تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

✍️بحث و گفتگو کارگاه تابستانه داستانک نویسی ✍️

وضعیت
موضوع بسته شده است.
مدیر بازنشسته + نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Mar
3,244
9,326
193
اقیانوس بلاهت
وضعیت پروفایل
ما مثل دمینو بهم ضربه میزنیم تو به من من به اون اون به اون!
به نام خدا
نگاشته:آیلار نظام دوست
موضوع:پر دارد،اما پرواز نمی‌کند!

به طویله رفتم،غوغایی بود.
رو به مرغان کردم و با خنده گفتم:
-کیش...کیش... .
اما هر چه می‌گفتم از جاهایشان تکان نمی‌خورند.
دنبال مرغ قهوه‌ایی کردم و گفتم:
-نمیری؟
ناگهان با سر به در خوردم،حرصی شدم و بالاخره گرفتمش.
بابا جانم آمد و از پدرم که در همان حوالی بود پرسیدم:
-چرا مرغ پرواز نمی‌کند؟
پدرم با هیبت صدایش گفت:
-حکمت خداست،کرمی برای پرواز کوشش می‌کند و مرغ با اینکه پر دارد،تلاشی برای پراوز نمی‌کند.
با کنجکاوی گفتم:
-آخر چرا؟
-گفتم که حکمت خداست.
-خدا چرا نمی‌خواد این مرغ بیچاره پرواز کند؟
پدرم با کلافگی گفت:
-مرغ را از دستانت رها کن و از طویله برو،دامن چین دارت کثیف می‌شود.
با لبخند ملیحی گفتم:
-ای به چشم.
از طویله که بیرون رفتم، با خودم گفتم شاید مرغان در عمل انجام شده قرار نگرفته باشند.)
نردبان را گذاشتم و به همراه مرغ به بالا پشت‌بام رفتم.
مرغ در رها کردم که پرواز کند!
اما به سمت آسمان نمی‌رفت که هیچ به سمت زمین در حال سقوط بود؛ و مادام می‌گفت:
-قد قد...قد...‌‌‌ .
با ناراحتی گفتم:
طفلکی مرغ که پر دارد اما نمی‌تواند پرواز کند.
اما اخر چرا؟
چرا نمی‌تواند پرواز کند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
L

Lidiya

مهمان
به نام خدا
نگاشته:آیلار نظام دوست
موضوع:پر دارد،اما پرواز نمی‌کند!

به طویله رفتم،غوغایی بود.
رو به مرغان کردم و با خنده گفتم:
-کیش...کیش... .
اما هر چه می‌گفتم از جاهایشان تکان نمی‌خورند.
دنبال مرغ قهوه‌ایی کردم و گفتم:
-نمیری؟
ناگهان با سر به در خوردم،حرصی شدم و بالاخره گرفتمش.
بابا جانم آمد و از پدرم که در همان حوالی بود پرسیدم:
-چرا مرغ پرواز نمی‌کند؟
پدرم با هیبت صدایش گفت:
-حکمت خداست،کرمی برای پرواز کوشش می‌کند و مرغ با اینکه پر دارد،تلاشی برای پراوز نمی‌کند.
با کنجکاوی گفتم:
-آخر چرا؟
-گفتم که حکمت خداست.
-خدا چرا نمی‌خواد این مرغ بیچاره پرواز کند؟
پدرم با کلافگی گفت:
-مرغ را از دستانت رها کن و از طویله برو،دامن چین دارت کثیف می‌شود.
با لبخند ملیحی گفتم:
-ای به چشم.
از طویله که بیرون رفتم، با خودم گفتم شاید مرغان در عمل انجام شده قرار نگرفته باشند.)
نردبان را گذاشتم و به همراه مرغ به بالا پشت‌بام رفتم.
مرغ در رها کردم که پرواز کند!
اما به سمت آسمان نمی‌رفت که هیچ به سمت زمین در حال سقوط بود؛ و مادام می‌گفت:
-قد قد...قد...‌‌‌ .
با ناراحتی گفتم:
طفلکی مرغ که پر دارد اما نمی‌تواند پرواز کند.
اما اخر چرا؟
چرا نمی‌تواند پرواز کند؟
نسبت به نوشته های قبلیت، موضوعت هم مورد پذیرش هست، خوبه.
 
آخرین ویرایش:
گوینده آزمایشی
مقام‌دار آزمایشی
کاربر انجمن
May
303
425
93
سلام استاد عزیز خوبین؟ وقتتون بخیر ?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گوینده آزمایشی
مقام‌دار آزمایشی
کاربر انجمن
May
303
425
93
ﺷﺒﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ‌ای ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ گذراند.
ﭘﻨﺠﺮه‌‌های ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺎﺯ نمی‌شدند.
ﻧﯿﻤﻪ‌های ﺷﺐ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﻔﮕﯽ می‌کرد.
سیاهی مطلق شب، موج می‌زد از جا برخاست؛ به سمت پنجره‌ای که به بیرون باز می‌شد رفت اما،
نتوانست بازش کند.
دستانش را مشت کرد و درنگی‌ بعد به ﺷﯿﺸﻪ ﭘﻨﺠﺮه ﮐﻮﺑﯿﺪ، دقیقه‌ای بعد ﻫﺠﻮﻡ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﺎﺯﻩ‌ای ﺭﺍ به درون ریه‌هایش احساس می‌کرد.
سرانجام توانست ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺷﺐ را به راحتی بخوابد‌.
اما ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ حیرت زده متوجه شد ﮐﻪ، ﺷﯿﺸﻪ ﮐﻤﺪﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ تمام ﺷﺐ، ﭘﻨﺠﺮه اتاق ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮده ﺍﺳﺖ!
" ﺍﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ جای دادن اکسیژن در مخیله خود، ﺍﮐﺴﯿﮋﻥ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺳﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ!!! "
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺍﻓﮑﺎﺭﺗﺎﻥ ﺑِﮑﺮ می‌شود.
ﺍﻓﮑﺎﺭی ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺍﻧﺮﮊﯼ ... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
L

Lidiya

مهمان
سلام استاد عزیز خوبین؟ وقتتون بخیر ?
سلام صدف جان، تشکر، همچنین.
ﺷﺒﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ‌ای ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ گذراند.
ﭘﻨﺠﺮه‌‌های ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺎﺯ نمی‌شدند.
ﻧﯿﻤﻪ‌های ﺷﺐ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﻔﮕﯽ می‌کرد.
سیاهی مطلق شب، موج می‌زد از جا برخاست؛ به سمت پنجره‌ای که به بیرون باز می‌شد رفت اما،
نتوانست بازش کند.
دستانش را مشت کرد و درنگی‌ بعد به ﺷﯿﺸﻪ ﭘﻨﺠﺮه ﮐﻮﺑﯿﺪ، دقیقه‌ای بعد ﻫﺠﻮﻡ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﺎﺯﻩ‌ای ﺭﺍ به درون ریه‌هایش احساس می‌کرد.
سرانجام توانست ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺷﺐ را به راحتی بخوابد‌.
اما ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ حیرت زده متوجه شد ﮐﻪ، ﺷﯿﺸﻪ ﮐﻤﺪﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ تمام ﺷﺐ، ﭘﻨﺠﺮه اتاق ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮده ﺍﺳﺖ!
" ﺍﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ جای دادن اکسیژن در مخیله خود، ﺍﮐﺴﯿﮋﻥ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺳﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ!!! "
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺍﻓﮑﺎﺭﺗﺎﻥ ﺑِﮑﺮ می‌شود.
ﺍﻓﮑﺎﺭی ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺍﻧﺮﮊﯼ ... .

می تونم بگم که بهترین تمرینت بود، عالی پر مفهوم، نگارش اوکی بود از هر نظر.
دیالوگ نداشت اما کاملا داستانک بود، حادثه و پیرنگ داشت، مفهوم رو عالی رسوند و من واقعا دوسش داشتم.
خشته نباشی، قرارش بده داخل دفتر تمرین ??
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Mar
2,172
6,090
193
اُقیانوس
وضعیت پروفایل
[As free as the ocean...]

{رنگ‌های به خواب رفته}

کلافه و بی‌حس دستی به میان موهای بلندش کشید.
دلش اندکی خواب می‌خواست.
خوابی همراه با آرامش، توام با رویایی شیرین.
دیگر صدای خوش موسیقی هم روحش را جلا و فکرش را آرام نمی‌کرد.
ثانیه‌ها می‌گذرد و ماه کوچک‌تر می‌شود و خورشید نور می‌افشاند، ولی دنیای او دیگر رنگی نداشت.
مقابل پنجره‌ی باز اتاقش می‌ایستد و باد ظالمانه در لا به لای موهایش می‌پیچد و آن را به پریشانیه افکارش می‌کند.
ناخواسته زمزمه می‌کند:
_ اگر از انسان آرزو و خواب گرفته شود، او بیچاره‌ترین موجود در زمین می‌شود.
او خوابی داشت؟ آرزو؟ آرزوهایش چه شد؟
چشمانش را می‌بندد و قدم اول را بر می‌دارد، آرزو... .
قدم دوم نور را به چشمانش می‌تاباند.
زمزمه می‌کند:
_ خواب... .
نگاهی به فاصله‌ی رفتن و بودن می‌کند.
بغض در گلو می‌نشیند و می‌گوید:
_ چرا رنگ‌هارو نمیبینم؟ چرا رنگی نیست؟
مردد به عقب می‌رود.
سرش را به اطراف می‌چرخاند، در جستجوی سهشی برای نفس کشیدن بود.
برای زنده ماندن!
هیچ سهش رنگی را مابین احساسات سیاه و سفیدش نیافت.
مصمم برمیگردد، نفس در سینه‌اش حبس می‌شود.
زیرلب شروع به شمردن می‌کند:
_ یک
دو
سه!
سقوط از سقف زندگی.
افکار پریشانش آرام گرفتند و خون سرخ خاطراتش، رنگی برای افکت سیاه‌ و سفید زندگی‌اش شد.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا