دکتر به این سن روی میز میشینه؟ خب برو روی مبل کناری بشین.
حتی کوچیکترین حرکتی به خودش نداد.
- اینطوری راحتترم. میتونم خوب نگاهت کنم.
با اخم ریزی، خودم رو روی مبل جلو کشیدم.
- نوچ. مثل اینکه حالت اصلا خوب نیست دکتر. راستی. میگم حالا که تنهاییم، چرا برام تعریف نمیکنی؟ قرار بود برام تعریف کنی چرا نتونستی خودت رو درمان کنی.
هدفم زیرنظر داشتن حرکاتش بود؛ اما این بار برعکس همیشه که دست و پاش رو گم میکرد و چشمهاش رو میدزدید، انگار که ازقبل آماده باشه جواب داد:
- وقتش که برسه حتما؛ اما الان وقتش نیست. تو برام بگو! قرصهات رو مصرف میکنی؟ شبا خوب میخوابی؟ هدی رو میبینی؟
با پوزخند واضحی کنج لبم، عقبنشینی کردم.
- خوب طفره رفتی. من بهتر از هرکسی درک میکنم که حرف زدن چقدر میتونه سخت باشه؛ بنابراین توهم درک کن و انقدر روی اعصاب من راه نرو! یه بارم که شده به عنوان همسایه اینجا باش نه یه دکتر. گرچه خصلتت همینه، دکتر بودن.
دستهاش رو از پشت روی میز گذاشت و خودش رو به عقب سوق داد.
- دقیقا همین طوره. این خصلتمه و از اونجایی که تو دوست نداری من دوستت باشم، من هم دوست ندارم که یه همسایه باشم. حالا تعریف کن تا بدونم قرصهات چقدر مؤثر بودن.
دوباره به پشتی مبل تکیه زدم.
- خوابآور رو نمیخورم؛ چون شبا مشکلی ندارم و خودم میخوابم. اما اون یکی فعلا خوب بوده. باعث شده هدی رو نبینم. فقط...
همین که سکوت کردم، پرشک خودش رو بهم نزدیک کرد.
- فقط چی؟ مشکلی هست؟ به قرصها واکنش خاصی نشون دادی؟
کلافه میون بازجوییش پریدم:
- یکم امون بده دکتر. مشکلی نیست. فقط جدیدا دچار سردردهای بدی میشم.
همزمان با دست کشیدن روی صورت بدون ریشش، توی صورتم دقیق شد.
- چه جور سردردی؟ از کی شروع شده؟ دقیق برام تعریف کن!
پشیمون از حرفم، پای راستم رو روی پای چپم انداختم.
- قبلا یکی دوبار اینجوری شده بودم. همون زمانی که تازه هدی برگشته بود. وقتی باهاش بحث میکردم، سرم تیر میکشید و انگار که صدای اصابت سگگ کمربند به دیوار سنگی رو میشنیدم. بعدها که فهمیدم هدی واقعی نیست، خاطرات بچگیم برای تداعی شد. فهمیدم بخاطر ضربات پدرم بوده. مدتی خوب بودم؛ اما دوباره شروع شده و حتی بدتر از قبله. یعنی زود به زود دچارش میشم. البته هیچ ربطی به قرصها نداره.
عمیق و متفکر، ل*بهای باریکش رو روی هم فشار داد.
- نمیتونم دقیق منشأش رو بگم؛ اما میتونه به دلیل فشار ذهنی بالا باشه. مغزت میخواد هرجور شده واقعیت رو از میون تخیل و توهم تشخیص بده. نگران نباش! براش یه قرص تجویز میکنم و فردا برات میارم.
پست 67
به آرومی سری تکون دادم که با آرامش خاصی صدام کرد:
- کوروش...
یادم نیست، شاید این اولین باری بود که با این عجز صدام میکرد. با تر کردن ل*بهام، جواب دادم:
- بگو!
از روی میز بلند شد و کنارم نشست.
- ممنونم که بهم اعتماد کردی و از حالت بهم خبر دادی. بهت قول میدم همه چیز به قبل برمیگرده!
خودم رو عقب کشیدم و به سمتش که درست سمت چپم نشسته بود، برگشتم.
- نیازی به تشکر نیست. من خودم میخوام که از این تومور ذهنی خلاص بشم. زیاد موفق نیستم؛ اما دارم تمام تلاشم رو میکنم. این تلاش انقدر زیاده که حتی بیخیال شرکت شدم. بیخیال آناهیتا شدم. بیخیال که نه، میخوام خوب بشم و برگردم. همهاشون از بیماریم سوءاستفاده کردن. از همه بیشتر اون خانلو و فریدون. شاهین فکر میکنه اگه برم دنبال آناهیتا همه چیز بدتر میشه؛ اما اگه آناهیتا فکر کنه که بهش فکر نکردم چی؟
نمیدونستم چرا دارم این حرفها رو میزنم؛ اما حس خوبی بود. دست راستش رو از پشت سرم رد داد و روی پشتی مبل گذاشت. با اینکه این حجم از صمیمتش من رو معذب میکرد؛ اما دلم میخواست باهاش صحبت کنم. با سکوتم، پاهاش رو روی هم انداخت.
- تو حق داری. میون یه پروسهای گیر کردی که باید تک به تک حلش کنی. امیدوارم آناهیتا درکت کنه؛ اما این فاصله به نظر من هم درست نبود. تو نتونستی خودت رو جمع و جور کنی و با دور کردن آناهیتا از خودت، خواستی خودت رو درمان کنی؛ اما آناهیتا جزئی از درمانت بود. آدمی که همیشه حواسش بهت بود و با محبت میتونست به آرومی حالت رو خوب کنه. تو عجولانه رفتار کردی و اون رو از خودت رجوندی؛ اما حالا که این فرصت پیش اومد و بهت ثابت شد رفتنش چیزی رو عوض نمیکنه، شاید دفعه دیگه این راه رو نری. کمی به خودت زمان بده.
برعکس همیشه که انتظار داشتم با حرفهاش آرومم کنه، بیشتر من رو سردرگم کرد. فکر کنم حتی اون هم نمیتونست درکم کنه. ذهنم اینقدر بهم ریخته بود که گاهی یادم میرفت آناهیتا رو دوست داشتم. واقعا دوستش داشتم یا اینکه یه عادت بود؟ این دوست داشتن از کجا نشأت میگرفت؟ اگه دوستش داشتم، پس چرا برای پیدا کردنش خودم رو به آب و آتیش نمیزدم؟! سؤالهایی که ذهنم رو درگیر خودش کرده بود. نگاهم سمت ساعت روی دیوار برگشت. هفت و سی و نه دقیقه. زمان زودتر از چیزی که انتظارش رو داشتم پیش رفته بود. با صدای پارچه مبل، به سمت دکتر که از جاش بلند شده بود برگشتم.
- خونهات خیلی سوت و کوره. این اصلا برای تو خوب نیست. مشخصه که از حرف زدن خسته شدی. استراحت کن و من هم کتاب میخونم. فقط قبلش بگو که من باید کجا بخوابم؟
به حالت تعجب، خودم رو عقب کشیدم.
- نگو که برای خواب هم میمونی؟
با دست کشیدن لای موهای تا بناگوش بلندش جواب داد:
- باید کیفیت خوابت رو بررسی کنم. معلومه که میمونم. مشکلی داری؟
دیگه داشت دیوونهم میکرد. چشمهام رو روی هم فشار دادم.
- هرجایی به جز این مبل، برای خوابیدنت مناسبه. باورم نمیشه به اینجا رسیدم.
با رفتن سمت آشپزخونه، میون غر زدنم پرید:
- بهتره برای ارائه آماده بشی.
بیاعتنا به توصیهاش، روی مبل دراز کشیدم. همین مونده بود که اون بهم یاد بده. انگار که تمام زندگیم شده بود همین مبل سه تفرهای که برای من یک نفره بود!
فصل پنجم
خانلو از صبح تمام شرکت رو برای همایش امروز بسیج کرده بود. مردک بیخود. کنار میز کارم ایستاده بودم و قوطی قرص جدیدی که دکتر برای سردردهام داده بود رو روی میز گذاشتم. باید قبل از ارائه یکی میخوردم. نمیخواستم امروز به هیچ عنوان آتویی دستشون بدم. همه چیز باید بینقص پیش میرفت.
دکمههای پیراهن نباتی رنگم رو مرتب میکردم که کسی بدون در زدن وارد اتاقم شد. به اندازه تمام نفرتهای دنیا، از این کار بیزار بودم. به سمت در برگشتم که با دیدن خانلو، تنها به مشت کردن دستهام اکتفا کردم.
- خوبه که انقدر آمادهای مهندس.
تا به حال جرأت نداشت من رو مهندس خطاب کنه. تمام حرفها و حرکاتش از روی عمد و قصد بود. درحالی که کت مشکیم رو تن میکردم جواب دادم:
- مثل اینکه توی کنفرانس امروز باید از آداب ورود به دفاتر روأسا هم صحبت کنم.
زهر کلامم رو گرفت و با وحقات جواب داد:
- توی این فکرم که به این اتاق نقل مکان کنم.
بیشتر از همیشه از چشمهای کدر پشت شیشهی عینکش چندشم میشد. اصولا با حرف جلو میرفتم؛ اما این بار دلم میخواست فکش رو پایین بیارم. سکوت کردم و حرفش رو نادیده گرفتم. این هم یک نوع استراتژی بود. قدم بلندی به سمتم برداشت و همین که نگاهش رو روی قوطی قرص دیدم، به اجبار تک سرفهای کردم.
- برای چه کاری اومدی؟ زیاد وقت ندارم و تا دو ساعت دیگه همایش شروع میشه.
با پوزخندی کنج لبش، ابروهای پرپشت مشکیش رو بالا انداخت.
- اومده بودم تا مطمئن بشم که همه چیز روبهراهه.
درست مثل یک رئیس رفتار میکرد و همین که خواستم چیزی بگم، متوجه صدای بلند ارشدی از بیرون شدم.
- گفتم به تو ربطی نداره!
خانلو که دستش رو توی جیب شلوار سورمهایش انداخته بود، با نیم نگاهی سمت در ادامه داد:
- مگه تو رئیس نیستی برو ببین چه خبره.
بدون اینکه از جاش تکون بخوره، برای همچین چیزهای پیش پا افتادهای من رو دست میانداخت. تا به حال دعوا و بحثی توی این شرکت نبوده؛ اما این بار همه داشتن از این موقعیت سوء استفاده میکردن. به سمت در رفتم و با باز کردنش، ارشدی رو پشت در دیدم که نگاه خشمگینش رو از روی شاهین برداشت و به سمت من سوق داد.
- چه عجب بالاخره پیدات شد.
با درهم کردن اخمهام، شاهین رو مخاطب خودم قرار دادم:
- اینجا چه خبره شاهین؟
شاهین با دست کشیدن پشت گردنش جواب داد:
- جناب ارشدی اصرار دارن که اتاق ریاست باید با مدیرعامل تقسیم بشه. من هم گفتم این موردی نیست که اینجا مطرح بشه و بمونن تا توی جلسه اعلام کنن؛ اما ایشون داد و هوار راه اندختن.
پست 68
ارشدی، ساکتترین فردی بود که میشناختم. اهل داد و هوار نبود و با کمی حرص خوردن، بهونه فشار بالاش رو میگرفت. اصلا سالها با همین بهونه از زیر خیلی از کارها در رفته بود. با اقدار چشمهام رو ریز کردم.
- شاهین درست میگه. این موضوعی نیست که پشت در اتاق من مطرح کنی. درضمن، خانلو خودش دهن داره و فکر نمیکنم نیازی به وکیل مدافع داشته باشه. البته تا چند دقیقه پیش که توی اتاقم بود، اینطور دیدمش.
هنوز حرفم کامل نشده بود که خانلو از توی اتاقم بیرون اومد.
- جناب ندامت درست میگن. از طرفی استرس ارائه براشون کمی سنگینه. من همه چیز رو چک کردم و مشکلی نیست.
قدمی به سمت ارشدی برداشت و همین که از میز شاهین فاصله گرفتن، خانلو به سمتم برگشت.
- فقط یک نکته.
قدم کوتاهی رو جلو اومد و اضافه کرد:
- اگه احیانا شخصی رو توی کنفرانس دیدی که واقعی نبود، لطفا نادیدهاش بگیر! فکر کنم میدونی که نمیخوام تمام رسانهها از این موضوع حرف بزنن. ما اتفاقی که توی شرکت افتاد رو به کسی گزارش نکردیم و این بین خودمون موند، پس توهم سعی خودت رو توی پنهون کردنش بکن!
برای اولین بار از این همه وقاحتش، دهانم خشک و بسته شده بود که دستش رو پشت ارشدی گذاشت و با هم به سمت اتاق مدیریت رفتن. تمام اعضای صورتم از عصبانیت میلرزید که شاهین با احتیاط پرسید:
- خوبی؟
اصلا خوب نبودم و به اجبار سری تکون دادم.
- اوهوم. خوبم.
به سمت اتاقم برگشتم و واردش شدم. باید آروم میبودم و با نفس عمیقی، سعی کردم خودم رو کنترل کنم. در اتاق رو پشتم بستم و به سمت میز رفتم. قوطی قرص رو برداشتم و با باز کردن درش، دوتا قرص توی کف دستم ریختم. قرصها رو توی دهانم انداختم و میدونستم که مصرفش زیادهرویه؛ اما برای اطمینان باید این کار رو میکردم. به هیچ عنوان نمیخواستم آتویی دستشون بدم. قوطی رو بستم و توی جیب کتم انداختم. با برداشتن بطری آب و باز کردن سرش، قلپی ازش خوردم. قرص با تمام سختی پایین رفت و من با تمام وجودم حسش کردم. بطری رو توی سطل زباله پایین میزم انداختم.
گوشیم رو از روی میز برداشتم و توی جیب ب*غل کتم گذاشتم. به سمت مبل تک نفره رفتم و با برداشتن کیفم از روش، از اتاق بیرون زدم. دیدن شاهین که با دست کشیدن به کت و شلوار کرم رنگش آماده رفتن شده بود، باعث شد که باهاش هم قدم بشم.
- فقط امروز تموم شه، باور کن جوری ازشون رد بشم که نتونن بلند بشن.
شونههاش رو بالا انداخت و بدون حرف، با هم از شرکت بیرون رفتیم. همین که وارد آسانسور شدیم، شاهین مِنمِن کنان چیزی گفت:
- میگم که...
منتظر به سمتش برگشتم که ادامه داد:
- زیاد حرفهای خانلو و ارشدی رو جدی نگیر! میدونی که از قصده. این همه فشار واقعا برای تو...
میون سخنرانی و دلداریش پریدم:
- ته حرفهات رو میدونم. اونا نمیتونن من رو شکست بدن، حتی اگه دست و پامم برای جنگیدن ببرن، من با سرم میجنگم.
از آسانسور بیرون اومدیم و همین که به سمت ماشین میرفتیم، تن صداش شاد شد.
- همینه. من منتظر این کوروش بودم. خوبه که به قبلت برگشتی.
پشت رول جاگیر شدم و شاهین هم با نشستن داخل ماشین، در سمت خودش رو بست. توی سکوت از شرکت بیرون زدم و به سمت محل برگزاری کنفرانس روندم. امروز دوشنبه بود و تقریبا خلوتی خیابون برای منی که همیشه عادت به شلوغیش داشتم، غیرعادی بود. پام که روی پدال گاز رفت، شاهین معترض شد:
- هنوز کلی وقت داریم. چرا انقدر عجله؟
از آینه وسط، نگاهی به پشت سرم انداختم.
- فقط دارم از خلوتی خیابون لذ*ت میبرم.
نفسش رو با صدا بیرون فرستاد و سرجاش آروم گرفت. توی سکوت رانندگی میکردم و فکرم هزارجا معلق بود. چه طور تونستم آدمی مثل آناهیتا رو از دست بدم. من فقط توی ذهنم دنبالش بودم. اگه امروز همه چیز خوب پیش رفت، به خودم قول میدم که دنبالش بگردم. حتی اگه تمام ذهنم متعلق به هدی بشه، این بار با جسمم به سمت آناهیتا قدم برمیداشتم، همون جسمی که مطیع ذهن بیمارمه.
سرموقع به سالن آمفیتئاتر رسیدیم و ماشین رو توی پارکینگ پارک کرده بودم. از هفت پلهی سالن بالا میرفتیم که شاهین، با دیدن دکتر به سمتش رفت.
- کاوه. چقدر عالی که اینجایی پسر.
دکتر که از سمت راستم متقابل به سمت شاهین میاومد، دستهاش رو برای ب*غل گرفتن شاهین باز کرد.
- شاهین همیشه در اوج.
پشت در ورودی سالن ایستادم. رفتارشون کمی مشکوک بود. هیچ وقت ندیده بودم که انقدر صمیمی رفتار کنن. پشت سرم درحال اومدن بودن؛ اما چیزی این وسط من رو به شک انداخته بود. سعی کردم فقط امروز رو بیخیال باشم. بااینکه این صمیمت خیلی برام خوشآیند نبود؛ اما باید امروز رو تحمل میکردم. صندلیهای دو طرف راهروی وسط سالن، پر شده ازآدمهایی بود که با سرو صدا درحال مکالمه بودن و از میونشون به سمت سِن قدم برداشتم.
همه چیز درحال چک شدن بود و پذیرایی به خوبی صورت میگرفت. با دیدن بنر بزرگ شرکت روبهروم که ایده شاهین بود، شروع به خوندنش کردم.
- شرکت زغال سفید، متشکل از نیرویی متخصص و متعهد.
متعهد! کنج لبم برای پوزخند پررنگی بالا رفت که کسی کنارم ل*ب زد:
- همه چیز عالیه نه؟
حتی به خودم زحمت نگاه کردن ندادم و این صدای منحوس و بم، فقط میتونست متعلق به خانلو باشه. درجوابش گفتم:
- تا تعریفت از عالی چه سطحی باشه.
به راهم ادامه دادم و نگاهم سمت چندتا از روأسای شرکتهای رقیب که صندلیهای ابتدایی رو اشغال کرده بودن چرخید. امروز باید همه چیز خوب پیش میرفت. نمیخواستم هیچ کدومشون وجههای که از من دیده بودن رو خدشهدار کنن. روی اولین صندلی از دست راست نشستم و دستهام رو روی پام توی هم قلاب کردم. نگاهم روی پردههای یشمهای پشت تریبون میچرخید که صدای پچپچ چندنفر رو ازردیف پشت سرم شنیدم:
- یه جوری با نگاهش همه رو آنالیز میکنه که انگار قاتل سریالی چیزیه.
پست 69
چشمهام رو آروم بستم و تمام حواسم رو به صدای دختر پشت سرم دادم. دختر دوم که صدای آرومتری داشت، ادامه داد:
- نه بابا. دیگه اینجوریم نیست. با موفقیتی که توی این سن به دست آورده داره جولان میده. ولی چه جذابیتی. من که شیفته نگاه کاریزماتیکش شدم. این همه ابهت. به نظرتون برم جلو و سلام کنم جوابم رو میده؟
صدای شخص سوم ناواضح اومد و همزمان همون دختر اول که صداش خشدارتر بود جواب داد:
- آره حتما. اون توی شرکتش تا به حال با یه خانوم هم شریک نشده و فقط چندتا کارمند خانوم داره. حالا حتما به ما که از شرکت رقیبشم هستیم محل میده. اونم چی، با این اخلاق گندش.
بالاخره شخص سوم با صدای بلندتری وارد ماجرا شد:
- میگن که سیرت زیبا، بهتر از صورت زیباست. ولی من شنیدم یه منشی داره؛ یعنی دستیارشه. فوقالعاده مهربون و با ملاحظهست. توی یکی از جلسهها دیده بودمش. برای معرفی شرکتشون اومده بود. خیلی جذبش شدم. میگم که این طرفا نیست؟
از این همه انتقاد، اصلا ناراحت نبودم. اونها چیزی از من و زندگیم نمیدونستن و به راحتی قضاوتم میکردن. تا اون لحظه اجازه داده بودم که به حرفهاشون ادامه بدن؛ اما با بازکردن چشمهام، به پشت سرم برگشتم.
- اگه منظورتون شاهینه، به ابتدای سالن به نگاهی بکنین، میبینینش.
هر سه با هم هینی کشیدن و اولین دختر از سمت راست که تمام معصومیتش رو توی چشمهای مشکیش ریخته بود جواب داد:
- نمیدونستیم شما اینجایین. از دیدنتون خوشوقتم.
نگاه خیرهم رو از روی صورت سفیدِ گلگون شدهاش برداشتم و از صداش فهمیدم که اون دختر دوم ماجراست. با تکون دادن سری اکتفا کردم و ل*ب زدم:
- من هم همینطور.
همین که با لبخند بزرگ و پهنش مواجه شدم، به سمت سِن برگشتم. صدای خندههای از سر رضایتشون، خنده به لبم آورد. پسر مجری که به نظر بیست و هفت یا بیست و هشت سالش بود، با گرفتن میکروفون شروع کرد:
- از همه شما عزیزان که به بیست و چهارمین همایش معرفی شرکتهای تازه تاسیس تشریف آوردین، صمیمانه تقدیر و تشکر میکنم.
صدای تیز میکروفون، باعث شد با سردرد بدی مواجه بشم. چشمهام رو به سرعت بستم و با دست چپم پیشونیم رو گرفتم. صدای سوتش خیلی بلند بود و صدایهای اطرافم درحال زیاد شدن بود. چشمهام تار شده و دچار دوبینی شده بودم. لحظهای سرم رو به چپ و راست تکون دادم تا بتونم درست ببینم. سرم رو بلند کردم و به حرفهای مجری کت و شلوار مشکی پوش گوش دادم.
- اول از همه، با جوانترین و موفقترین فرد این همایش در تجارت زغال سفید شروع میکنیم. دعوت میکنم از جناب آقای کوروش ندامت تا با بهرهگیری از تجربیاتشون، ما رو به فیض برسونن. لطفا با تشویقهاتون ایشون رو همراهی کنین.
قرارمون این نبود. قرار نبود من نفر اول این همایش باشم. چه اتفاقی درحال رخ دادن بود. سرم به شدت سنگین بود و به زحمت با گرفتن دستگیره صندلی، از جام بلند شدم. تعادلی توی راه رفتنم نداشتم و از سمت راست، پلههای چوبی رو برای رفتن روی سِن بالا رفتم. با چند قدم کوتاهی پشت تریبون چوبی قرار گرفتم و مجری میکروفون رو به سمتم تنظیم کرد. پرده پشتش درحال نمایش پاورپوینتی بود که شاهین با دقت درستش کرده بود. عرق از گوشه پیشونیم به شقیقهم رسید و با تمام قوا نفسی گرفتم.
- به نام کسی که بزرگی وجلالش من رو به نقطه رسوند. کوروش ندامت هستم. رئیس و...
دلیل مکثم یادآوری این بود که من مدیر شرکت نبودم و فقط حکم یه رئیس از کارافتاده رو داشتم. نورهای پرقدرت بالای سرم که توی چشمم میخورد، سردردم رو تشدید میکرد و باعث شده بود جمعیتی که سالن رو سیاه کردن رو از این نقطه تار ببینم. دچار تپش قلب شده بودم و سرگیجه امونم نمیداد. با نفس مقطعی ادامه دادم:
- رئیس شرکت زغال سفید. من هم به نوبهی خودم از حضورتون تشکر میکنم و خوشحالم که موقعیتی برای توسعه اطلاعت دراختیار من و شما عزیزان قرار گرفته.
حتی تعادلی توی جمع و جور کردن صحبتهام نداشتم و هر لحظه امکان داشت توپوق بزنم. با این حال به برای دیدن پاورپوینت، به پشت سرم برگشتم. با ناباوری، هیچ کدوم از کلمات رو واضح نمیدیدم. این امکان نداشت. بیناییم حتی از قبل هم کمتر شده بود. کمکم صدای هدی توی سرم پیچید:
- کوروش! من اومدم. برگشتم. نمیدونی چقدر منتظر این لحظه بودم. این که تو رو توی این حال ببینم. توی این موفقیت.
تمام قرصهام رو خورده بودم و با محاسبات من، احتمال اینکه هدی ظاهر بشه باید یک از هزار میبود که صدای خندههاش مو به تنم سیخ کرد. نمیدیدمش؛ اما صداش خیلی واضح از دم گوشم بلند شد:
- میخوای بهشون چی بگی؟ که چرا توی این وضعیتی؟ همه دارن نگاهت میکنن. اگه همه بفهمن که تو چه آدمی هستی چی میشه؟ اون دخترا رو دیدی پشت سرت چی میگفتن؟ حالا اگه بدونن تو توی اون فقر بزرگ شدی و پدرت تو رو میزد، دیگه چه احترامی برات میذارن؟
با دست کشیدن روی صورتم، سعی کردم تمرکزم رو بیشتر کنم. دستم رو روی تریبون چوبی گذاشتم و به سمت حضار برگشتم.
- این شرکت، نزدیک به هفت سال هستش که کارش رو شروع کرده. ما توی این شرکت وابسته به یک معدن زغال سنگ و یک کارگاه ساخت زغال سفید هستیم. از اونجایی که شنیدن اسم زغال سفید شاید برای خیلیهاتون ناآشنا باشه، باید بگم که این شرکت...
زانوهام مثل ژلهای میلرزید و انگار که دهانم خودبهخود بسته شد. باز هم صدای هدی به صدای خودم که با اکو توی سالن پخش میشد، غالب شد.
- اون شرکت چی؟ چی داری که بگی؟ تو حتی دیگه مدیر اون شرکت نیستی. تو نمیتونی اینجا برای اونها از تجارت بگی. تو یه ترسویی که خودت رو قایم کردی.
پست 70
این بار صدای هدی تنها نبود و چند صدای نامفهوم دیگه به همراه خندههای ترسناکی توی گوشم شنیده میشد. انقدر واضح که انگار توی گوشم سوزن فرو کرده بودن و ازش خون میچکید. حتی یادم نمیاومد که داشتم چی میگفتم و با این حال برای قوی نشون دادن خودم، با صدای لرزونی ادامه دادم:
- من آدم ضعیفی نیستم! فقط نتونستم بعضی وقتها خودم رو پیدا کنم.
از میون تمام صداهای توی سرم که من رو به نقطه انفجار رسونده بود، صدای همهمه سالن رو شنیدم. انگار که بیربط حرف زده بودم. دیگه نمیتونستم تمرکز کنم و کلمات بیاختیار مثل رودی که جاری شده، از دهانم خارج میشد. سعی کردم سکوت کنم و درست زمانی که سکوت کردم، هدی ادامه داد:
- تو یه بازندهای! بازندهای که نتونستی برای پیدا کردن آناهیتا خودت رو به زحمت بندازی. من از این وضعیت راضیم؛ اما تو یه ترسویی که آناهیتا رو هم از دست دادی. همه چیزت رو از دست میدی...
سردردم چنان اوج گرفت که تمام تنم انگار توی کورهای داغ در حال سوختن بود. تحمل این وضعیت از چیزی که فکرش رو میکردم هم سختتر میگذشت. مثل بریدن یه طناب محکم با چاقوی ناخنگیر، بیفائده و بیثمر بود. انگار توی باتلاقی دست و پا میزدم و مثل آدمی م*ست برای این جماعت میرقصیدم که اینطور مزحکه دستشون شده بودم. دستهام رو روی گوشم گذاشتم که کسی از میون جمعیت پرسید:
- اما آقای ندامت داشتین از تهیه زغال سفید میگفتین.
با گفتن این حرف، تمام صداهای سالن اوج گرفت. چشمهام انقدر درد میکرد که انگار داشت از کاسه بیرون میزد. چشمهام رو بستم و برای جلوگیری از بیرون اومدنشون، سعی کردم فشارشون بدم.
- نه. نه. چشمهام. چشمهام نه. من باید ببینم. باید آناهیتا رو یه بار دیگه ببینم. نمیذارم به خواستهت برسی لعنتی! دست از سرم بردارین! لعنت به همهاتون!
و این آخرین جملهای بود که از دهانم بیرون اومد. انگار ماهیچههای تنم با هم اعتصاب کرده بودن که من رو اینطور نقش بر زمین کردن. قامتم روی زمین افتاد و سرم به سِن چوبی کوبیده شد. این بار صدای ضربان قلبم توی گوشم میزد. گوپ گوپ، انقدر بلند و کرکننده که انگار قلبم ازجاش بیرون اومده و جایی کنار گوشم افتاده بود.
***
وقتی از سیاهی شب به روشنایی برگشتم، فهمیدم روشنایی همیشه به این معنی نیست که همه چیز تموم شده و طلوع در انتظاره؛ بلکه به معنیِ شروع ماجراست. به آرومی چشمهام رو باز کردم و خودم رو توی خونه، روی مبل همیشگیم دیدم. خواستم کلمهای بگم که صدای ریزی شنیدم:
- فکر کردی الان وقتشه؟
این صدای تودماغی، بیشک متعلق به شاهین بود؛ اما صدای دکتر که جوابش رو داد هم برام قابل تایید شد:
- پس کی باید این کار رو کنم؟ نمیبینی داره عذاب میکشه؟
شاهین با یأسی میون صداش جواب داد:
- من مقصر این ماجرا رو پیدا میکنم؛ اما الان وقت گفتن این حرفا نیست. تو فقط بیشتر بهمش میریزی. بذار بیدار که شد، فقط یکم آرامش داشته باشه. من کوروش رو میشناسم. سالهاست که با تنهایی مبارزه میکنه؛ اما گفتن تو باعث میشه از مبارزه دست بکشه.
سرم بدجور سنگین بود و درد میکرد. با نالهای که زیرلب سر دادم، توجهشون رو به سمت خودم جلب کردم. شاهین به سرعت بالای سرم ظاهر شد.
- آه کوروش. بالاخره بیدار شدی. دیگه داشتم سکته میکردم. دوازده ساعته که خوابیدی.
به سرعت نگاهم روی ساعت دایرهای بالای تلوزیون چرخید. ساعت ده و ده دقیقه شب بود. کرخت و بیجون، نیم خیز نشستم. سرم رو توی دستهام گرفتم.
- چه خبره؟ چی شده؟ آه. این سردرد لعنتی داره عصبیم میکنه.
همون طور که چشمهام رو با درد روی هم فشار میدادم، صدای دکتر رو شنیدم:
- فکر میکنم چیزی به خاطر نداری؛ اما باید بدونی قرصهایی که برای سردرد بهت داده بودم، به دلیلی با قرصهای توهمزا تعویض شدن.
انگار کسی به صورتم سیلی زد و ناگهان به این دنیا برگشتم.
- چی؟! چرا؟ یعنی چی؟ امکان نداره! من قوطی قرصهام همیشه همراهم بود و با خودم توی اتاقم آوردمش. فقط برای چند لحظه که اومدم بیرون...
تازه خاطرات کمرنگ مثل پازل کنار هم چیده شدن و با صورتی مچاله، ادامه دادم:
- لعنتی! خانلوی عو*ضی! اون پستفطرت! اون رذل!
دکتر این بار مقابلم ایستاد و درحالی که صورتش از هجوم سوال پر شده بود، پرسشگر شد:
- چی شده؟ چیزی یادت اومد؟ میدونی کی این کار رو کرده؟
نگاه کوتاهی به شاهین که دست راستم و پشت مبل ایستاده بود، انداختم.
- یادته اون زمانی که خانلو توی اتاقم بود و ارشدی داد وهوار راه انداخت؟ من اومدم بیرون و قوطی روی میزم بود. یه مدت کوتاهی هم خانلو توی اتاقم بود و پس فرصت این جابهجایی رو داشت.
شاهین که سرخیِ حیرت صورتش رو چنگ انداخته بود، با صدای ضعیفی مداخله کرد:
- آخه چرا باید همچین کاری کنه؟
با سرگیجه بدی از جام بلند شدم و درجوابش گفتم:
- واقعا داری این رو از من میپرسی؟ تو خودت که باید بهتر بدونی. برای اینکه تیتر اول خبرا بشم. برای اینکه همه از حالم با خبر بشن.
با دست کشیدن به صورت گر گرفتهم، چرخی دور خودم زدم.
- باید میفهمیدم! همون زمان که گفت از این اتفاق کسی باخبر نشده و مواظب باشم باید بو میبردم. لعنت بهش! چه طور بازی خوردم!
شاهین که نگاهش رنگ باخته بود، به سمت دکتر حرفم رو ادامه داد:
- درست میگه! با این کار باعث میشه بازم سهام شرکت افت کنه و بتونه کم کم سهام رو به اسم خودش بکنه. من باید هرجور شده از مخمصه قبلی که برام درست کردن در برم. تمام مدارک علیه منه!
پست 71
چشمهام رو روی هم گذاشتم و دکتر که تا اون لحظه سکوت کرده بود جواب داد:
- چرا از یه وکیل نمیخواین که براتون کاری کنه؟ من دوستای وکیل خوبی دارم که اگه بخواین...
شاهین میون حرفش پرید:
- ما خودمون توی شرکت یه وکیل داریم. صادقی. وکیل خوبیم هست. در این مورد باهاش صحبت میکنم. اما حالا که همه از وضعیت کوروش باخبر شدن، نمیتونیم جلوی سقوط ارزش سهام رو بگیریم. میگم تو یکم استراحت کن و بعد بیشتر صحبت میکنیم هان؟
به آرومی چشمهام رو باز کردم و به شاهینی که دست به جیب شلوار کرم رنگش برده بود، خیره شدم.
- فعلا ذهنم خالیه.
ذهنم انقدر خالی بود که انگار هیچ فکری توش جریان نداشت. شاهین به آرومی برای رفتن آماده شد.
- من دیگه میرم. خوب استراحت کن!
هنوز چند قدمی برنداشته بود که صدای زنگ در هر سه مون رو به سمت چپ برگردوند.
- منتظر کسی بودی؟
خودم رو برای جواب دادن به دکتر آماده کرده بودم که شاهین در رو باز کرد و با صدای متحیر شاهین مواجه شدم:
- سلام...، آ...، آناهیتا. خوش اومدی!
حتی شنیدن اسمش هم کافی بود تا دستهام کنار پاهام بیافتن. انگار کسی دست روی گلوم گذاشته بود که نفسم انقدر سنگین و بند اومده بود. سرجام ایستادم و شاهین با کنار رفتنش، راه رو برای ورود آناهیتا باز کرد. شاهین که در رو بست، پشت سر آناهیتا ایستاد. آناهیتا فقط چند قدم با من فاصله داشت و کنار دیوار منتهی به حموم ایستاده بود. این فاصله رو بیهوا پر کردم و به سرعت خودم رو توی بغلش انداختم. دستهام رو پشتش گره زدم و پاهام کمی از زمین فاصله گرفت. متقابل دستهاش رو پشت کتفم گذاشت. کاری که قبلا کم انجامش میداد.
یعنی انقدر دلم میخواست که آناهیتا واقعی باشه؟ شاید اینا همه یه خواب بود. یه خواب عمیق و طولانی! نکنه توهم بود! نکنه کسی میزد روی شونهم و میگفت بیدار شو! آناهیتا رو روی زمین گذاشتم و قدمی عقب رفتم. نگاه دکتر و شاهین تماما رنگ حیرت داشت. زمزمهوار ل*ب زدم:
- واقعی نیست نه؟ نمیبینینش؟ باز هم توهم زدم؟ اینم شد هدی!
درست لحظهای که با ناامیدی چشمهام رو بسته بودم، صدای نرم و آرومش رو شنیدم:
- من اینجام کوروش!
بدون اینکه چشمهام رو باز کنم، دستهام رو مشت کردم.
- درست مثل هدی حالا صداش رو هم میشنوم.
سردردم که اوج گرفت، دستهام رو دو طرف سرم گذاشتم. انقدر سردرگم و بلاتکلیف بودم که اشک پشت پرده چشمهام در حال جون گرفتن بود. دوباره دستهام رو مشت کردم و برای خلاص شدن از این توهم، چند باری به شقیقههام ضربه زدم.
- نمیشه! نه! بسه! نمیخوام آنا توهم باشه! خدایا بسه! خیلی خستهم.
میخواستم دستی که برای ترحم روی دستم نشست رو کنار بزنم؛ اما لطافتش درست شبیه به دستهای آناهیتا بود. تردید مثل خورهای توی ذهنم جریان پیدا کرد. من هدی رو هم همینقدر واضح حس میکردم. من حتی نمیتونستم به خودم اعتماد کنم. دنیایی که نشه توش به خودت اعتماد کنی، چه اعتباری برای زندگی کردن داشت؟ با صدای دکتر، چشمهای نمدارم رو باز کردم.
- آناهیتا واقعیتر از هرچیزیه. من و شاهین هم داریم میبینیمش. این نه یه خوابه و نه یه توهم. میدونم که توی لحظهی بدی قرار گرفتی و الان حتی به خودت هم اعتماد نداری؛ اما من و شاهین اینجا موندیم تا تایید کنیم که تو در صحت و سلامت داری آناهیتا رو میبینی، پس از واقعی بودنش لذ*ت ببر!
چشمهام که تا اون لحظه درگیر زیتونیهای درشت آناهیتا بود، سمت ل*بهاش چرخید.
- دکترت راست میگه. من اینجام. درست کنارت. وقتی خبرارو شنیدم خودم رو به سرعت بهت رسوندم. نمیدونستم چه طور اینجا بیام.
انگار که ذهنم تازه جونی برای فکر کردن گرفته بود. با شک وافری پرسیدم:
- مگه تو توی خونه پدرت زندانی نبودی؟ چه طور شد که تونستی بیای؟ این فرصت خوبی برا پدرت بود که من رو نابود کنه. مثل همهاشون.
نگاهم رو به شاهین که انگار میخواست چیزی بگه دادم و این بار صدای آناهیتا واضحتر شد:
- من توی خونه پدرم زندانی نبودم. کی این رو گفته؟
دوباره نگاهم رو به آناهیتا دادم.
- پس این ده روز کجا بودی؟ اون دوستت اسمش چی بود...
شاهین پیش قدم شد.
- سونیا.
انگار که شاهین دقیقتر یادش مونده بود. سری تکون دادم.
- آره سونیا. گفت تو توی خونه پدرت زندانی هستی و من برای پیدا کردنت کوتاهی کردم. من باید میاومدم دنبالت و تو منتظر منی. اومد همینجا توی خونه من. شاهین هم شاهده. یعنی که من توهم نزدم.
ل*بهای سرخش رو روی هم فشار داد. داشتم نگاه پر تأسفش رو توی ذهن خستهم تجزیه و تحلیل میکردم که صدای شاهین از پشت سر آناهیتا بلند شد:
- درست میگه. من خودم شاهد بودم. اومد همینجا و با کلی حرف بار کردن، گفت که کوروش لیاقت تو رو نداره. خب به هر حال، ما دیگه بریم کاوه. توام از این فرصت استفاده کن کوروش! چیزی خواستی به کاوه بگو. من الانشم دیر کردم. مادر منتظره.
دکتر با چند قدم خودش رو به من رسوند و با دست گذاشتن روی شونهم گفت:
- قرص جدیدت رو روی میز گذاشتم. حتما بخورشون. تو خوب میشی! من مطمئنم.
این رو گفت و همراه با شاهین، خداحافظی کنان از در بیرون رفتن. آناهیتا که براشون دست تکون میداد، با بسته شدن در به سمتم برگشت.
- حالت خوبه؟
پست 72
انگار سالها بود کسی این سؤال رو از من نپرسیده بود. مطمئن نبودم خوب بودم یا نه. مگه میشد آدم مابین خواب و بیداری، کابوس و رویا خوب باشه. دیدنش کنارم، درست مثل یه معجزهی عظیم بود. معجزهای که برای هضم عظمتش نیاز به چند دقیقه تفکر داشتم. چند دقیقهای که با خودم خلوت کنم و توی فکر فرو برم.
دستهام رو توی دستهای گرمش گرفت و من رو کنار خودش روی مبل سه نفره نشوند.
- متأسفم که تنهات گذاشتم! نمیخواستم اینجوری بشه؛ اما تو گفتی. از سنت گفتی، از ترسهات، از خودت گفتی؛ اما از من نگفتی. نگفتی که چی به سر من و احساسم میاد.
غوطهور توی حرفهایی که به درستیشون ایمان داشتم، خیره به قوطی قرصی که دکتر روی میز چوبی گذاشته بود، سکوت کردم. با مکث کوتاهی ادامه داد:
- دلم طاقت نیاورد. دلم برای این خونه، برای تو، برای بودنت خیلی تنگ بود. رفتم که بدونی وابستگی نیست. رفتم که بدونی این حس فقط رفاقت نیست. رفتم که بدونی و بدونم. که مطمئن بشم میتونم کنارت باشم یا نه. این ده روز برام مثل ده سال گذشت. من توی خانوادهی متعصبی بودم. خسته از بایدها و نبایدها. تصمیمات یکطرفه پدرم. میدونم اومده توی شرکتتون. من با سونیا در ارتباط بودم و اما نگفت که اومده اینجا و این حرفا رو زده. میشه یه چیزی بگی کوروش؟
به آرومی، به سمتش برگشتم و چشمهاش مرطوب از اشک بود؛ اما ردی از اشک روی گونهش دیده نمیشد. انگار که میخواست برای قوی بودن با گریه نکردن تلاش کنه. ل*بهای باریکم رو آهسته از هم باز کردم:
- خوب شد که برگشتی.
لبخندم که جون گرفت، اشکهاش راه جاری شدن رو پیدا کردن. میون گریه، شروع به خندیدن کرد.
- خوبه که اومدم. خوبه که این بار با قلبم تصمیم گرفتم نه با عقلم!
بدون اینکه دستش رو از توی دستهام جدا کنه، این بار آروم سرش رو روی شونهم گذاشت.
- انگار این فاصله برای پیدا کردن خودمون کافی بود.
دستهام رو که از دستهاش جدا کردم، سرش رو از روی شونهم برداشت. نگاهش درگیر تعجب و نگرانی بود که به سمتش چرخیدم. دست راستم رو آروم روی گونه چپش گذاشتم و دست چپم رو روی شونهی راستش.
- تو واقعی هستی؟ تو توی خیالم نیستی؟ یعنی من اونقدر دیوونه نشدم که توهم تو رو بزنم؟ من چه طور مطمئن بشم که تو واقعی هستی؟
آروم چشمهاش رو روی هم گذاشت. چشمهایی که درخشش ذهنم رو مطیع خودش کرده بود. دست راستش رو روی دست چپم کشید و با صدای ملایمی ل*ب زد:
- همین که عشق تو رو باور کردم کافی نیست؟
عشق؟! چه کلمهی عجیبی. مگه عشق با وابستگی همراه نیست؟ اما من نمیخواستم وابسته باشم. چشمهاش رو که باز کرد، با چهرهی درهمم روبهرو شد.
- عشق رو برام تعریف کن!
با لبخند کوچیکی که نمیدونستم از تعجبه یا شادی، جواب داد:
- برای من عشق یه چیز دست نیافتنیه، پس ترجیح میدم که دوست داشتن رو امتحان کنم. نمیشه درست تعریفش کرد؛ اما انگار عشق اولش فقط بازی هورموناست، بعدشه که پایداریش با دوست داشتن ثابت میمونه. عشق هیجان داره؛ اما من کنار تو آرومم. این آرامش برای من کافیه.
در این مورد حق داشت. سکوت کرده بودم؛ اما حرفهاش توی ذهنم میچرخید. صداش دمنوش آرامش بخشی بود که من رو از یه روزمرگیِ کسل کننده رها میکرد. شاید واقعا درست میگفت. مثل نسیم ملایمی که به طوفان تبدیل شده، از جاش بلند شد و دستم رو سمت خودش کشید.
- پاشو! حالا که خیالم راحت شده و حالت خوبه، برو یه دوش بگیر تا منم یه چیزی برای خوردن درست کنم. کلی حرف برای گفتن دارم.
ازجام بلند شدم و با ول کردن دستم، به سمت اتاق لباسها رفت. صداش رو از این فاصله هم میشنیدم.
- الان برات لباس میارم که بری.
انگار سالها بود که من رو میشناخت. مثل یه زن برای شوهرش! من هنوز متحیر از رفتارش توی جام ایستاده بودم که با لباسی توی دستش، به سمتم اومد.
- این تیشرت یشمهای که رنگ مورد علاقهمه و این شلوار راحتی مشکی که تنها رنگ شلواریه که داری.
نگاهم روی مانتوی کوتاهِ یشمهایش و شال زیتونیش افتاد. این همه صمیمیت بعد از ده روز نبودنش، برای من زیادی وهمآور بود. راستش میترسیدم. میترسیدم که دوباره ترک بشم. هدی هم هروقت برمیگشت، غذا درست میکرد و میگفت به خودم برسم؛ اما اون مال گذشته بود. از یه جایی به بعد، هدی وقتهایی که برمیگشت، فقط قصد عذابم رو داشت. لباسها رو از دستش گرفتم و به سمت حموم رفتم.
درچوبی حموم رو باز کردم و وارد محیط تاریکش شدم. بدون اینکه چراغ رو روشن کنم، لباسها رو روی چوبلباسی پشت در آویزون کردم.با چند قدمی، خودم رو به وان دایرهای رسوندم. این بار دلم میخواست توی تاریکی، لذ*ت رها شدن توی آب رو تجربه کنم. دست بردم و شیرآب رو باز کردم. منتظر موندم تا وان پر بشه. صدای آب، من رو از اعماق وجودم باخبر میکرد، اینکه چقدر از آب میترسم. این اولین باری بود که از وان استفاده میکردم. ترسهای من تمومی نداشت. ترس از ارتفاع، آب و ترس از دیدن هدی!
ده دقیقهی بعد، لباس پوشیده از حموم بیرون اومدم. این بار هم جرأت نکردم که پا توی وان بذارم. یادمه آخرین باری که با خانوادهم به دریا رفته بودیم، برادرم میخواست شنا کنه. از لجبازیش، من توی دریا هلش دادم. نزدیک بود غرق بشه. اونجا بود که از قدرت آب و بیرحمیش ترسیدم. اما اون مَرد، پدرم، شب که به خونه برگشتیم، با کتک فراوونی ازم پذیرایی کرد.
غرق در خاطرات گذشته، به خودم برگشتم. پشت میز ناهارخوری نشسته بودم و نگاهم معطوف به آناهیتایی بود که از آشپزخونه صدام کرد:
- کوروش؟ کجایی؟ خیلی وقته دارم صدات میکنم. خوبی؟ چیزی شده؟ نکنه...
دردش رو فهمیدم و کوتاه ل*ب زدم:
- کسی رو ندیدم. فقط توی فکر بودم.
با خندهی کوتاهی، متقابلا جواب داد:
- انگار خیلی غرق بودی.
دست راستم رو روی میز مشت کردم و با دست چپم، موهای نمدارم که روی پیشونیم ریخته شده بود رو کنار زدم.
- غرق بودم؛ اما نجاتم دادی.
پست 73
این بار با صدای بلندتری خندید. طوری که روح زندگی رو توی خونه حس کردم.
- عجب! پس کوروش ندامت بزرگ از این حرفام بلده.
شونههای پهنم رو بالا انداختم.
- معلومه که بلدم. فقط کسی رو پیدا نکرده بودم که خرجش کنم. گفتی کلی حرف داری. من میشنوم. اول از همه دوست دارم بدونم این تغییر شخصیت و صمیمتی که انگار سالهاست با هم ازدواج کردیم یعنی چی؟
تعجب نه؛ اما به خوبی قیافهی دمغ شدهاش رو حس کردم. شروع به بازی کردن با گوشه شومیز زرشکیش کرد. توی این مدت که حموم بودم، اون هم لباسهاش رو عوض کرده بود. از سکوتش استفاده کردم.
- ناراحت نشو! من آدم رکیم. چیزی توی دلم نمیمونه، مگر اینکه مربوط به خودم باشه. به نظرم ما کلی حرف با هم داریم. ساعت نزدیک به یازده شبه. فردا صبح باید برم شرکت.
بشقابها رو از روی اپن برداشت و روی میز گذاشت. نگاهم به شنیسل مرغی که توی بشقاب شیشهای با گوجههای قرمز و کوچیک تزیین شده بود، خیره موند.
- چقدر من رو میشناسی؟ از من چی میدونی آنا که تصمیم گرفتی کنار من بمونی؟
درحال گذاشتن سبد نون روی میز بود که دستش از حرکت ایستاد. سرم رو بلند کردم و نگاهش رو از من دزدید. دست راستش که روی لبه میز مونده بود رو توی دست چپم گرفتم. لحظهای لرزش دستش رو حس کردم؛ اما نگاه پر تشویشش که به نگاهم گره خورد، کمی آروم گرفت.
- بشین.
روی صندلیِ کنار پاش نشست. ساکت بود و نگاهم به چهرهای که ده روز ندیدنش باعث شده بود طعم دلتنگی رو بچشم. نمیدونستم تا کی؛ اما تکلیف این احساس باید همین امشب روشن میشد. با این حال میدونستم که دوست داشتن مثل بقیه حسها نیست. دوست داشتن و دوست داشته شدن، حسهایی بودن که باید باشن. مثل خون توی رگ و آب برای بدن. باید جاری باشن تا یه آدمی مثل من بتونه تازه کمی، فقط کمی زندگی کنه. با نفس عمیقی ل*ب زدم:
- دستات خیلی لطیفن، کوچیکن، گرمن؛ اما دستای من...
به اینجا که رسیدم، دستش رو از دستم بیرون کشید.
- بسه! دیگه نمیخوام از تفاوتامون حرف بزنی. از این فاصله سنی. لابد میخوای همینجوری ادامه بدی تا من منصرف بشم؛ اما نه. من دیگه منصرف نمیشم. تصمیمم رو گرفتم. گفتی چقدر میشناسمت. نمیشناسم.
شونهی راستش رو بالا انداخت و سرش رو به سمتم کج کرد.
- تو یه مرد کت و شلوار پوش بالغ؛ اما حساسی. همیشه دوست داری خوب به نظر برسی و همه کارات به نحو احسن پیش برن. بروز احساسات برات خیلی سخته. دوست نداری کسی راجعبهت چیزی بدونه. موفقیت برات همیشه اولویت داره. توی کارت خیلی دقیقی و وسواس عجیبی داری. یه آدم سرد؛ اما مهربون. کسی که فقط تظاهر به بیتفاوتی میکنه و درعین حال اهمیت هرچیزی رو میدونه. شناخت من از تو در همین حده؛ اما میخوام بیشتر بشناسمت. کنارت باشم و بتونم بشناسمت. اون وقت اگه خوب نبود تصمیم بگیرم، نه الان که شناختم ازت همینه. شاید خیلی بهتر از چیزی باشی که از خودت انتظار داری. شاید این شناخت خودت نسبت به خودته. نمیدونم؛ اما سعی نکن من رو منصرف کنی.
غیرارادی ل*بهام رو تر کردم و کمی خودم رو به سمتش جلو کشیدم.
- خوبه. توی این چندماه خوب من رو شناختی؛ اما اینا کافی نیست. هرچی که از من میشناسی رو کنار بذار. من این روزا دیگه خودمم، خودم رو نمیشناسم. من توی همین لحظه هم دارم با خیلی چیزا توی خودم میجنگم. با ذهنم، با احساساتم. کنترل کردن هرکدومشون به تنهایی سخته، چه برسه با هم.
این بار، اون دست راستش رو روی دست چپم قرار داد.
- میدونم نگران چی هستی؛ اما من خوب و بدت رو دیدم. تو توی بدترین حالت هم نتونستی به من صدمه بزنی. زمانی که پدرم، کسی که من تنها دخترش بودم و از خون خودش، برای منافعش من رو مجبور به ازدواجی کرد که میدونستم برام جهنمه و من رو درک نکرد، تو من رو درک کردی. توئی که یه غریبه بودی و توی اوج ناباوری به منِ رهگذر اعتماد کردی.
ماهها بود که توی حس سردرگمی و پوچی غوطهور بودم. از همون روزی که دیدمش، باید فراموشش میکردم؛ اما این برای من امکانپذیر نبود. چشمهام رو روی هم گذاشتم و نیاز به سکوت داشتم. توی این راه گیر کرده بودم. صداش ملایمتر از قبل به گوشم رسید:
- ما یه بار امتحان کردیم. دیدیم که فاصله راهش نیست. این صمیمت و را*بطه گرم برای اینکه میخوام بهت اعتماد کنم. یعنی میدونم که میتونم بهت اعتماد کنم.
چشمهام رو باز کردم و نگاهش با درخشش کوچیکی همراه بود. مملوء از حس امیدی که قدرتش به من هم منتقل شد. با تمام این تفاسیر، میدونست که راضی نشدم. دلم به شدت این را*بطه رو میخواست؛ مثل بستنی خوردن توی چله زمستون که با محال بودنش لذتبخشه. وقتی حرفی نزدم، انگار سکوتم رو پای قبول کردن گذاشت و ادامه داد:
- اگه هنوز دودلی، به این فکر کن که وقتی من نبودم چه طور گذشت.
با تنگ کردن چشمهام پرسیدم:
- سونیا بهت حرفی زده؟
چهرهاش برای خندیدن از هم باز شد.
- نه. اون اصلا به من نگفت که تورو دیده و من ازش میپرسم که چرا پنهون کرده. آقا شاهین گفت.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و به صندلی تکیه زدم.
- باورم نمیشه. شاهین با تو در ارتباط بود و هیچ کاری نکرد؟ نه! تا این حد از شاهین برنمیاومد. چرا شاهین باید این کار رو کنه؟ دلیل این پنهون کاری چی بود؟
به خودم اومدم و دیدم که ازجام بلند شدم و درحال داد زدنم. متقابل آناهیتا هم از جاش بلند شد و مقابلم ایستاد. دستش روی بازوم موند.
- آرومتر کوروش! من همین جام. برات تعریف میکنم. دلیلی نداره انقدر زود از کوره در بری.
پست 74
این روزها کنترل کردن خودم خیلی سخت شده بود. انقدر که دیگه از پسش برنمیاومدم. گاه و بیگاه، با دلیل و بیدلیل، انگار خودم رو زمان عصبانیت نمیشناختم. دوباره روی صندلی نشستم و با دست چپم، پیشونیم رو پوشوندم.
- متاسفم! من فقط خیلی تحت فشارم. شاهین وضعیت من رو دیده بود. دیده بود که همش دنبالتم و در عین حال نمیخوام دنبالت بگردم. از دست خودم عصبیم. من برای فرار از این حس، خودم رو توی خونه حبس کردم. انقدر از تو و خودم دور شدم که هدی رو دیدم. من فقط نمیدونم زمانی که تو کنارمی و هدی رو از نزدیک ببینم، باید چی کار کنم. هزاران دلیل برای خودم بافتم که از تو دور باشم. فکر کردم اگه دور باشم و بهت آسیبی نزنم شاید بهتر باشه.
سرم پایین بود؛ اما دیدم که به من نزدیکتر شد و کنارم ایستاد. سرم روتوی ب*غل گرفت و به خودش چسبوند.
- میدونم. میدونستم. دلیل این رفتار و فاصله گرفتنهات رو میدونستم که رفتم. رفتم که خوب فکر کنی. که مثل من تصمیم بگیری. من به آقا شاهین گفتم که چیزی بهت نگه. شاید منِ نوزده ساله برای توی سی و سه ساله کوچیک و کم باشم؛ اما دوست داشتنم برای تو به اندازه کافی بزرگ هست. من دلم میخواد توی هر شرایطی کنارت باشم. توی غمت، شادیهات. من با دکتر حرف زدم. گفت که بودنم برات خوبه.
در لحظه، خونم به جوش اومد. خودم رو از بغلش بیرون کشیدم و بدون تعادل نعره زدم:
- پس همهاتون با هم تبانی کرده بودین؟ نقشه کشیدین؟ من چه طور به شماها اعتماد کنم؟ چرا؟ تو...، تو چرا این کار رو کردی؟ فکر کردین با این کار چی گیرتون میاد؟
رنگ نگاهش این بار با همیشه فرق داشت. مثل کسی که اولین بار بود من رو دیده. تندتند نفس میکشید و مات نگاهم میکرد. زبونش بند اومده و رنگش مثل گچ سفید شده بود. هیچ وقت آناهیتا رو این طور ندیده بودم؛ حتی زمانی که با پدرش روبهرو شد. درست مثل وقتی که به شیء با ارزشی دست بزنی، با احتیاط دو دستم رو دو طرف بازوش گذاشتم.
- آنا؟ خوبی؟ من...، من نمیخواستم بترسونمت. من...
چشمهام رو همراه با ل*بهام روی هم فشار دادم و آه سهمگینی که به اعماق وجودم رخنه کرده بود رو بیرون فرستادم.
- دیدی؟ دیدی اینطوری نمیشه آنا؟ بهت ثابت شد؟ من نمیخوام بهت آسیبی بزنم؛ اما اگه ناخواسته این کار رو کنم، بعد چه طور خودم رو ببخشم؟ اگه حین این عصبانیتها کاری کنم...
با صدای لرزونی میون حرفم پرید:
- بیا الان فقط غذامون رو بخوریم. میدونم که با هم از پسش برمیایم. باشه؟
دستهام کنار پاهام افتاد و از این فرصت برای رفتن به آشپزخونه استفاده کرد. روی صندلی جاگیر شدم و نگاهم معطوف به تاریکیِ شبی که از پس شیشهی بلند روبهروم پیدا بود. درعین حال تصویر خودم رو داخلش دیدم. تصویر مردی با شونههای افتاده. آناهیتا با چیدن بقیه میز، کنارم نشست.
- میدونستم خیلی بدغذایی، برای همین این به ذهنم رسید. درسته که توی خونه خوبی بزرگ شدم؛ اما یه چیزایی بلدم. امیدوارم دوست داشته باشی. یادمه دانشگاه که میرفتم...
چاقو و چنگال رو توی دستم گرفتم و اولین تیکه از مرغ رو توی دهانم گذاشتم. با مزه کردنش، میون حرفش پریدم:
- چرا دیگه دانشگاه نمیری؟ میخوای کارهاش رو انجام بدم؟
میدونستم برای دلداری من پرحرف شده. عادتش بود. خودش رو با حرفها و مقایسهها آروم میکرد. همیشه فکر میکردم برای تسکین من از خودش و زندگیش میگه؛ اما توی این لحظه فهمیدم که برای آروم کردن خودش پرحرف شده.
- بعد از فرارم، دیگه دانشگاه نرفتم. فقط تونستم مرخصی بگیرم. این ده روز رو توی کافهای که کار میکردم بودم. طبقه بالاش جای خواب داشت. بابام نتونست پیدام کنه؛ اما هرازگاهی ماکان بهم زنگ میزد.
گره دستم رو دور چنگال و چاقو محکمتر کردم و با نفس عمیقی که سعی به کنترل خودم داشتم، از میون قفل دندونهای کوچیکم، صدام بیرون زد:
- ازش متنفرم! از اون پسرِ گل فروش متنفرم! از اون صاحب کافه که نمیدونم کیه بیشتر متنفرم! از تمام کسایی که تو رو از من دور میکنن و برای منافع خودشون بهت نزدیک میشن بدم میاد!
دستش دوباره روی دستم نشست و شروع کرد به نوازش کردنش.
- نگو که حسادت میکنی؟
مثل آبی روی آتیش، شاید به ظاهر از تعجب آروم شدم؛ اما هنوز شعله کوچیکی درونم درحال سوختن بود. نگاه از لبخند پررنگش گرفتم.
- من...
دستش رو پس کشید و مشغول خوردن شد. یعنی دیگه براش مهم نبودم؟ نکنه از من خسته شده بود. درحال تجزیه و تحلیل رفتارم بودم که صدای ویبره گوشیش روی اپن چوبی، توجهم رو به سمت آشپزخونه جلب کرد. آناهیتا سراسیمه برای برداشتن گوشیش از جاش بلند و وارد آشپزخونه شد. نتونستم تحمل کنم و پرسیدم:
- کیه این وقت شب؟
بدون اینکه جواب من رو بده، گوشی رو دم گوشش گذاشت و به اتاق خواب رفت. گرمایی که از این بیتوجهی نصیبم شده بود، تمام تنم رو فتح کرد. با صورتی آغشته به خیسی عرق، از جام بلند شدم و دنبالش رفتم.
- آره. ممنون که زنگ زدی! خوبه خوبه. نگران نباش!
هنوز یک قدم تا در اتاق مونده بود که صداش رو شنیدم. به خودم اجازه قدم بعدی رو ندادم. کارم درست نبود. ما هیچ نسبتی با هم نداشتیم و من با این رفتار حساسم، فقط اون رو بیشتر از خودم دور میکردم. همین که به سمت میز برگشتم، با شنیدن صدای خنده بلندش، انگار قلبم از کار افتاد. مردمک چشمهام رو به گشادی رفت و نوک دستهام مثل تکه یخی سرد شد. سرجام ایستاده بودم که صداش رو از پشت سرم شنیدم:
- تو اینجایی کوروش؟
پست 75
اگه حرفی میزدم، یعنی بهش اعتماد نداشتم و اگه حرفی نمیزدم هم از فکر و خیال تا مرز جنون میرفتم. دوباره فاصله سنیمون رو به یاد آوردم. اون یه دختربچه نوزده ساله بود که با تمام پخته رفتار کردنش، بازهم انتظارم ازش زیاد از حد بود. به آرومی به سمتش برگشتم.
- کی بود؟
سعی کردم سؤالم رو بدون هیچ پرخاشی بپرسم؛ اما انگار موفق نبودم.
- ماکان بود. میخواست بدونه خوبم یا نه. اینکه باز توی اون کافهم و...
شنیدن اسم ماکان کافی بود تا مثل یه مار از عصبانیت و خشم پوست بندازم.
- اون مردک برای چی باید یازده و نیم شب به تو زنگ بزنه؟ من چرا شمارهی تو رو ندارم؛ اما تمام آدمای دورت شمارهات رو دارن؟ این چه رفتاریه؟ اومدی از عشق و عاشقی حرف میزنی و انقدر راحت با همه گرم میگیری؟ تو چه نسبتی با اون داری؟ اون چی کاره توئه؟ اصلا نمیفهمم. اصلا!
مثل همیشه که من فریاد میزدم و اون سکوت میکرد، این بار هم سکوت کرده بود؛ اما چشمهاش هیچ وقت ساکت نمیموند. بغض، این بار توی نگاهش هویدا شد. ل*بهام رو روی هم فشردم و دستم رو بیتعادل روی صورتم کشیدم. خیسی عرق به کف دستم نشست و از فرصت برای رفتن به آشپزخونه استفاده کرد. دنباله داستان رو نگرفتم و پشت اپن ایستادم.
- پشیمونی؟
جوابم سکوتش بود و جمع کردن میز که بیدلیل ادامه دادم:
- از اینکه کنارم موندی پشیمونی؟
وسط آشپزخونه ایستاد و پشت به من جواب داد:
- وقتی خواستم کنارت بمونم، میدونستم آسون نیست. پس از انتخابی که خودم کردم پشیمون نمیشم.
من هنوز توی بهت کلماتش جا مونده بودم که به کارش ادامه داد. نمیدونستم چرا خیالم از این بابت راحت نشده بود. انگار که به زور تمام اون حرفها رو گفت. با شونههایی افتاده، به سمت مبل سهنفره کرم رنگ برگشتم.
- من میخوابم.
چیزی نگفت و دلخوری از سکوتش هویدا بود. روی مبل دراز کشیدم و شاید طفره رفتن به نظر میرسید؛ اما جوابی نداشتم. درمقابل صبر و احترامش چه جوابی جز داد و بیداد حوالهاش کرده بودم؟! چشمهام رو آروم روی هم گذاشتم وبعد از این همه دغدغه، به این خواب نیاز مبرمی داشتم.
صبح با صدای زنگ مزخرف در بیدار شدم. هنوز توی حالت گیجی به سر میبردم که در توسط آناهیتا باز شد.
- سلام. خوش اومدین.
حتی دلم نمیخواست چشمهام رو باز کنم و بدونم آناهیتا با چه کسی انقدر گشادهرو رفتار میکنه. ساعدم همچنان روی صورتم بود و از اینکه برقها خاموش بودن، ممنونش شدم. به ثانیه نکشید که کسی روی مبل تک نفره زیر پام نشست و پایین رفتن پارچه مبل، به خوبی خبر از وجودش میداد.
- میدونم خواب نیستی. اکثر مردم وقتی میخوان تازه به خواب برن یا اینکه از خواب بیدار بشن، دستشون رو روی ساعدشون میذارن؛ اما توی خواب کم پیش میاد و با شناختی که من از تو دارم، تو جز اون اکثریت هستی. بلند شو باهات حرف دارم.
نیومده شروع به روانکاوی کرده بود. اصلا تمام حرفهاش به روانشناسی و رفتارشناسی مربوط میشد. دستم رو از صورتم برداشتم و توی جام نشستم.
- سر صبح هم ول کن نیستی؟
با لبخند کمرنگی، سعی به پنهون کردن نگرانی پشت نگاهش داشت.
- این بار باید جدی صحبت کنیم. دوست ندارم هرکسی که از راه رسید بهت آسیب بزنه.
پاهام رو از مبل آویزون کردم و مثل خودش نشستم.
- یه لحظه. اگه اشتباه میکنم بگو. تو الان داری با من مثل یه بیمار رفتار میکنی یا یه بچه پنج ساله؟ یا اینکه عاشقم شدی و من نمیدونم؟ هرچی که هست تمومش کن! به هیچ عنوان از این رفتارت خوشم نمیاد.
نگاه کوتاهی به ساعت بالای تلوزیون اندختم و ادامه دادم:
- ساعت دقیقا هشت و نیم صبحه و من برای رفتن به شرکت دیر کردم. نمیخوام آتو دستشون بدم.
همین که از جام بلند شدم، دست راستم رو به سمت خودش کشید.
- برای چی؟ برای کی انقدر تلاش میکنی؟ این همه پول جمع کردن برای چیه؟
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و با کلافگی، دستی لای موهام بردم.
- برای خودم! باید به تو جواب پس بدم؟
به آرومی سری تکون داد.
- تو میترسی! تو میترسی که دوباره فقیر بشی. برای همین هم این همه پول توی اون حسابت چپوندی و توی این خونه خالی و کوچیک داری زندگی میکنی. تو اصلا نمیفهمی که این سخت گرفتا به خودت، چه تاثیر بدی روی زندگیت گذاشته.
مثل سنگ زدن به سطح آروم آب، به خودم اومدم و به سمتش برگشتم.
- انگار که شیوه روانکاویت رو عوض کردی. پس بذار بهت بگم. آره خیلی میترسم. میترسم که دوباره از ارتفاع بیافتم و فقر تمام وجودم رو بگیره. میترسم اگه خرج کنم، این عقده درونم آروم نشه. من از خیلی چیزا میترسم که تو نمیتونی درکشون کنی. نه حتی به عنوان یه دکتر و نه به عنوان یه آدم.
از جاش بلند شد و روبهروم ایستاد.
- آره. شیوهی درمانیم رو عوض کردم. دیگه آروم بودن و آروم موندن برای تو جواب نمیده. باید از این راه وارد بشم تا هرچی هست رو از درونت بیرون بکشم.
با زل زدن به آبیِ بیرحم نگاهش، از بین فک قفل شدهم کلمات رو ادا کردم:
- از خونه من برو بیرون! من به کسی نیاز ندارم. از اینکه مدام قصد داری بهم کمک کنی، متنفرم! اصلا تو کی هستی؟ تو جز یه دکتر نقزن کی هستی؟! با چه نسبتی نگران من میشی؟!
نگاه کوتاهی به چپ و راست انداخت و بدون نگاه کردن به چشمهام، صورتش رو منقبض کرد.
- من...، من...
پست 76 دستم رو پس کشیدم و قدمی عقب رفتم.
- تو؟ دیدی؟ هیچ نسبتی نیست که داری خودت رو بخاطرش به این در و اون در میزنی. تو تا به حال طعم فقر و نداری رو چشیدی؟ تو میدونی بدون پول و قدرت چه طور میشه زندگی کرد؟ تا به حال جای یه بچه ده ساله که مادر و برادرش ترکش کردن، بودی؟ تو نمیتونی من رو درمان کنی. اصل مهمی که روز اول گفتی. تا بیمار نخواد، درمان درکار نیست. من دیگه نمیخوام درمان شم؛ چون اعتقادی بهش ندارم. چون هرلحظه هرکس از راه میرسه و گذشتهم رو توی سرم میکوبه. حالام اجازه بده برم شرکت و حساب اون مردک رو کف دستش بذارم.
قفسه سینهم از خشم و گرمای درونم بالا و پایین میرفت؛ اما دکتر هیچ تقلایی نمیکرد که من رو آروم کنه. انگار چیزی درونش متلاطم شده بود، چیزی شبیه به سکوت. به سمت راستم برگشتم و آناهیتایی که نظارهگر مجادلهمون بود. اون هیچی از زندگی من نمیدونست و انگار که توی این لجظه با منِ دیگهای مواجه شده بود. دستی به صورتم کشیدم و دکتر ادامه داد:
- خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو کنی بهت ثابت میکنم این زندگی مناسب تو نیست. تو برای تغییر خودت و زندگیت جنگیدی و به اینجا رسیدی، چرا ولش کردی؟ چرا دیگه مهم نیست چی میشه؟ اون کوروش با سیاست کجا رفت؟ من اینجام که تو عجولانه تصمیم نگیری. امروز رو شرکت نرو. بمون و با آناهیتا سر کن. هرچقدر کار کردی بسه. یکم هم زندگی کن!
پوزخندی، ل*بهای باریک و خشکم رو از هم باز کرد.
- زندگی؟ تو به این میگی زندگی؟ هرآن ممکنه یه اتفاق غیرمنتظرهای بیافته، بعد تو به این میگی زندگی؟
دکتر که این بار عجز توی نگاهش پررنگتر شده بود، دستهاش رو برای توضیح بالا آورد.
- هرکسی لایق زندگیه. هرکسی باید بدونه از زندگی چی میخواد. اما فکر کردی هرچیزی که بخوای رو زندگی بهت میده؟ نه! اشتباه نکن! اگه تو از زندگی یه آرامش میخوای، زندگی بهت نمیده؛ بلکه ازت میگیره. میدونی چرا؟ تا وقتی که با خونِ دل به دستش آوردی بهت نشون بده که قدرش رو بدونی، وگرنه ازت میگیرتش. اگه میخوای زندگی رو شکست بدی، پس راهش رو پیدا کن!
بدون اینکه چیزی بگم، نیم نگاهی به آناهیتا انداخت و قبل از اینکه متوجه نگاهِ رد و بدل شدهی بینشون بشم، دکتر به سمت در ورودی رفت. همین که در رو باز کرد، خواستم چیزی بگم که آناهیتا صدام زد:
- کوروش! بذار بره. این بحث به جایی نمیرسه. اون فقط میخواد کمکت کنه. چرا باهاش لج میکنی؟
همین که از رفتن دکتر مطمئن شدم، به سمت آناهیتا برگشتم.
- یه بار شده طرف من باشی؟ یه بار شده بگی کوروش حتما دلیلی داری که انقدر بدی؟
نمیدونستم و قادر به درک کردن حال خودم نبودم. تا کی باید این اهرم فشار رو روی خودم نگه میداشتم. سکوت آناهیتا، من رو مثل تمام این مدت میترسوند. آدمهایی که برای خوب کردنت از هرچیزی حرف میزنن و بعد سکوت میکنن، خیلی دلهرهآورن. نگاهم دنبال حرکاتش بود و از توی آشپزخونه، سبدی چوبیِ بافته شدهای بیرون آورد.
- به حرف دکتر گوش کن و امروز رو با من باش!
همونطور که نگاهم روی سبد ثابت مونده بود، جواب دادم:
- پس باز هم باهم تبانی کردین؟
سبد رو روی اپن گذاشت و کنارم ایستاد.
- اگه این تبانی باعث بشه حالت خوب شه، من راضیم. میشه امروز رو باهم باشیم؟ من خیلی وقته که یه پیکنیک نرفتم. اون وقتا همش با خونوادهم بیرون میرفتیم و کلی خوش میگذشت. همیشه ارسلان غر میزد که چرا من سرگرم بازی کردنم و اون باید سفره پیکنیک رو جمع کنه.
همونطور که از یادآوری گذشته خنده روی ل*بهای کوچیکش نقش بسته بود، دستم رو روی سرش گذاشتم.
- من باعث شدم این لبخند ازبین بره. من با زخمزبون زدنام، حال تو رو هم بد کردم. یادمه اوایل که اومده بودی خیلی حرف میزدی. از همه چیز تعریف میکردی؛ اما چی شد که انقدر کم حرف شدی؟
مثل دختربچهای که پناهی پیدا کرده، به سینهم تکیه زد.
- گاهی آدم خیلی تلاش میکنه که خوب باشه؛ اما نمیشه.
از خودم جداش کردم و دو دستم رو دوطرف بازوش گذاشتم.
- فکر کنم بعد از این همه داستان، یه امروز حقمون باشه که باهم باشیم. هوم؟ میرم حاضر شم.
برقِ شوق و تعجبی وافر، هارمونیِ نگاهش رو تغییر داده بود. با لبخند بزرگی به سمت اتاق لباسها رفتم.
هم زمان با عوض کردن لباسهام، اون هم لباسهاش رو پوشیده بود. از اتاق بیرون اومده بودم و درحال نگاه کردن به تیشرت یقهگرد مشکیم و شلوار پارچهای مشکیم بود.
- مگه میخوایم بریم مجلس عزا؟ بیا اصلا خودم برات لباس انتخاب میکنم.
نگاهی به خودم انداختم و نفهمیدم کی دست چپم رو گرفت و من رو به سمت اتاق برد. خودش مانتوی نارنجیِ کوتاهی به تن داشت که به خوبی با شلوار مامفیت یخیش ست کرده بود. همون طور که لباسهای توی رگال رو ورق میزد، ل*بهای کوچیکش رو یه ور کرد.
- مگه میشه؟ این همه پیراهن سفید برای چیه؟ خب اینا که همه شکل همن! پیراهن رنگی هم هست؛ اما اونا سِت کت و شلواراتن!
دست به سینه کنارش وایستادم.
- خب برای اینکه رنگ سفید زیاد استفاده میکنم و اگه کثیف بشه، سریع بتونم عوضش کنم.
پست 77
با فرستادن موهاش پشت گوشش، به سمتم برگشت.
- باشه. این همه تیشرت مشکی برای چیه؟ تیشرت رنگی فقط پنج تا داری؛ اما تیشرت مشکی ده تا؟ آخه چرا؟
چونهم رو یه ور کردم و سعی داشتم توی این بازجویی نبازم.
- خب رنگ موردعلاقهم نیست؛ اما بیشتر میپوشمش.
خودش رو سمت پایین خم کرد و جوری که انگار نفس تازهای گرفته، دوباره سرجاش برگشت. تازه فهمیدم که از شدت خنده این کار رو کرده.
- وای خدایا. نفسم رفت. نکنه توام مثل این مردایی هستی که چون مشکی لاغرتر نشونشون میده، مشکی میپوشی؟
سینهم رو سپر کردم و با نفس عمیقی جواب دادم:
- یه جایی خونده بودم که مشکی رنگ ثروته.
جمع شدن چهرهی بشاشش توی یک ثانیه، چیزی جز دلسوزی نبود. دهانش چندباری باز و بسته شد؛ اما انگار نمیتونست دنبال کلمه موردنظرش بگرده. انگار که مغزش قفل شده بود و میخواست به زور هم که شده چند کلمهای بگه.
- من...، میگم که...
برای عوض کردن بحث، دستی لای رگال برد و تیشرت سفیدی بیرون کشید.
- به نظرم سفید از مشکی بهتره. بیرون هوا گرم و آفتابه. سفید گرما رو جذب نمیکنه. چون میخوایم توی هوای آزاد بشینیم.
هروقت انقدر بیقرار و بیربط برای خودش تندتند حرف میزد، میفهمیدم که هل کرده و برای ردگمکنی بیقرار شده. تیشرت رو از دستش گرفتم.
- وسایل رو بذار پشت در، من الان میام.
سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت. تیشرت مشکیم رو از تنم بیرون کشیدم و تشیرت سفید رو پوشیدم. از اتاق بیرون اومدم. پشت در ورودی منتظرم بود و این پا و اون پا میکرد. با دیدنم، شونههاش رو شل کرد.
- آ...، اومدی؟
کفشهای مشکیم رو هم پوشیدم و در خونه رو بستم. به سمت آسانسور میرفیتم که سبد رو از دستش گرفتم.
- من میارم. آماده کردنش به اندازه کافی سخت بوده.
با بالا انداختن ابروهای کمونیِ طلاییش، دکمه آسانسور رو زد.
- تو از اون مردای جنتلمنیا!
همین که درآسانسور باز شد، مانیا هم از در خونه بیرون اومد. با گوشه چشمم حواسم به اومدنش بود و به سرعت خودم رو توی آسانسور پرتاب کردم. قبل از اینکه در آسانسور بسته بشه، با لبخند بزرگی، وارد آسانسور شد.
- مزاحم نشدم که؟
مثل روز مزاحم بودنش روشن بود! منتظر موندم تا آناهیتا جوابش رو بده:
- این چه حرفیه.
همین که نگاه مانیا روی سبد توی دستم چرخید، ناگفتهای که توی دلش جا خوش کرده بود رو به زبون آورد:
- به سلامتی ماه عسل میرین ؟
باز با همون تیپ ورزشی توسیِ همیشگیش، سر راهمون سبز شده بود و سوالات بیمورد میپرسید. سکوت کرده بودم و آناهیتا هم در جوابش به یه لبخند اکتفا کرد. به پارکینگ رسیدیم و مانیا مشغول بازی کردن با بطری آب معدنیِ توی دستش بود. از آسانسور که بیرون اومدیم، به سرعت به سمت ماشین رفتم.
سبد رو داخل صندوق عقب گذاشتم و با بستن در، نگاهم رو سمت آناهیتا دادم. کمی معذب کنار مانیا ایستاده بود. اینطوری نمیشد، باید خودم دست به کار میشدم. بنابراین به سمتشون رفتم. مانیا هنوز در حال وراجی بود که دست آناهیتا رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم.
- ما خیلی دیرمون شده.
هنوز جملهم تموم نشده بود که مانیا از پشت سر فریاد زد:
- آنا یاد نره چی گفتم.
همین که سوار ماشین شدم، آناهیتا هم جاگیر شد. دکمه استارت رو زدم و مانیا همون طور مات سرجاش ایستاده بود. با بالا رفتن ریموت، از پارکینگ خارج میشدیم که پرسیدم:
- منظورش از چیزی که بهت گفته چی بود؟ چی یادت نره؟
دزدیدن نگاهِ آناهیتا برای پس گرفتن حرفم کافی بود.
- هیچی. یه حرف دخترونه. زیاد مهم نبود.
درحالی که گره انگشتهام روی فرمون محکمتر میشد، تمرکزم رو روی رانندگیم گذاشتم.
- مسیر رو تو بگو. من امروز فقط یه رانندهم خب؟
پیچیدن صدای خندهاش توی اتاقک ماشین، برای تایید بود و بس. یک باره چیزی به ذهنم رسوخ کرد. اگه هدی بود، هرگز این رفتار رو از خودش نشون نمیداد. نه! من نباید آناهیتا رو با کسی مقایسه میکردم، حتی هدی. هدی فقط یه ساخته ذهنی بود و این آناهیتا بود که طعم واقعیت رو به من چشوند. سرم رو به طرفین تکون دادم و سعی کردم از مسیر لذ*ت ببرم.
شاید کیلومترها از شهر دور شده بودیم. شاید دقیقهها رو کنارش گذرونده بودم؛ اما زمان زودتر از هرچیزی به من چیره شده بود. انقدر زود گذشته بود که انگار تازه چند دقیقهست راه افتادیم. نزدیک دشت سرسبزی که سمت راست جاده فرعی قرار داشت، نگه داشتم.
- همین جاست درسته؟
کف دستهاش رو به هم دیگه کوبید.
- خودِ خودشه.
از شوق و ذوق، سر از پا نمیشناخت. به سرعت پیاده شد و حتی منتظر من هم نشد. انگار که از زندان رها شده بود و تازه رنگ آزادی رو میدید. باید اعتراف میکردم که من هم تازه اینجا رو دیده بودم. تازه بوی گلهای عطرین و رنگارنگ مشامم رو برای بوییدن قوی کرده بود. از ماشین پیاده شدم و بادی که لابهلای تنم پیج میخورد، من رو سرمت کرد.
با برداشتن سبد از صندوق عقب، به دنبال آناهیتا که لای گلهای گندمزار مانندی میدوید، راه افتادم. منظرهای که شاید یه انسان هرگز نمیتونست اون رو توی دفتر نقاشیش خلق کنه. شال آبیش از روی سرش سُر خورده بود و توی دست باد، به این سو و اون سو میرفت. سطح صافی رو برای نشستن انتخاب کرده بودم و با گذاشتن سبد روی زمین، درحال پهن کردن زیلو بودم که آناهیتا دستم رو از پشت کشید.
- نگو که فقط میخوای تماشا کنی؟
پست 78
انگار شوق جوونی و تازگیِ رهایی زیر پوست روشنش آب انداخته بود که اینطور درمقابل آفتاب برق میزد. موهای نارنجیش رو به سمت بالا هدایت کرد و خیرهی چیزی که میدیدم، ل*ب زدم:
- من یکم خستهم. رانندگی طولانی خستهم کرده. تو لذ*ت ببر.
با شونههایی افتاده، دستم رو رها کرد.
- قرار بود باهم و کنارهم خوش بگذرونیم نه اینکه من تنها.
با دست راستش به پشت سرش اشاره زد و ادامه داد:
- دویدن توی این فضا و خوردن باد به صورتت میدونی چه قدر خوبه؟
یعنی آناهیتا اینی بود که میدیدم؟ یه دختر بچهای که دنبال بچگی بود و تازه به خودش برگشته؟ یعنی تمام اون ملایمت ساختگی بود؟ هنوز که هنوزه شخصیتش برام قابل تعریف نبود. اما این رو میدونستم که هرکسی توی خودش کودکی داره. یا پنهانش میکنه و یا رهاش. انگار آناهیتا از دسته دوم بود. این فاصله سنی مدام توی سرم چرخ میخورد و مثل میخ به افکارم کوبیده میشد. دستش رو توی دستم گرفتم و سعی کردم هرطور شده همراهیش کنم.
- بریم.
انگار که هیجان قبل بهش برگشت.
- آمادهای؟
و با شنیدن این کلمه، خودم رو برای سی و سه سال بچگی نکردن آماده کردم.
- آره.
قدمهای اولم سست و نامطمئن بود؛ اما بعدش، تصمیم گرفتم رها شم. سرعتم بیشتر شد؛ اما به پای سرعت آناهیتا نمیرسید. با هم لابهلای ساقههای بلند طلایی میدوییدیم و موهای فِر و نارنجیش، همرنگ انعکاس براقِ گندمزار شده بود. از میون اون ساقهها به گلای رنگ و وارنگی رسیدیم که حتی توی عمرم ندیده بودم. من هرگز از اون خونه لعنتی بیرون نیومده بودم. من هرگز خاطرهای جز دعوا و فقر از خونوادهم نداشتم. دعواهایی که دلیلش چیزی جز نداری نبود. دلم میخواست به بیست و سه سال پیش برمیگشتم. برمیگشتم و به جای آناهتیا، برادرم کنارم میبود! برادری که حتی اسمش هم توی ذهنم نمیچرخید. انگار غمی توی قلبم بود که قصد تموم شدن نداشت.
به نفس نفس افتاده بودم و اون انگار که تازه نفس گرفته بود. نفسم به سختی بیرون میاومد و توی واگن خاطرات، به سمت مسیری نامعلوم گم شده بودم. اگه میگفتن یه انشاء از فقر بنویس، بیشک نفر اول میشدم. مگه میشد اون روزهای کذایی از ذهنم دور بشه. یادآوری خاطرات، سرعت رو از پاهام گرفت. سرجام ایستادم و دستش از دستم رها شد.
- چی شد؟ خوبی؟
دستم رو روی زانوهام گذاشته بودم و نفسنفس میزدم. بریده بریده کلمات رو از دهانم بیرون آوردم:
- خ...، خوبم.
دوباره سرپا ایستادم و قطرات عرق، عابرین پیادهروی شقشهم شدن.
- با خودت میگی چه زود خسته شد. متاسفانه خیلی وقته ورزش نکردم. به این هی*کل نگاه نکن، الکیه.
شروع به خندیدن کرده بودم و لبخندش، مثل بوی چوب تازه، مثل بوی رنگ قبل ازعید، پر از شعف و امید بود. به سمت جایی که زیلو رو پهن کرده بودم میرفتم و بیهوا از دهانم پرید:
- میرم استراحت کنم. تو بازی کن و بعدش بیا.
هنوز قدم از قدم برنداشته بود که سرجاش ایستاد. تازه متوجه گندی که زده بودم شدم. خواستم چیزی بگم که به سمتم برگشت و برای رفتن به سمت زیلو، از من پیشی گرفت. دوباره دنبالش راه افتادم و دلخوریش کاملا واضح بود. این دیگه چی بود که گفتم. بازی کن چیه.
توی سکوت به زیلو رسیدم و با بیرون آوردن کفشهاش، روی زیلو جاگیر شد. توی سبد دنبال وسائلی میگشت که سکوت رو شکوندم:
- مشخصه که حرف بدی زدم. اما میشه یه بارم شده سکوت نکنی و بگی؟ همون لحظه که ناراحتی بگی؟ نه که جمع کنی و بعدا بگی؟ من یه مردم. نمیتونم خیلی چیزا رو از توی نگاهت بخونم و بفهمم. پس به جای نگاه کردن توی سکوت، بهم بگو از چی دلخوری!
بطری شربت بهارنارنج رو توی دستش گرفت و با ریختنش توی لیوان شیشهای کنارش، جواب داد:
- بگم که چی بشه؟
خیلی سعی داشت درمقابلم عاقلانه و پخته رفتار کنه. انقدر که هربار با سکوتش این رو به من میفهموند. دستم رو تکیهگاه بدنم کردم.
- اگه بگی خیلی چیزا میشه. سعی میکنم تکرارش نکنم و بفهممش.
لیوان رو جلوروم گذاشت و هنوز هم بهم نگاه نمیکرد.
- خب فرض کن الان گفتم. جز عذرخواهی چه کاری ازت برمیاد؟ دیگه تکرار نمیکنی؟ اما من میدونم که توی ذهنت چیم. یه بچهای که در حد تو نیست.
حقا که انتظار این حرفها رو داشتم. ل*بهام رو روی هم فشار دادم و سعی کردم حداقل یک بار هم شده بدون تشر و زخمزبون حرف بزنم.
- حق داری؛ اما به منم حق بده. میدونی توی ذهنم چی میگذره. حس میکنم تو کنار من، خودت نیستی! تو همون دختری هستی که اول دیدمش؛ نه اینی که نشون میدی. احساس میکنم داری خیلی تلاش میکنی که همسن من رفتار کنی.
دست راستم رو زیرچونهاش زدم.
- به من نگاه کن!
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چه کسی این موضوع را خوانده است (مجموع: 0)
دیدن جزئیات