صدای طبلهای وحشیان، که تماماً زرههایی پولادین و البسههایی از جنس پوست حیوانات وحشی بر تن داشتند؛ریشهای بلند که امتداد آن را درهم بافته بودند و رد انگشتان خونی که زیر چشمانشان کشیده بودند، زمین را به لرزه میانداخت و شیپور جنگ دلها را متزلزل میساخت. ابرها درهم آمیخته و برفی سپید بر سیترهی زمین باریدن گرفت.
صدای فریاد وحشیان، درحالیکه سپاهیان شاه آنتوان را به مبارزه میطلبیدند، به گوش میرسید.
سپاهیان از هیبت رافائل خونخوار هراس در دلهایشان رخنه کرد. مردی عظیمالجثه و بسیار تنومند با سری تهی از موی که با نقشونگارهای عجیبی مزین شده بود و صورتی زمخت، چشمانی نافذ، ریز و کشیده که شرارت از آن بیداد میکرد، با ل*بهایی ضخیم و پوستی تیره،درحالیکه آثار زخمهایی متعدد بر صورتش نمایان بود.
شاه آنتوان درحالیکه در میانهی میدان ایستاده بود، با یک حرکت بر زین اسب پرید و رو به سپاهیانش فریاد برآورد:
- ای سربازان دلیر من! هیچ هراس بر دلهایتان راه مدهید که پیروزی از آن ماست. بر دشمن خونخوار بتازید و قدرتتان را به وحشیهای ناچیز بنمایانید.
سپاهیان یک صدا در حالی شمشیرهای خود را به نشانهی جنگ برکشیدند و بالا بردند، فریاد برآوردند:
- نبرد تا پیروزی!
***
شیپور جنگ نواخته شد و همگی در هم آمیختند. بوی خون و سرمای سوزناک برخاسته از برف، در جایجای نبردگاه، در وجود سربازان رخنه کرده بود.
رافائل فریادی از شدت خشم و هیجان جنگ و خون کشید و سوار بر اسب شبرنگش به سوی شاه آنتوان شتافت.
فرمانده زاک به مقابله با وی برخاست و پنجه در پنجه و شمشیر در شمشیر مقابل یکدیگر درآمدند. ضربهای بر سـ*ـینهی رافائل وارد آورد که از بیتاثیری ضربه، حیرت کرد! رافائل خونخوار درحالیکه خندهای هراسناک سر داد چرخشی زد و با آرنج تنومندش به پهلوی زاک ضربهی سختی وارد آورد. شاه آنتوان درحالیکه با مهارت تمام با دو شمشیر در دست با وحشیان در حال مبارزه بود، با دیدن فرمانده زاک که نقش زمین شده بود، به سرعت خودش را به نزد وی رسانید.
برف و بوران با شدت بیشتری بر سر درّهی منحوس در حال نبرد، باریدن گرفت! صدای چکاچک شمشیرها سکوت مرگبار درّه را میشکست و تاریکی ابرهای سیاه در آسمان بر درّه سایه انداخته بود. شاه آنتوان با سرعت از زین اسب به زیر آمد و دستان فرمانده زاک را در دستان قدرتمندش فشرد و وی را از زمین بلند کرد.
رافائل خونخوار، زنجیر بلندش را که مزین به گویی آهنین با تیغهای برّان و متعدد بود در دستانش به گردش درآورد و درحالیکه خباثت از چهرهی خشن و زمختش هویدا بود، زنجیر را دور سرش چرخاند و با یک حرکت به دور گردن سرباز شوربختی که قصد حمله به وی از پشت سر را داشت، حلقه ساخت و با تمام قدرت زنجیر را به سوی خودش کشید. این چنین سر از تن سرباز جدا شد و خون سرخی در هوا فوران نمود.
زمین پوشیده از برف و سپیدی آلوده به سرخی و تعفن خون سرخ سرباز گشت. رافائل با یک حرکت جسد سرباز را در دستان عظیمالجثهاش فشرد و گر د ن زخمی و لبریز از خون وی را به دندان کشید و مشغول نوشیدن خون شد. شاه آنتوان و فرمانده زاک حیرت زده به شدت وحشیگری و خباثت شیطانی رافائل خونخوار نگریستند!
فرمانده زاک درحالیکه رد صلیب مقدس را بر سـ*ـینه و پیشانیاش میکشید زیرلب گفت:
- یا روح القدس! این دیگر چه موجودیست؟! گویی از تبار دوزخیان و مرتدشدگان است!
شاه آنتوان درحالیکه صورتش از شدت خشم به کبودی میزد، رو به فرمانده زاک ل*ب به سخن گشود:
- اکنون بنگر که چگونه روح کثیفش را به دوزخ خواهم فرستاد. نظاره بس است! سر از تنش جدا خواهم کرد و بر سر در دروازه های ریجینا به دار خواهم آویخت تا کلاغهای شوم از مغز بیمقدارش تناول کنند.
صدای فریاد وحشیان، درحالیکه سپاهیان شاه آنتوان را به مبارزه میطلبیدند، به گوش میرسید.
سپاهیان از هیبت رافائل خونخوار هراس در دلهایشان رخنه کرد. مردی عظیمالجثه و بسیار تنومند با سری تهی از موی که با نقشونگارهای عجیبی مزین شده بود و صورتی زمخت، چشمانی نافذ، ریز و کشیده که شرارت از آن بیداد میکرد، با ل*بهایی ضخیم و پوستی تیره،درحالیکه آثار زخمهایی متعدد بر صورتش نمایان بود.
شاه آنتوان درحالیکه در میانهی میدان ایستاده بود، با یک حرکت بر زین اسب پرید و رو به سپاهیانش فریاد برآورد:
- ای سربازان دلیر من! هیچ هراس بر دلهایتان راه مدهید که پیروزی از آن ماست. بر دشمن خونخوار بتازید و قدرتتان را به وحشیهای ناچیز بنمایانید.
سپاهیان یک صدا در حالی شمشیرهای خود را به نشانهی جنگ برکشیدند و بالا بردند، فریاد برآوردند:
- نبرد تا پیروزی!
***
شیپور جنگ نواخته شد و همگی در هم آمیختند. بوی خون و سرمای سوزناک برخاسته از برف، در جایجای نبردگاه، در وجود سربازان رخنه کرده بود.
رافائل فریادی از شدت خشم و هیجان جنگ و خون کشید و سوار بر اسب شبرنگش به سوی شاه آنتوان شتافت.
فرمانده زاک به مقابله با وی برخاست و پنجه در پنجه و شمشیر در شمشیر مقابل یکدیگر درآمدند. ضربهای بر سـ*ـینهی رافائل وارد آورد که از بیتاثیری ضربه، حیرت کرد! رافائل خونخوار درحالیکه خندهای هراسناک سر داد چرخشی زد و با آرنج تنومندش به پهلوی زاک ضربهی سختی وارد آورد. شاه آنتوان درحالیکه با مهارت تمام با دو شمشیر در دست با وحشیان در حال مبارزه بود، با دیدن فرمانده زاک که نقش زمین شده بود، به سرعت خودش را به نزد وی رسانید.
برف و بوران با شدت بیشتری بر سر درّهی منحوس در حال نبرد، باریدن گرفت! صدای چکاچک شمشیرها سکوت مرگبار درّه را میشکست و تاریکی ابرهای سیاه در آسمان بر درّه سایه انداخته بود. شاه آنتوان با سرعت از زین اسب به زیر آمد و دستان فرمانده زاک را در دستان قدرتمندش فشرد و وی را از زمین بلند کرد.
رافائل خونخوار، زنجیر بلندش را که مزین به گویی آهنین با تیغهای برّان و متعدد بود در دستانش به گردش درآورد و درحالیکه خباثت از چهرهی خشن و زمختش هویدا بود، زنجیر را دور سرش چرخاند و با یک حرکت به دور گردن سرباز شوربختی که قصد حمله به وی از پشت سر را داشت، حلقه ساخت و با تمام قدرت زنجیر را به سوی خودش کشید. این چنین سر از تن سرباز جدا شد و خون سرخی در هوا فوران نمود.
زمین پوشیده از برف و سپیدی آلوده به سرخی و تعفن خون سرخ سرباز گشت. رافائل با یک حرکت جسد سرباز را در دستان عظیمالجثهاش فشرد و گر د ن زخمی و لبریز از خون وی را به دندان کشید و مشغول نوشیدن خون شد. شاه آنتوان و فرمانده زاک حیرت زده به شدت وحشیگری و خباثت شیطانی رافائل خونخوار نگریستند!
فرمانده زاک درحالیکه رد صلیب مقدس را بر سـ*ـینه و پیشانیاش میکشید زیرلب گفت:
- یا روح القدس! این دیگر چه موجودیست؟! گویی از تبار دوزخیان و مرتدشدگان است!
شاه آنتوان درحالیکه صورتش از شدت خشم به کبودی میزد، رو به فرمانده زاک ل*ب به سخن گشود:
- اکنون بنگر که چگونه روح کثیفش را به دوزخ خواهم فرستاد. نظاره بس است! سر از تنش جدا خواهم کرد و بر سر در دروازه های ریجینا به دار خواهم آویخت تا کلاغهای شوم از مغز بیمقدارش تناول کنند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: