بوی تعفن و مردار حیوانهای هلاکت یافته، سرتاسر درّهی سیاه را فراگرفته بود. نارسیس که زرهی طلایی رنگ بر تن داشت و با ردایی سیاه هویتش را پنهان میکرد، آرام و هشیار قدم در کورهراهی خوفناک نهاد. سرزمین جادوگران از یاد رفته، که سپیدی طینت خود را به زر فروخته و اکنون در گنداب سرزمین منحوس و دور افتادهای در حال فراموشی و تبعید بودند.
بوی مشمئزکننده، حال نارسیس را منقلب ساخت. به ناگاه صدای خندههای عجوزهای پیر رعب را بر دل نارسیس نشاند. با سرعت به جانب صدا بازگشت و پیرزنی کریه را بنشسته بر تختهسنگی عظیم یافت.
نارسیس ابروان زیبا و خوش حالتش را در هم کشید و کلامی از میان لبان سرخ رنگش بیرون آمد:
- ای عجوزهی پیر! به چه سان قهقهای گوشخراش سر میدهی؟ کیستی؟
عجوزه که کلاه ردای مندرس و سیاهرنگش را تا روی بینیش پایین کشیده بود، سری تکان داد و رو به نارسیس به سخن آمد:
- در جستجوی چیز باارزشی هستی نارسیس که به دست آوردن آن مشقت فراوان دارد. تو موفق نخواهی شد؛ مگر اینکه از من یاری جویی!
نارسیس تک خندهی غرورآمیزی سرداد و ل*ب به کنایه گشود:
- ارادهی من کوهها را نیز از پای درخواهد آورد، ای عجوزهی پیر، مرا به یاری تو نیازی نیست. گوهری که در جستجوی آن هستم به چنگ خواهم آورد.
عجوزه، ردای مندرسش را بالا زده و پارچهای پیچیده بدور جسمی مدور را بر تختهسنگ گذارد و پاسخ داد:
- پدرت آنتوان، مقلوب غرور خود گشت. مواظب باش تو طعمهی غرور و قدرتت نشوی بانوی زیبا! از آن در جهت شکست شیاطین بهره بجوی.
نارسیس که از سخنان صحیح عجوزه به فکر واداشته شده بود؛ با دقت نظارهگر اعمال عجوزه گشت.
پارچهی خاکستری رنگ را از روی جسم مدوّر برداشت و نور خیرهکنندهای از گوی جهانبین آشکار یافته تابیدن گرفت.
نارسیس دستش را مقابل چشمانش گرفت و پس از خاموشی نورخیره کننده با حیرت به سوی گوی قدم برداشت.
عجوزهی پیر، گوی جادویی را بر تخته سنگ نهاد و رو به نارسیس ل*ب به سخن گشود:
- این گوی هر آنچه زمان در خود بلعیده است را مبحوس قدرت خود ساخته، اراده کن تا گذشته و حال و آینده را بر تو آشکار سازد!
نارسیس با تردید قدمهای سست خود را پیش نهاد و با چشمانی که حیرت و میل به دانستن را فریاد میکشید به گوی جهانبین خیره گشت.
به ناگاه کششی عظیم نارسیس را از جانب گوی، به خود معطوف ساخت. چشمانش را برهم نهاد و سپس خود را در ریجینا یافت؛ درحالیکه پدرش طلسم شده و در حال پایان دادن به زندگی خود بود! آشفتهحال فریاد برآورد :
- نـه... پدر!
و صدای خندههای وهمبرانگیز شیطان عالم خیالش را دربر گرفت.
به یکباره سرگیجهای عظیم تمامی ذهنیتش را در هم آمیخت و صداهایی مبهم در گوشهایش فریاد میکشید. نارسیس درحالیکه اشک گونههای بلورینش را بارانی نموده بود، خود را در قصر پدر یافت. شیطان بر تخت پادشاهی میراث وی تکیه زده بود و انسانهای بیگـ ـناه، در مقابل پاهای منحوسش در حال سلاخی بودند! بسیار منزجر گشت و نفسهای از سر خشمی برکشید. شمشیرش را نمایان ساخت و با فریاد به سمت شیطان قدمهایش را تند نمود.
شیطان به جانب وی نظری افکند، ناگهان تمامی تصاویر در نظرش به صورت پراکنده نمایان گشت، مردمان رجینا درحالیکه چون بردگانی مفلوک زیر شلاقهای سربازان شیطان، جان از تن بیگناهشان به در میرفت، مزارع و خانههایی که طعمه آتش جهنمی یاران شیطان شده بود و کودکانی که بر سر جسدهای پارهپارهی مادرانشان مظلومانه میگریستند!
رمق از جسم نارسیس رخت بربست و با زانوان استوارش که اکنون طاعون سستی آن را دربرگرفته بود، بیحال و درحالیکه نفسهای ممتد میکشید و راه گلویش سد شده بود، بر خاک افتاد و ناباور خشونت بیپایان شیاطین علیه انسان را نظاره نمود!
طاقت از کف داد و فریاد برآورد:
- دیگر بس است ای عجوزه پیر! نفرین بر تو بس است... بس است!
نور خیرهکنندهای در عمق سیاهی و ظلمت سایه افکنده بر عالمی که گوی بر نارسیس آشکار ساخت، تابیدن گرفت و نارسیس چشمانش را بیاراده برهم نهاد، سپس صدای عجوزه در گوشش طنینانداز شد:
- هر آنچه را که گوی بر تو آشکار ساخت؛ اجابت خواهشی از جانب خودت بود نارسیس. واقعیت را بپذیر تو در مقابل قدرت اهریمنی شیطان بسیار ناچیزی!
نارسیس درحالیکه بیش از پیش میل به شکست شیطان در وجودش به قلیان افتاده بود؛ ل*ب به سخن گشود:
- ای عجوزه پیر! خواهی دید که نور برخاسته از شمشیرم چگونه ظلمت را خواهد بلعید و شیاطین را در برابر قدرت روشنایی و بی پایانم بر زانو خواهد افکند!
عجوزه سری به نشانهی رضایت آرام تکان داد و گفت:
- به میان جادوگران طرد شده برو و در پی جوانی با نشان خورشید بر بازوی راستش باش، مقصود تو نزد اوست.
به ناگاه عجوزه ردای مندرسش را بر روی چهره افکند و از نظر نارسیس ناپدید گشت. نارسیس به سمت وی دوید و فریاد زد:
- صبر کنید آن جوان را در کجا خواهم یافت؟ صبر کنید ای جادوگر خردمند.
سپس از حرکت باز ایستاد و جستجو را بیفایده یافت.
بوی مشمئزکننده، حال نارسیس را منقلب ساخت. به ناگاه صدای خندههای عجوزهای پیر رعب را بر دل نارسیس نشاند. با سرعت به جانب صدا بازگشت و پیرزنی کریه را بنشسته بر تختهسنگی عظیم یافت.
نارسیس ابروان زیبا و خوش حالتش را در هم کشید و کلامی از میان لبان سرخ رنگش بیرون آمد:
- ای عجوزهی پیر! به چه سان قهقهای گوشخراش سر میدهی؟ کیستی؟
عجوزه که کلاه ردای مندرس و سیاهرنگش را تا روی بینیش پایین کشیده بود، سری تکان داد و رو به نارسیس به سخن آمد:
- در جستجوی چیز باارزشی هستی نارسیس که به دست آوردن آن مشقت فراوان دارد. تو موفق نخواهی شد؛ مگر اینکه از من یاری جویی!
نارسیس تک خندهی غرورآمیزی سرداد و ل*ب به کنایه گشود:
- ارادهی من کوهها را نیز از پای درخواهد آورد، ای عجوزهی پیر، مرا به یاری تو نیازی نیست. گوهری که در جستجوی آن هستم به چنگ خواهم آورد.
عجوزه، ردای مندرسش را بالا زده و پارچهای پیچیده بدور جسمی مدور را بر تختهسنگ گذارد و پاسخ داد:
- پدرت آنتوان، مقلوب غرور خود گشت. مواظب باش تو طعمهی غرور و قدرتت نشوی بانوی زیبا! از آن در جهت شکست شیاطین بهره بجوی.
نارسیس که از سخنان صحیح عجوزه به فکر واداشته شده بود؛ با دقت نظارهگر اعمال عجوزه گشت.
پارچهی خاکستری رنگ را از روی جسم مدوّر برداشت و نور خیرهکنندهای از گوی جهانبین آشکار یافته تابیدن گرفت.
نارسیس دستش را مقابل چشمانش گرفت و پس از خاموشی نورخیره کننده با حیرت به سوی گوی قدم برداشت.
عجوزهی پیر، گوی جادویی را بر تخته سنگ نهاد و رو به نارسیس ل*ب به سخن گشود:
- این گوی هر آنچه زمان در خود بلعیده است را مبحوس قدرت خود ساخته، اراده کن تا گذشته و حال و آینده را بر تو آشکار سازد!
نارسیس با تردید قدمهای سست خود را پیش نهاد و با چشمانی که حیرت و میل به دانستن را فریاد میکشید به گوی جهانبین خیره گشت.
به ناگاه کششی عظیم نارسیس را از جانب گوی، به خود معطوف ساخت. چشمانش را برهم نهاد و سپس خود را در ریجینا یافت؛ درحالیکه پدرش طلسم شده و در حال پایان دادن به زندگی خود بود! آشفتهحال فریاد برآورد :
- نـه... پدر!
و صدای خندههای وهمبرانگیز شیطان عالم خیالش را دربر گرفت.
به یکباره سرگیجهای عظیم تمامی ذهنیتش را در هم آمیخت و صداهایی مبهم در گوشهایش فریاد میکشید. نارسیس درحالیکه اشک گونههای بلورینش را بارانی نموده بود، خود را در قصر پدر یافت. شیطان بر تخت پادشاهی میراث وی تکیه زده بود و انسانهای بیگـ ـناه، در مقابل پاهای منحوسش در حال سلاخی بودند! بسیار منزجر گشت و نفسهای از سر خشمی برکشید. شمشیرش را نمایان ساخت و با فریاد به سمت شیطان قدمهایش را تند نمود.
شیطان به جانب وی نظری افکند، ناگهان تمامی تصاویر در نظرش به صورت پراکنده نمایان گشت، مردمان رجینا درحالیکه چون بردگانی مفلوک زیر شلاقهای سربازان شیطان، جان از تن بیگناهشان به در میرفت، مزارع و خانههایی که طعمه آتش جهنمی یاران شیطان شده بود و کودکانی که بر سر جسدهای پارهپارهی مادرانشان مظلومانه میگریستند!
رمق از جسم نارسیس رخت بربست و با زانوان استوارش که اکنون طاعون سستی آن را دربرگرفته بود، بیحال و درحالیکه نفسهای ممتد میکشید و راه گلویش سد شده بود، بر خاک افتاد و ناباور خشونت بیپایان شیاطین علیه انسان را نظاره نمود!
طاقت از کف داد و فریاد برآورد:
- دیگر بس است ای عجوزه پیر! نفرین بر تو بس است... بس است!
نور خیرهکنندهای در عمق سیاهی و ظلمت سایه افکنده بر عالمی که گوی بر نارسیس آشکار ساخت، تابیدن گرفت و نارسیس چشمانش را بیاراده برهم نهاد، سپس صدای عجوزه در گوشش طنینانداز شد:
- هر آنچه را که گوی بر تو آشکار ساخت؛ اجابت خواهشی از جانب خودت بود نارسیس. واقعیت را بپذیر تو در مقابل قدرت اهریمنی شیطان بسیار ناچیزی!
نارسیس درحالیکه بیش از پیش میل به شکست شیطان در وجودش به قلیان افتاده بود؛ ل*ب به سخن گشود:
- ای عجوزه پیر! خواهی دید که نور برخاسته از شمشیرم چگونه ظلمت را خواهد بلعید و شیاطین را در برابر قدرت روشنایی و بی پایانم بر زانو خواهد افکند!
عجوزه سری به نشانهی رضایت آرام تکان داد و گفت:
- به میان جادوگران طرد شده برو و در پی جوانی با نشان خورشید بر بازوی راستش باش، مقصود تو نزد اوست.
به ناگاه عجوزه ردای مندرسش را بر روی چهره افکند و از نظر نارسیس ناپدید گشت. نارسیس به سمت وی دوید و فریاد زد:
- صبر کنید آن جوان را در کجا خواهم یافت؟ صبر کنید ای جادوگر خردمند.
سپس از حرکت باز ایستاد و جستجو را بیفایده یافت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: