داستان های کوتاه عشق منجمد| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
به نام یگانه یزدان پاک

داستان‌های کوتاه: عشق منجمد
نویسنده: نگین بای
ویراستار: مهرانه بلوچ
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @Mahkameh
ویراستاران: @pen lady , @Bluesky

خلاصه:
عشقی ناب، در فراز چشم‌های من و تو، در میان دست‌های من و تو، در قلب‌های جفتمان. با هم کامل می‌شویم و مکمل هم‌دیگر، بگذار بگویم چقدر دوستت دارم.
اصلاً بگذار همه‌چیز را بگویم که زندگی کردن و نفس کشیدن‌هایم در با تو بودن، معنا می‌شوند.
نبود من، در نبود تو خلاصه می‌شود، نبود تو در پیش من و نبود من در این جهان.

مقدمه:
قلب من محبتی می‌خواهد، محبتی که به من بال و پر بدهد تا در وسعت لبخند‌های طولانی بپرم.
محبتی که من را نسیمی کند تا در دست مملو از خوش‌رویی و دلگرمی، بوزم.
درختی ایستاده در دستان گرم مهربانی‌ها، قایقی رونده در دریایی از رویاهای شیرین و ابری در بدرقه‌ی زیبایی‌ها، محبتی که من را همچون آب، آتش، هوا و سنگ، برف کند و باران.
یا پلی بالای رودخانه‌ی شگفتی‌ها و هزاران محبتی که من را لایق بداند.
قلبم عشق می‌خواهد، عشقی که من را نیز بخواهد.
عشقی که به اندازه‌ی وسعت آسمان، دارای اعتماد باشد، پر از استواری‌های ناپیدا.
مانند آبنبات شیرین و مانند گل، زیبا باشد.
عشقی همچون دریا، پاک و همانند ماه، تابان.
قلبم تو را می‌خواهد، تویی که آغاز و پایان همه‌چیزم هستی، من تو را می‌خواهم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
1488-png.2733


نویسنده عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان ، برای منتشر کردن داستان‌کوتاه خود، خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کوتاه خود، قوانین زیر را مطالعه بفرمایید.

قوانین تایپ داستان کوتاه


و زمانی که داستان‌کوتاه شما، به پایان رسید، می‌توانید در این تاپیک اعلام کنید تا بعد از بررسی و مُهر صلاحیت، داستان‌کوتاه شما به روی صحفه‌ی سایت برود.

تاپیک جامع اعلام تایپ داستان کوتاه


|مدیریت‌بخش‌کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
(المیرا)

با آزاده از دانشگاه خارج شدیم. نفسم رو سوزناک بیرون فرستادم، خیلی از دست امین ناراحت و صد البته عصبی بودم؛ اما حیف که کاری از دستم بر نمیاد و به‌خاطر قیافه‌ی زشتی که دارم زبونم کوتاهه.
آزاده همون‌طور که روی یک دوشش کوله پشتی خودش و روی اون یکی دوشش کوله‌ی من بود، هلک‌هلک دنبالم می‌اومد.
دستم رو کشید تا بلکه کمی از سرعتم کم بشه. صداش رو شنیدم که غر زد:
  • خدا خیرت بده المیرا، یه نگاهم به من بدبخت کنی بد نیست‌ها. حالا اگه اون امین دربه‌در این کار رو کرده، من باید کیف صدکیلوییت رو حمل کنم! آخه؟ انصافه؟ نه تو بگو، انصافه؟!
  • وای! بس کن آزاده. اگه قراره تا خونه غر بزنی، راهم رو عوض کنم.
-‌ به‌به، چشم چپ و راستم روشن، راهت رو عوض کنی؟ داشتیم المیرا؟
سرجام ایستادم. خیلی داشتم اذیت می‌شدم، به‌خاطر نگاه آزاردهنده و زجرآور دیگران؛ همش من رو به چشم جوجه اردک زشت می‌دیدن. به طرف آزاده برگشتم:
- تو که داری یه کیف این‌ور و اون‌ور می‌کنی این‌قدر اذیت میشی، من رو بگو که نگاه‌های همه اذیتم می‌کنه؛ هرجا میرم پچ‌پچ‌ها شروع میشه.
آزاده‌ی شیطون، ابرویی بالا پروند و گفت:
- حتی من؟!
به حرفش اهمیتی ندادم.
- آزاده یه سوال بپرسم؟
-‌ بپرس ببینم چه مرگته.
- ‌چرا من زشتم؟
با شنیدن حرفم، اول با تعجب نگام کرد و بعد شروع کرد به خندیدن. ناراحت لبم رو کج کردم و آروم به بازوش زدم.
- نخند دیگه! جوابم رو بده.
آزاده که سعی داشت خنده‌اش رو جمع کنه، گفت:
- چی باعث شده همچین فکری کنی المیرا؟ تو خیلی هم خوشگلی.
کمی به صورتم دقیق‌تر شد و چشم‌هاش رو ریز کرد.
- البته خوشگل که نه! بامزه، آره تو بامزه‌ای!
-‌ خب‌خب، بسه! فهمیدم داری سرم رو شیره می‌مالی.
سرش رو پایین گرفت.
- یعنی مشخص بود؟!
پوفی گفتم و به راهم ادامه دادم.
- دیدی آزاده؟ تو هم قبول داری زشتم. اصلاً می‌دونی چیه؟ صد رحمت و هزار رحیم به زشت! یعنی خدا یک ذره هم وقت نداشته روی این صورت کار کنه؟
-‌ بابا المیرا گیر دادی‌ها، زشتی و خوشگلی که مهم نیست.
-‌ حرف نباشه. تو جای من نیستی، نمی‌فهمی چی میگم.
-‌ یعنی نفهمم دیگه؟
-‌ الان تو خوشگلی. خدا یه کم از خوشگلی‌هات رو به من می‌داد حل بودها، فقط یه ذره. آخه من که چیز زیادی نمی‌خوام.
آزاده که از حرف‌های من، ریز ریز می‌خندید، گونه‌ام رو نرم بوسید.
- الهی قربونت بشم، چرا غصه می‌خوری؟ نگران نباش یه پسر هم پیدا میشه بیاد تو رو بگیره، غصه‌ی چی رو می‌خوری؟
چپ‌چپ نگاهش کردم.
- مسئله اون نیست بی‌چشم و رو! میگم نفهمی، نگو نه! مسئله‌ی من اینه که چرا باید تو زبون‌ها بچرخم؟ همه‌اش بگن دختر ایمان‌آقا زشته، دختر ایمان‌آقا فلان و بهمانه، دختر ایمان‌آقا کوفت و زهرمار؛ بابا خسته شدم به‌خدا، منم دل دارم آزاده.
آزاده کمی درهم شد. دستم رو کشید و داشت به سمت دانشگاه می‌رفت.
- کجا آزاده؟
-‌ باید بریم حساب امین رو برسم. حقش رو بذارم کف دستش؛ مثلاً اون خیلی سرتر از توئه؟
سرجام ایستادم که باعث شد آزاده هم برگرده و نگام کنه.
-‌ آزاده خودتم خوب می‌دونی سرتر از منه! پس بهتره ما رو نندازی تو هچل.
- المیرا چرا گیج می‌زنی؟ خب امثال تو همین حرف‌ها رو می‌زنن که امین‌خان فکر می‌کنه کیه.
یک نگاه عاقل‌‌اندرسفیهانه بهش کردم و گفتم:
- تو خودت نبودی که همون اول دیدیش گفتی چقدر نازه؟
 
- اصلاً گفتم که گفتم! الان دیگه نظرم عوض شده، زیبایی که ملاک نیست، ببین درونت چی می‌گذره.
مرموز نگاهش کردم و گفتم:
-‌ به‌به، می‌بینم حرفای گنده‌گنده می‌زنی.
- می‌خوای نزنم؟ به جاش تو رو بزنم که دلم خنک شه.
یک نیشگون نون و آبدار از بازوم گرفت که جیغم به هوا رفت.
- آخ! خدا لعنتت کنه آزاده، چقدر دستت سنگینه.
-‌ همینه که هست، تا تو باشی حرف رایگان تحویلم ندی.
- برو بابا دستم رو شکستی طلبکارم هستی؟
بدون این‌که جواب بگیرم راهم رو کشیدم به سمت خونه. آزاده هم دوباره دنبالم راه افتاد.
- روانی یواش‌تر برو منم برسم.
-‌ میگما! ای‌کاش یه معجزه بشه خوشگل بشم، این‌جوری دیگه این‌قدر جوش نمی‌زنم.
آزاده حرفی نزد و تا رسیدن به خونه ساکت شدیم. سر کوچه کلید رو از کوله‌ام درآوردم.
- زود باش در رو باز کن، پختم از گرما.
چپ‌چپ نگاهش کردم که برام ادا درآورد. پام که به داخل خونه رسید، شیرجه زدم جلوی آینه، آزاده نچ‌نچی کرد که محل ندادم و خیره شدم به دختر داخل آینه.
لبم رو کج کردم و با این‌حال از چهره‌ام بدم نمی‌اومد، اون‌قدری حساس نیستم که بخوام عمل کنم و برم تو کار جراحی و این‌جور چیزا.
مقنعه‌م رو کشیدم و یک گوشه پرتش کردم، توی یخچال یکم کتلت مونده بود.
البته دستپخت آزاده افتضاحه و قابل خوردن نیست، این رو جلوی خودشم گفتم؛ اما بازم کاچی بهتر از هیچی.
با ظرفش گذاشتم توی ماکروویو تا گرم بشه.
- آزاده.
-‌ هوم؟
- هوم و بلا، نوشابه نداریم‌ها.
-‌ به من چه؟
- برو سوپری بخر، مگه میشه این زهرماریت رو خورد؟
-‌ صدات رو نشنیدم.
بلندتر گفتم:
- میگم برو گمشو نوشابه بخر!
-‌ دور منو خط قرمز بکش، پررنگ هم بکش که چشم‌هات ببینن. الانم دارم میرم حموم، بوی گند گرفتم.
- اول نوشابه بگیر بعد برو.
-‌ بعدی وجود نداره، الان حموم لازمم.
- آزاده!
-‌ اَه! میرم؛ ولی با کدوم پول؟
یک نگاه خیره بهش کردم و گفتم:
- گدا صفت! برو از کیفم بردار.
 
لبخندی موذی زد و گفت:
- حالا شد.
بعد با هزار منت و غر زدن دوباره آماده شد و رفت، من هم روی صندلی نشستم و رفتم تو فکر امین.
واقعا نمی‌دونم چی باعث شد که امین جلوی همه بهم تیکه بندازه و من هم در مقابلش لام تا کام نتونم حرف بزنم.
اولین‌بار که دیدمش احساس می‌کردم شخصیت جذابی داشته باشه و کمی هم با ادب؛ اما برخلاف تصورات غلطم، امین بیشتر به ظاهر توجه می‌کنه.
با خودم فکر می‌کردم چون بهش علاقه‌ی عجیبی پیدا کردم اون هم به اندازه من ازم خوشش میاد که متأسفانه هنوز آدم‌شناس خوبی نشدم. پوفی گفتم و از این فکر‌ها اومدم بیرون.
دوباره جلوی آینه‌‌ی پذیرایی ایستادم و کمی خودم رو برانداز کردم. همیشه عادت داشتم با این کار به خودم روحیه‌ی ضعیفی وارد کنم.
با صدای ماکروویو به خودم اومدم و رفتم تا میز رو بچینم. آزاده هم که اومد کتلت‌ها رو با زور و بلا نوش جان کردیم.
- ظرف‌هارو تو می‌شوری‌ها.
آزاده سرش رو بالا گرفت و یک جوری نگاهم کرد که گفتم:
-‌ چیه؟ انتظار داری من بشورم؟
-‌ نه عزیزم، ناراحت میشم به‌خدا. قلبم ریش‌ریش میشه دست به سیاه سفید بزنی.
با حرفش خنده‌ام گرفت. آزاده حرصش گرفت و گفت:
-‌ ببند! می‌زنم تو سرت‌ها.
-‌ حالا که اصرار می‌کنی بهت کمک می‌کنم.
- پاشو تا نظرت عوض نشده.
خودش سراسیمه بلند شد، ظرف‌ها رو که شستیم قرار شد بعد از ظهر بریم بیرون که ای‌کاش نمی‌رفتیم.
توی کافی‌شاپ نشسته بودیم و آزاده داشت حسابی از خودش پذیرایی می‌کرد.
با دیدن امین که با دوست‌هاش اومدن داخل، ناخودآگاه سرم رو خم کردم و با صدای خفه‌ای گفتم:
- وای آزاده!
-‌ ها؟! چرا اون‌جوری کردی خودت رو؟
- تو رو خدا تکون نخور، پاشو بریم.
-‌ چی میگی تو؟ من هنوز سیر نشدم.
- ای کارد بخوره تو شکمت، میگم پاشو.
-‌ نمی‌خوام. اصلا چی شده؟
- آخ از دست تو، امین پشت سرته!
-‌ واقعا؟ خب باشه، می‌خوای سلام کنیم؟
آستینش رو کشیدم.
- نه‌نه! حوصله‌اش رو ندارم، باز یه حرفی می‌زنه من جوش میارم.
-‌ بیجا کرده، خودم جلوش درمیام.
- وای به حالت برگردی آزاده.
بی‌توجه به حرفم برگشت سمت امین و دستش رو تکون داد.
الهی بمیری آزاده. امین لبخند کجی زد و دستش رو بالا گرفت. زیر ل*ب گفتم:
- آزاده خیلی چشم سفیدی!
-‌ تو کاریت نباشه، اگه حرفی بزنه جفت پا میرم تو دهنش.
- آفرین! همین مونده آبرومون رو ببری.
با صدای امین دست از کل‌کل کردن برداشتیم.
- شما کجا، اینجا کجا؟
آزاده لبخندی زد و گفت:
- اتفاقا این سوال برای منم پیش اومد.
 
- ما که همیشه اینجاییم.
من که با خجالت زل زده بودم به آزاده، با صدای امین قالب تهی کردم:
- المیرا.
قلبم چنان لرزید که نگو. ل*ب‌هام رو تر کردم و با لبخند مضحکی گفتم:
- بله؟
-‌ میای یه دقیقه بیرون؟ کارت دارم.
من و آزاده با تعجب به هم خیره شدیم. گفتم الانه که منو ضایع کنه و همین وسط اشکم دربیاد‌، برای همین بهش گفتم:
- کار مهمی داری؟
-‌ آره.
آزاده سقلمه‌ای بهم زد که پاشم و باهاش برم. منم با تردید بلند شدم و پشت سر امین با هم رفتیم بیرون از کافی‌شاپ. دو نفر داشتن از کنارمون رد می‌شدن که بهم تیکه انداختن.
- این رو باش، قیافه‌اش رو!
لبخند محوی روی ل*ب‌های امین‌ شکل گرفت. من هم که نازک نارنجی و به قول آزاده دل‌نازک، بغض کردم و اشک دور چشم‌هام حلقه بست.
- المیرا.
با صدای امین بیشتر به هم ریختم، سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- چیه؟ باز می‌خوای چجوری مسخرم کنی؟ یه بار که گفتی زشتم، یه بار غرورم رو شکستی. منم... منم... .
دیگه ادامه ندادم و به سمت کافی‌شاپ حرکت کردم، مچ دستم رو گرفت و گفت:
- وایسا.
دستش رو پس زدم و بدون حرفی به راهم ادامه دادم. جلوم سبز شد و گفت:
- بهت میگم وایسا.
-‌ برو کنار.
اخم کم‌رنگی کرد.
- مثل این‌که من رو با اون پسرا اشتباه گرفتی.
-‌ نه! اتفاقاً تو هم یکی مثل همون‌هایی.
- می‌خوام باهات حرف بزنم، گوش کن.
-‌ من نمی‌خوام بشنوم.
و سریع از کنارش گذشتم، خودم رو به میز رسوندم و کیفم رو برداشتم.
- آزاده پاشو بریم.
آزاده هول کرد و با چشم‌های درشت نگام کرد.
- چیزی شده؟ حرفی زد؟
-‌ نه پاشو.
- پس چرا... .
-‌ آزاده!
- باشه‌باشه.
 
از جاش بلند شد و همون‌طور که جلوی چشم من و دوست امین قهوه‌اش رو سر می‌کشید لبخند مسخره‌ای زد، من هم یقه‌ش رو گرفتم و کشیدمش.
- بیا.
-‌ ای‌بابا. گفتم همه‌ رو بخورم یک‌ وقت حروم نشه، ناسلامتی پول دادیم‌ها.
روضه‌خونی‌هاش تمومی نداشت که با صدای بوق ماشینی برگشتم‌.
- المیرا مراقب باش.
جیغم همراه بوق ماشین تو فضا پخش شد. داشتم دار فانی رو وداع می‌گفتم که یک‌ نفر دستم رو کشید و به قولی نجاتم داد.
من هم بین دست‌هاش قایم شده بودم و چشم‌هام بسته بود.
همه‌جا که ساکت و سوت‌وکور شد، بالاخره چشم‌هام رو باز کردم. سرم رو بالا گرفتم و به ناجیِ جونم خیره شدم.
با دیدن امین چشم‌هام درشت و درشت‌تر می‌شد. می‌خواستم ازش فاصله بگیرم که نذاشت و آروم کنار گوشم زمزمه کرد:
- بهت که گفتم مثل اون پسرها نیستم.
سریع ازش جدا شدم و یک‌کمی هم معذب بودم، چند نفری داشتن تماشامون می‌کردن. امین دست‌هاش رو تو جیب شلوارش فرو برد و گفت:
- تشکر لازم نیست، وظیفم بود!
با حرفش سرخ شدم.
-‌ خب... راستش چی بگم؟
- هیچی نگو، حالا که جونت رو نجات دادم، می‌ذاری حداقل حرفم رو بزنم؟
یک‌ نگاه به آزاده کردم که اشاره کرد قبول کنم، من هم این‌قدر این‌‌پا و اون‌پا کردم که آخر خود آزاده دست به کار شد و گفت:
- بگو امین، می‌شنویم.
با یک‌ دست پشت گردنش رو خاروند و به آزاده گفت:
- راستش... خصوصیه!
چهر‌ه‌ی آزاده دیدنی بود. لبخند کم‌رنگی روی ل*ب‌هام جاخوش کرد.
آزاده داشت می‌رفت و گفت:
- باشه میرم؛ ولی حرفی که من نشنوم، به درد هیچی نمی‌خوره.
سریع فرار کرد، امین هم از فرصت استفاده کرد و گفت:
- بگم؟
سکوت کردم.
- این‌‌بار دیگه چیزی نیست که تو رو آزار بده، درسته خیلی در حقت بد کردم. تیکه‌هام که جای خود داره؛ ولی... ولی این‌‌دفعه فرق می‌کنه، حرف دلمه!
این رو که گفت، قلبم لرزید. دلم می‌خواست از اون‌جا فرار کنم؛ اما از یک‌طرف می‌خواستم بدونم حرف دلش چیه.
- المیرا، من ... .
 
منتظر نگاهش کردم، دل تو دلم نبود تا حرفش رو بزنه.
- راستش، من دوستت دارم!
با حرفش نفسم تو سینه حبس شد، باورم نمی‌شد.
- المیرا، المیرا کجایی؟
با صدای آزاده به خودم اومدم. دستش رو جلوی صورتم تکون می‌داد.
- امین با دوستش رفت‌ها، این برگه چیه داده دستت؟!
تازه فهمیدم همش خیالاتم بود، با گیجی به برگه‌ی توی دستم خیره شدم.
- این از کجا اومد؟
-‌ خب خنگ خدا، امین بهت داد دیگه. نگفت چی نوشته؟
سرم رو به علامت نفی تکون دادم.
- راستش اصلاً حرف‌هاش رو نشنیدم.
-‌ واقعا که! بده ببینم چیه.
و برگه رو از دستم کشید، اول‌هاش رو آروم و بعد کمی بلند خوند.
- سلام آزاده‌ی عزیزم! راستش یک حرفی تو دلم مونده که باید بهت بگم. دو ماهی میشه که می‌خوام پا پیش بزارم؛ اما یک چیزی مانع می‌شد. آزاده من به شما علاقه دارم، اگه رو در رو حرف نزدم چون روم نمی‌شد و... .
همین حرف‌ها کافی بود که من رو تو شوک ببره و دیگه چیزی رو نشنوم.
امین، به آزاده علاقه داره؟ آزاده با خوشحالی بالا و پایین پرید و گفت:
- وای المیرا! دیدی چی نوشته؟ به نظرت چی بهش بگم؟
بغضی که توی‌ گلوم بود و داشت خفه‌ام می‌کرد رو کنار زدم و با لبخند تلخی گفتم:
- چی بگی؟ هر چی می‌خوای.
بالاخره سوار تاکسی شدیم تا برگردیم خونه، من هم فکر و ذکرم شده بود امین.
من رو باش چه خوش‌ خیال بودم و فکر کردم میگه دوستم داره.
به خونه که رسیدیم روی مبل ولو شدم. زنگ خونه به صدا در اومد که داد زدم:
- آزاده در رو باز کن.
-‌ برو خودت باز کن.
- وای من رو میکشی، حال ندارم.
-‌ من هم دست کمی از تو ندارم‌ها.
با حرص پا شدم و تا دم در رفتم.
- کیه؟
انگار لال بود که جواب نمی‌داد. در رو باز کردم که با یه دسته گل بزرگ روبه‌رو شدم، بی‌حوصله گفتم:
- بفرمایید؟ با کسی کار دارید؟
دسته گل رو از جلوی صورتش کنار زد که با دیدن امین، خشکم زد
.
 
سرم رو پایین گرفتم و زیر ل*ب سلام کردم که خودم هم نشنیدم، گل رو به سمتم گرفت که گفتم:
- بذار صداش کنم.
-‌ کی رو صدا کنی؟
- آزاده! مگه باهاش‌ کار نداری؟
-‌ نه، آزاده چرا؟
نیشخندی زدم.
- این مسخره بازی‌ها چیه؟
-‌ من این گل رو واسه تو آوردم.
- ولی من آزاده نیستم، چشم‌هات مشکل دارن؟ من المیرام.
-‌‌ نه اتفاقاً درست می‌بینم.
اومدم در رو ببندم که آزاده گفت:
- المیرا کیه؟
-‌ نمی‌دونم، فکر کنم با تو کار دارن.
آزاده دمپایی پوشید و به سمتم اومد.
- با من کار دارن؟ نکنه فرهاد؟
با دیدن امین لبخند زد و گفت:
-سلام، فرهاد کجاست؟
با حرف‌های آزاده گیج‌تر شدم، آزاده به گل اشاره کرد و به امین گفت:
- واسه منه؟
-‌ نه، برای المیراست.
آزاده یک‌ نگاه به من کرد که سریع گفتم:
-‌ نه بابا واسه تو خریده، داره شوخی می‌کنه.
- من شوخی ندارم.
آب دهنم رو صدادار قورت دادم.
- چی میگی امین؟ مگه تو برای آزاده نامه ننوشتی؟
ابروهای امین خم شد.
- نامه؟ من؟ فکر کنم حالت خوب نیست.
زیر ل*ب با استرس گفتم:
- یعنی اون هم خواب دیدم؟
آزاده لبخندی زد و من رو برد داخل خونه. به امین هم اشاره کرد بیاد تو.
در رو بست و گفت:
- مثل اینکه اشتباه شده، اون نامه رو که امین برای من ننوشته بود! آقا فرهاد، دوست امین نوشته بود و از امین خواست بده به من، امین هم داد به تو تا بدی به من.
سرم رو بین دست‌هام گرفتم، آزاده با چشم به امین اشاره کرد و گفت:
- حالا هم خودش اومده تا بگه چقدر دوستت داره.
باورش برام سخت بود، امین جلوی پام زانو زد و گفت:
- حالا این دسته گل رو قبول می‌کنی؟
-‌ نکنه دارم خواب می‌بینم، آره همش خوابه.
آزاده خندید و گفت:
- نه دلبر بیداری.
امین همچنان منتظر بود تا گل رو ازش بگیرم. همین که گرفتم لبخندی زد و گفت:
- گلم رو که قبول کردی، خودم رو چی؟
-‌ ببینم نکنه باز داری مسخرم می‌کنی؟
خندید و دستی به موهاش کشید.
- نه این‌دفعه واقعیه!
لبخندی زدم و چشم‌هام رو باز و بسته کردم. یک‌ لبخند واقعی و یک‌ حس واقعی اون لحظه بین من و امین بود.
 
***

(شبنا)

- خانم گل می‌خری؟
دیرم شده بود و صدای پسر بچه‌ای که کنارم قدم برمی‌داشت رو نمی‌شنیدم.
- خانم تو رو خدا یه گل بخر، نمی‌خری خانم؟
-‌ نه برو پی کارت.
- بخرین دیگه، یک شاخه.
-‌ گفتم نه! برو دیگه.
- واسه عشقت گل رز بخر، خوشحال میشه‌ها.
-‌ ای بابا! چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ من عشقی ندارم، الان هم دارم میرم از شوهرم طلاق بگیرم.
- خب واسه خودتون گل بخرین، دلتون شاد میشه.
-‌ من هیچ‌جوره شاد نمیشم. از خودم و دنیام سیرم، چه برسه بخوام از توی بی‌سروپا گل بخرم.
کمی ناراحت شد؛ اما اهمیتی ندادم، دوباره دنبالم راه افتاد و با گریه گفت:
- تو رو خدا گل بخرین، وگرنه امشب باید تو خیابون بخوابم خانم، هوا سرده و منم می‌ترسم.
-‌ خب من چی‌کار کنم؟ مگه خیریه باز کردم که این‌ها رو به من میگی؟! بعدش هم این‌همه آدم. به جای این‌که وقتت رو با من بگذرونی، برو به یکی دیگه گیر بده.
راهم رو کشیدم و تندی رفتم اون‌ور خیابون. دیگه دنبالم نمی‌اومد و بهم خیره شده بود. خودم رو به دادگاه رسوندم و بعد از چند ساعت گیروبند و کلی دردسر، قرار شد فردا دوباره برم. هوا خیلی سرد بود، سرم رو تو یقه‌‌م فرو بردم و دست‌هام رو توی جیب پالتوم خفه کردم. با دیدن همون پسر پوفی گفتم. فکش می‌لرزید و به هر نحوی بود می‌خواست گل بفروشه، اون هم به منی که راضی نمی‌شدم حتی شده یه گل ازش بخرم. اومد به طرفم.
- وای از دست تو! هنوز این‌جا وایسادی گل‌هات رو بهم غالب کنی؟
همچنان بهم خیره بود، کشیدمش کنار و از اون‌‌جایی که مطمئن بودم دنبالم میاد گفتم:
- ببین بچه‌جون، برو پاپیچ یکی دیگه شو. من حوصله‌ی خودمم ندارم، تو که دیگه سهلی!
-‌ آخه کسی از من گل نمی‌خره.
- خب برو کار کن.
-‌ بهم کار نمیدن؛ میگن خیلی کوچیکی واسه کار کردن.
- من دیگه نمی‌دونم. فقط بگم ازت گل نمی‌خرم‌ها.
لبخند بی‌جونی زد و گفت:
- می‌خواین یه دونه مجانی بهتون بدم؟
-‌ نه! فقط به پر و پام نپیچی کافیه.
دستی برام تکون داد و گفت:
- باشه، خداحافظ خانم.
هیچی نگفتم و رفتم خونه‌ فردا دوباره از اون‌جا رد شدم. پسره که کنار دوستش بود با دیدن من اومد پیشم.
- سلام خانم.
-‌ باز چیه؟ می‌خوای گل بخرم ازت؟
- نه، امروز قراره آدامس بفروشم.
-‌ بابا به چه زبونی بگم من هیچی نمی‌خوام؟ برو دیگه اَه.
غصه‌هاش از سر گرفتن، من هم سریع گذاشتم رفتم. موقع برگشتن دوباره پرید جلوم.
هر روز کارش همین بود، یک‌بار هم جای خودش یکی از دوست‌هاش رو فرستاد تا ببینه با اون هم همین رفتار رو دارم یا نه! ولی من با هردوشون یک‌جور برخورد کردم.
 
از زندگیم بیزار بودم، چه برسه به این بچه‌ها. دوباره داشتم از اون خیابون رد می‌شدم که اومد سمتم و گفت:
- من امیرحسینم، اسم شما چیه؟
-‌ تو چیکار داری؟ نمی‌خوای دست از سرم برداری؟
- بداخلاق نباشین دیگه، من شما رو خیلی دوست دارم. خیلی شبیه خواهرم هستین‌.
-‌ خواهرت کجاست؟
چهره‌ش غمگین شد و گفت:
- اون مُرده! یعنی رفته پیش خدا. خیلی دلم براش تنگ شده‌ اسمش آرزو بود، دلم می‌خواد برم پیشش.
-‌ من باید برم.
پا تند کردم، به طرفم دوید و گفت:
- یه لحظه صبر کنین.
یه آدامس انداخت تو جیبم و در رفت. شونه‌ای بالا انداختم و راهی خونه شدم.
هر روز که از اون‌طرف‌ها رد می‌شدم، باهام حرف می‌زد و من هم سعی می‌کردم از دستش فرار کنم.
یه گل می‌ذاشت توی دستم و خداحافظی می‌کرد. دیگه برام عادی شده بود، به خونه که رسیدم کلید رو توی در چرخوندم و وارد شدم. آناهیتا به سراغم اومد و گفت:
- چی شد شبنا؟
-‌ هیچی! حرف‌های همیشگی. اول آرمین گفت تفاهمی جدا بشیم؛ حالا پاش رو تو یک کفش کرده و جلوی قاضی میگه من راضی به طلاق نیستم.
- خب چرا دیر اومدی؟ خیلی نگرانت شدم.
بطری آب رو از یخچال کشیدم بیرون و همون‌طور که دکمه‌های مانتوم رو باز می‌کردم بهش گفتم:
- بابا یه پسر بچه افتاده به جونم تا ازش گل بخرم.
آناهیتا لبخندی زد و گفت:
- جالب شد!
آب رو لاجرعه نوشیدم و گفتم:
- کجای این حرفم جالبه؟ من که این روزا اعصاب درست و حسابی ندارم، اون هم ولم نمی‌کنه. میگه شبیه خواهرشم!
آناهیتا بطری رو با اخم ازم گرفت.
- با دهن نخور!
از دستش کشیدم و گفتم:
- بده تو هم حال داری؛ اون از آرمین و امیرحسین، این هم از تو.
-‌ وای شبنا غر‌غرو شدی‌‌ها، عین پیرزن‌ها غر می‌زنی.
- مگه کار دیگه‌ای هم دارم؟
-‌ باید بگی مگه کار دیگه‌ای هم بلدی.
برو بابایی حواله‌ش کردم و بطری رو نزدیک دهنم بردم.
- حالا این امیرحسین کیه؟
-‌ همون گل‌فروشه دیگه. خیلی سمجه.
سری به علامت تأسف تکون داد که توجهی نکردم. فردای اون روز دوباره داشتم از پیاده‌رو رد می‌شدم که امیرحسین نبود‌ برام خیلی عجیب بود و از طرفی‌ هم با خودم گفتم:
- حداقل می‌تونم زودتر برسم به دادگاه!
و به راهم ادامه دادم. دو سه روزی بود که دیگه نمی‌دیدمش. یه روز از دوستش که داشت گل می‌فروخت پرسیدم:
- ببینم امیرحسین دیگه نمیاد؟
-‌ شما از کجا می‌شناسینش؟
- اگه جوابم رو بدی، بهت میگم.
-‌ نمی‌دونم خانم، من ازش خبری ندارم.
- من خاله‌ی امیرحسینم.
با تعجب گفت:
-‌ وا! امیرحسین که کسی رو نداره.
- می‌بینی که داره! برو دیگه.
داشت می‌رفت که داد زدم:
- راستی!
برگشت و منتظر نگام کرد.
- خبری شد حتما بهم بگو.
سرش رو تکون داد و دوید سمت یه ماشین، من هم برگشتم خونه. یه جورایی نگران امیرحسین بودم. سعی داشتم این حس رو پنهون کنم یا به روی خودم نیارم. بعد از گذشت چند روز از فکر امیرحسین اومدم بیرون و به کارهام رسیدم.
 
دیگه تصمیم گرفته بودم اگر این‌بار ببینمش، باهاش خوش‌رفتاری کنم.
دوستش رو که دیدم گفت:
- امیر حسین بدحاله و توی بیمارستان بستری شده.
با اینکه کلی کار ریخته بود روی سرم، خودم رو مجبور کردم برم عیادتش.
آدرس بیمارستان رو از دوستش گرفتم و راهی شدم‌. وقتی رسیدم به سمت رسپشن رفتم و شماره‌ی اتاق امیرحسین رو گرفتم‌. وارد اتاقش شدم که دیدم از روی تخت بلند شده و از پنجره آویزون شده. لبخندی زدم و گفتم:
- می‌افتی امیرحسین!
با شنیدن صدام یک لحظه دست از بازیگوشی برداشت و سرش رو به طرفم چرخوند.
- شمایین؟ بالاخره اومدین خاله شبنا؟
با تعجب خیره شدم بهش، اسم منو از کجا می‌دونه؟ پرید بغلم و گفت:
- دوستتون دارم.
کارهاش شک برانگیز بود، آخه یک گل‌فروش چطور می‌تونه این‌قدر بهم علاقه‌مند بشه؟
از روی زمین بلندش کردم و روی تخت نشوندمش.
- مریض شدی آقا کوچولو؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- اوهوم! ولی دکتر گفته زودی خوب میشم.
-‌ کی تو رو آورده بیمارستان؟
دهن باز کرد تا حرف بزنه، اما سریع جلوی خودش رو گرفت و گفت:
- اوم... نمی‌دونم!
-‌ خیلی‌خب، فعلاً باید استراحت کنی تا خوبِ خوب بشی.
با صدای قاروقور شکمش به صورتش چشم دوختم؛ ولی اون حواسش نبود. لبخندی زدم و گفتم:
- چی دوست داری واست بگیرم شیرمرد؟
انگشت اشاره‌اش رو روی لبش گذاشت و حالت تفکر به خودش گرفت. لبخند بامزه و شیرینی زد و گفت:
- آهان! شکلات می‌خری واسم؟ آخه دوست‌هام میگن خیلی خوشمزه‌‌ست؛ ولی من نخوردم. تو خوردی؟
لبم رو کج کردم و الکی گفتم:
- نه! منم نخوردم، بمون همین‌جا تا من برگردم.
با شک و تردید گفت:
- می‌خری خانم؟!
-‌ آره عزیزم، میرم شکلات بخرم با هم بخوریم، در ضمن به من بگو خاله باشه؟
لبخند دندون‌نمایی زد و گفت:
- باشه! منم قول میدم گل مجانی بهتون بدم.
لپش رو کشیدم و داشتم می‌رفتم که لحظه‌ی آخر دیدم امیرحسین دوباره روی پنجره رفت. با خودم گفتم نکنه از این ارتفاع بیفته. به عقب برگشتم و گفتم:
- امیرحسین.
-‌ بله؟
- از پنجره بیا پایین. پرت بشی از اون‌جا، دیگه نمی‌تونی شکلات بخوری‌ها.
-‌ چشم اومدم.
و مؤدب روی تختش نشست.
- آفرین! تا من برمی‌گردم نمیری‌ها.
سرش رو تکون داد. با اینکه می‌ترسیدم یادش بره، باز هم از بیمارستان بیرون اومدم.
از مغازه علاوه بر شکلات، براش کلی خوراکی خریدم. از مغازه بیرون اومدم و داشتم به سمت بیمارستان می‌رفتم که دیدم امیرحسین با گل‌های چیده شده توی دستش، می‌خواد بیاد این‌ور خیابون. من رو که دید گل‌های توی دستش رو بالا گرفت و گفت:
- واسه شما گل چیدم‌ها.
و از خیابون دوید سمتم، نگران نگاهش کردم.
- امیرحسین مراقب باش!
دست‌هاش رو باز کرد و با لبخند گفت:
- خاله شبنا!
من هم دست‌هام رو باز کردم تا توی بغلم بگیرمش؛ اما تنها چیزی که تو گوشم پیچید صدای بوق ماشین و جیغ پسربچه‌ای بود!
هراسان دنبال امیرحسین گشتم.
 
-‌ امیرحسین کجا رفتی پس؟! امیرحسین پاشو، مگه شکلات نمی‌خواستی؟ واست خریدم عزیزم، گل رز هم می‌خرم، خوبه؟
زنی بازوم رو گرفت که جیغ کشیدم و دستش رو پس زدم.
- ولم کن! این بچه چشم‌هاش رو باز نکنه، من هم خودم رو می‌کشم!
امیرحسین رو تو بغلم فشردم.
- غلط کردم امیرحسین، پاشو آقا کوچولو. بازم بگو گل نمی‌خری خانم، به قرآن می‌خرم. بلند شو. بازم برام حرف بزن، تو نباید بری. پاشو دیگه، دکترت گفته بود خوب میشی. امیرحسین شکلاتت چی؟ نمی‌خوری؟ تو که گفتی اصلاً شکلات نخوردم، هنوز نخوردی دلت رو زد؟
یاد حرفش افتادم:
-‌ اسمش آرزو بود، دلم می‌خواد برم پیشش!
جیغ زدم.
- نرو امیرحسین! تو رو خدا نرو. من احمق رو بگو، من نامرد رو بگو که به حرفات گوش نمی‌کردم. خدا لعنتم کنه، خدا ازم نگذره!
گونه‌ی سردش رو بو*سیدم. امیرحسین دیگه برنگشت، هیچ وقت و من خیره به جاده با این امید که بیاد و بگه:
- خانم گل می‌خری؟
***
با صدای آناهیتا چشم‌هام رو باز کردم.
- شبنا! شبنا خوبی دختر؟ چرا داری تو خواب گریه می‌کنی؟
با حرفش دستی به صورتم کشیدم، خیسِ‌ خیس بود. آناهیتا محکم بغلم کرد و گفت:
- خوبی شبنا؟ زهر ترک شدم.
زدمش کنار و با ترس از جام بلند شدم، با پوشیدن لباس‌هام به سمت در خروجی دویدم.
- شبنا کجا میری؟ دیوونه شدی؟
بی‌توجه به صدا زدن‌های آناهیتا، از خونه زدم بیرون. هنوزم می‌باریدم و دعا‌دعا می‌کردم همش خواب باشه. دنبال امیرحسین گشتم و اسمش رو زیر ل*ب تکرار می‌کردم.
ناخنم رو با دندون می‌جویدم. نبود که نبود! با گریه گفتم:
- پس کجایی؟
-‌ خانم! خانم گل بخر، از من گل می‌خری؟
با شنیدن صداش به عقب برگشتم، محکم بغلش کردم و زدم زیر گریه.
- تو اینجایی؟!
-‌ خاله شبنا!
- جان دلم؟
-‌ خب یه گل ازم بخرید دیگه، اون آقاهه من رو همش می‌فرسته پیش شما تا بهتون گل بدم.
با حرفش به کسی که اشاره کرد خیره شدم. با دیدن آرمین که لبخند زده بود و دست‌هاش تو جیب شلوارش بود، چشم‌هام گرد شد.
کم‌کم تعجبم به لبخند تبدیل شد و زیر ل*ب گفتم:
- پس کار تو بوده!
***
ای‌کاش قدر چیزی که داریم را بدانیم.
قبل از اینکه از دستش بدهیم.
ای‌کاش بفهمیم محبت تمام شدنی نیست.
برای محبت کردن نباید چرتکه انداخت.
ای‌کاش بدانیم عشق فراموش نشدنی‌ست و چیزی که فراموش نشدنی‌ست عشق است.
 
***
(آهو)
همه‌چیز برای جشن تولد مهیا بود؛ میزِ تزئین شده که وسط آن یک کیک خانگی قرار داشت، بادکنک‌های رنگارنگ به سقف آویزان بود و یا روی زمین پخش بودند. تم تولد را دختر هجده ساله‌ای تعیین کرده بود. همه‌جا با رنگ‌های مشکی، زرد و سفید تزئین شده بود‌. دخترک خوشحال بود که تولد سپهر را می‌گیرد، سپهر کسی را نداشت و دلش به این دختر خوش بود. همدیگر را دوست داشتند و با هم دنیایی عاشقانه داشتند.
شمع‌ها را کنار هم که عدد بیست و چهار را نشان می‌داد، روی کیک گذاشت. گل‌های یاس را توی گلدان قرار داد و یاد خاطراتش با سپهر افتاد، هر بار ریز می‌خندید و برق اشک در چشمان مشکی‌اش دیده می‌شد.
***
سپهر گل رزی که برایش خریده بود را به طرفش گرفت و با لبخند گفت:
- تقدیم به آهو خانمِ خودم.
آهو ریز خندید و گفت:
- واقعاً؟ این مال منه؟
-‌ بله که مال شماست.
- وای ممنون سپهر.
-‌ قابل خانمم رو نداره.
آهو را در آغو*ش کشید و آهو گل رز را با عشق بو کرد.
***
دخترک باز هم به خاطراتش با سپهر فکر کرد. همه را در ذهن خود مجسم کرد. آهو همان‌طور که چشمش به قطرات باران بود، دست سپهر را کشید.
- سپهر بدو دیگه، خیس شدیم زیر بارون.
سپهر لبخندی زد و گفت:
- هوا به این خوبی!
-‌ داره بارون می‌باره‌ها، کجاش خوبه؟!
- بذار بباره، بعدش هم من نمی‌تونم یکم با آهو خانمم قدم بزنم؟ هوم؟!
-‌ اگه سرما بخوریم چی؟
سپهر دستش را دور بازوهای آهو حلقه کرد و گفت:
- فدای سرت! خودم میشم دکترت، مراقبتم.
آهو لبخند زد و گفت:
- سپهر دیوونه‌ای!
-‌ آره خب، من دیوونه‌ی تواَم آهو کوچولوی من!
***
کم‌کم رنگ دخترک عوض شد. روی صندلی نشست و به در خیره ماند. خاطره‌ای دیگر ذهنش را درگیر کرد.
سپهر موهایش را از ته تراشیده بود‌، آهو می‌خندید و صورتش، از زور خنده قرمز شده بود.
- وای! سپهر چقدر بامزه شدی.
سپهر لبخند کم‌رنگ و بی‌جانی زد و گفت:
- حالا دیگه واسه من می‌خندی؟
و شروع کرد به قلقلک دادن آهو، خنده‌ی آهو بلندتر شد و سعی می‌کرد از دست سپهر فرار کند.
- س... سپهر بسه.
سپهر همچنان آهو را قلقلک می‌داد و هر دو می‌خندیدند، آهو خنده‌اش که تمام شد رو به سپهر گفت:
- حالا چرا موهات رو زدی؟ خل شدی، نه؟
سپهر بینی او را کشید و گفت:
- فضولیش به توی فضول نیومده.
-‌ آی سپهر خیلی بدی!
- من بدم؟
آهو خندید و گفت:
- شوخی کردم آقا خوشگله!
و زبانش را درآورد که سپهر با لبخندی تماشاگر چهره‌ی آهو شد.
دخترک با یاد خاطراتش اشک ریخت و به کیک خیره شد.
 
***
سپهر دست آهو را گرفت و با لبخندی که این روزها خیلی تلخ به نظر می‌رسید گفت:
- خانمم باز چرا ناراحته؟
آهو دست سپهر را پس زد و گفت:
- برو بابا!
-‌ اوه! آهو کوچولو چه عصبی شده، ببینمت خوشگل خانم.
و با چانه صورت آهو را برگرداند، آهو دوباره خودش را لوس کرد و گفت:
- من با این چیزها گول نمی‌خورم.
سپهر دستش را بوسید و گفت:
- میشه به من هم بگی چی شده؟
آهو با این کار سپهر به لرزه افتاد، کمی آرام شد و گفت:
- آخه تو همش میری یه جایی و خبرم نمیدی، انگار‌نه‌انگار که وجود دارم.
آهو را در آغو*ش کشید و گفت:
- این حرف رو نزن خانم کوچولو، تو وجود منی، دنیای منی! دیگه نبینم به وجودم توهین کنی‌ها.
در حرف‌هایش غمی نهفته بود که آهو متوجه نمی‌شد.
- سپهر!
-‌ جانم؟!
قند در دل آهو آب می‌شد وقتی این کلمه را، آن هم از زبان سپهر می‌شنید.
- خیلی دوستت دارم.
-‌ من بیشتر آهو خانم!
***
دختر اشک چشمانش را پاک کرد. به در چشم دوخت، برایش عجیب بود که چرا سپهر دیر کرده است. خاطره‌ای دیگر در ذهنش آمد.
***
- دست از سرم بردار آهو، تنهام بذار.
آهو اشک‌هایش را کنار زد و گفت:
- س... سپهر! من... .
سپهر مانع حرفش شد و بلندتر داد زد:
- بهت میگم برو، تو رو خدا برو آهو. دیگه‌ هم برنگرد پیشم!
با این حرف قلب آهو شکست، دست سپهر را چسبید و نالید.
- باهام این کار رو نکن سپهر، من دوستت دارم.
سپهر با صدای دورگه‌ و غرق در اندوه گفت:
- آخه چرا متوجه نیستی آهو؟ برو! بهم فکرم نکن، دیگه هر چی بینمون بود رو تمومش کن!
-‌ چرا؟ سپهر این حرفا چیه می‌زنی؟ منم آهوی تو!
سپهر بی‌توجه به حرف آهو یقه‌اش را گرفت و گفت:
- نمیری، نه؟
آهو فقط به او زل زد، این سپهر را نمی‌شناخت!
سپهر هولش داد و گفت:
- پس من میرم.
-‌ سپهر خواهش می‌کنم نرو!
اما سپهر رفت و در را محکم به هم کوبید.

***
دختر قلبش لرزید و از جا بلند شد. نگران‌تر از قبل که چرا سپهر نیامده است.
لباس‌هایش را پوشید و با گرفتن کیک در دستش از خانه خارج شد.
***
آهو سرش را روی سینه‌ی سپهر گذاشت و گفت:
- سپهر آقا!
-‌ جان دلم؟
- اون روز یادته که باهام دعوا کردی؟ بعد هم گذاشتی رفتی.
سپهر موهای آهو را بوسید.
-‌ نه یادم نیست!
آهو طلبکار نگاهش کرد که سپهر خندید.
- بهش فکر نکن آهوی من، بابت اون روز هم معذرت می‌خوام.
آهو انگشت کوچکش را به طرف سپهر گرفت و گفت:
- پس قول بده تا آخر عمر پیشم بمونی. قول مردونه!
سپهر نگاهی عمیق و دردناک به آهو کرد. اشکی که در چشمش جمع شد را کنار زد و راهی اتاق شد.
 
***
دخترک دوباره اشک‌هایش جاری شد. صدای هق‌هقش به گوش می‌رسید، با صدای گرفته‌ای گفت:
- سپهر! کجایی پس؟! چرا دیر اومدی خونه؟
با خودش فکر کرد نکند تولدش را یادش رفته؟ می‌خواستم سوپرایزش کنم. خاطره‌هایش مثل خوره او را می‌خوردند.
***
آهو چمدانش را در دست گرفت که سپهر گفت:
- آهو این چه کاریه؟ جون من نکن.
-‌ از جلوی راهم برو کنار.
- آخه دردت بخوره تو سرم، حرف بزن ببینم چه غلطی کردم.
آهو اشک ریخت و گفت:
- یعنی نمی‌دونی؟ همش میری بیرون. معلوم نیست با کی دور می‌زنی، من هم فقط باید منتظر باشم آقا از لاس زدنش برگرده!
سپهر ابروهایش درهم شد.
- درست صحبت کن آهو.
-‌ چیه؟ حرف حق تلخه؟! فکر کردی بعد از اینکه ازت خواستم قول بدی تا ابد پیشم بمونی و تو فرار کردی، نفهمیدم داری بازیم میدی؟ من خر نیستم آقا سپهر! الان هم دارم میرم تا بهتر به دوست دخترات برسی.
- آهو!
-‌ نمی‌خوام بشنوم، نمی‌خوام صدای یک دروغگو رو... .
حرفش تمام نشده بود که سپهر به او سیلی زد. آهو بیشتر بارید و در شوک بود. سپهر که از کارش پشیمان شده بود داد زد:
- چرا گوش نمیدی به حرفم لعنتی؟
برای اولین‌بار اشک ریخت. قطره‌های اشکش را با عصبانیت کنار زد.
***
در کوچه خیابان‌ها دنبال سپهرش می‌گشت، انگار که دیوانه شده باشد.
 
اشک می‌ریخت و سپهر را صدا می‌زد. هر چه خاطراتش بیشتر یادآور می‌شد، خودش را بهتر پیدا می‌کرد، این‌که سپهر را کجا می‌تواند ببیند.
***
آهو جیغی کشید و سر سپهر داد زد:
- به من دروغ نگو! من حرفت رو باور نمی‌کنم.
سپهر با چشم‌های قرمز از اشک، کوبید به میز و دستی به صورت کلافه‌اش کشید.
- آهو! جون من گریه نکن، جون عزیزترین آدمت. این اشک‌ها رو نریز.
آهو جیغ کشید.
- خدا لعنتت کنه سپهر، چی‌کار کردی سپهر؟! تو رو خدا حرف بزن. بگو الکی گفتم، بگو شوخی کردم من بی‌جنبه‌ام سپهر، بگو مسخره‌ام کردی.
آهو جلوی صورتش را گرفت و زار زد.
***
دختر عین ابر بهار می‌بارید و یاد خودک*شی خودش افتاد، سپهر جلویش را گرفت. یاد شب‌هایی افتاد که جیغ می‌زد. به مقصد که رسید وارد شد.
***
-‌ سپهر! تنهام نذار. تو رو قرآن برگرد، من بدون تو می‌میرم. سپهر مگه نمی‌گفتی دوستم داری؟ مگه دوستم نداشتی نامرد؟ اگه بری دیگه دوستم نداری‌ها، اگه بری دیگه آهوت می‌میره‌ها. مگه نمی‌گفتی بمیرم؛ اما غمت رو نبینم؟ حرف بزن سپهری، بگو دروغه. سپهر تو رو قسم به آهو برگرد.
هق‌هق امانش را بریده بود. صدایش از گریه و جیغ ضعیف شده بود.
- سپهر! تو رو خدا جوابمو بده، بگو جانم. اگه پیشم بمونی قول میدم گریه نکنم. غلط کردم گفتم هوس بازی، من یه احمقم برگرد دیگه. دلت میاد تنهام بذاری؟ به‌خدا قول میدم آهوی خوبی باشم. فقط بمون پیشم نرو سپهر، جون من نرو.
***
 
خودش را به سپهر رساند. با دیدنش باز هم بارید. کیک را گوشه‌ای گذاشت و جلویش زانو زد.
- سلام سپهر آقا، خوبی؟
و منتظر ماند جواب را بدهد.
- بازم حوصله نداری جوابم رو بدی؟ میگما! امروز خیلی دیر اومدی خونه. آهو خانومت خیلی ناراحته، می‌‌دونستی؟ راستی یه چیز دیگه، امروز تولدته آقا خوشتیپه! می‌خواستم سوپرایزت کنم؛ ولی انگار دوست نداشتی با هم جشن بگیریم.
-‌ سپهر، چرا خوابیدی؟ خل شدی، نه؟! باز سرما خوردما! ولی نبودی مراقب باشی. مراقب خودت که هستی؟ اگه سرما بخوری می‌میرم. خیلی سنگدل شدی سپهر. خیلی بی‌معرفتی، آهوت رو تک و تنها گذاشتی و رفتی.
با مشت به سنگ قبر زد و گفت:
- چرا حرف نمی‌زنی باهام؟ روز تولدت رو زهرم نکن سپهر، خسته شدم به‌خدا. تو رو جون من برگرد، دلم برات تنگ شده.
با صورتی خیس زل زد به اسمش.
-‌ حداقل بذار تولدت رو تبریک بگم بی‌معرفت، حداقل بذار امروز رو خوش باشیم با هم، اگه تو نمیای من رو ببر پیش خودت، دلم می‌خواد صدات رو بشنوم ببینم دوباره می‌خندی.
آهو کنار قبر سپهر دراز کشید، بوسه‌ای به خاک نم خورده‌اش زد.
-‌ سپهر میشه پاشی؟! راستی موهات در اومدن؟ خوشگل شدی آره؟ خب بذار منم ببینم دیگه، چی میشه مگه؟ تو رو خدا.
هوا سرد بود و دست‌های آهو یخ زده بود. بارید و بارید، هم آسمان، هم آهو. آن‌قدر سردش شده بود که گویا روحش داشت از بدنش جدا می‌شد.
چشم‌هایش را بست و همراه با قطره اشکی که روی گونه‌اش چکید گفت:
- تولدت مبارک سپهر آقا، تولدت مبارک.
باران می‌زند بازهم.
بر بام چشم‌هایم.
به قلب خسته و ناخوش احوالم.
قلبم این‌بار می‌ایستد تا به تو برسد.
زندگی زنده بودن نیست.
با تو بودن برایم کافی است.
تا به قلبم بگویم ایست.
 
***
(مائده)
-‌ مائده زود باش!
-‌ اومدم بابا، هولم نکن.
-‌ هولم نکن چیه؟ دیرمون شد.
یک‌بار دیگه خودم رو جلوی آینه برانداز کردم و با گرفتن کیفم سریع خودم رو به یلدا رسوندم. اسپرت‌های سفیدم رو پوشیدم که دیدم یلدا طلبکارانه نگاهم می‌کنه.
- چیه تو هم؟ دیرمون که نشده! هنوز نیم ساعت دیگه وقت داریم.
-‌ حرف نزن، راه بیوفت!
لبخند بامزه‌ای زدم و با هم تا سر کوچه رفتیم. یک تاکسی گرفتیم و آدرس شرکت رو به راننده دادم. یلدا نگران نگاهم کرد و گفت:
- به نظرت استخدام می‌شیم؟
-‌ آره بابا، از خداش هم باشه. اون شرکتی که من دیدم به امثالی مثل ما خیلی نیاز داره.
- کمتر واسه خودت پپسی باز کن.
خندیدم و چیزی نگفتم. وقتی رسیدیم کرایه رو حساب کردیم و نگاهی به ساختمان رو به روییم کردم.
- مائده میگم از حق نگذریم عجب شرکتی هست، نه؟
-‌ بد نیست! بریم تو.
- خانم چه کلاسی هم می‌ذاره.
سوار آسانسور شدیم؛ یلدا داشت خودش رو داخل آینه‌ی آسانسور نگاه می‌کرد که گفتم:
- راستی یلدا، ندید بدید بازی در نیاری‌ها!
-‌ نه بابا، خودم رو عین تو نمی‌گیرم... .
و خندید.
- کوفت! بی‌مزه!
" به طبقه‌ی پانزدهم خوش آمدید"
با صدای خانمی که طبقه رو اعلام می‌کرد به خودم اومدم و با یلدا از آسانسور خارج شدیم.
- قیافه‌ام خوبه؟
-‌ حساس نباش، عروسی که نمی‌ریم.
یلدا ایشی گفت و من هم تقه‌ای به در زدم و داخل رفتیم. منشی لبخندی زد و گفت:
-‌ سلام، خوش اومدید.
-‌ سلام، ممنون.
-‌ بفرمایید بشینید.
سرم رو تکون دادم و روی مبل قهوه‌ای روشن نشستیم. یک‌ ربعی منشی با تلفن صحبت کرد و بعد رو به من گفت:
-‌ با آقای تهرانی کار دارید؟
-‌ برای استخدام اومدیم.
چهره‌ی منشی عوض شد و گفت:
- بله، الان باهاشون هماهنگ می‌کنم.
بعد از هماهنگی، من و یلدا وارد اتاق رئیس شدیم. برخلاف تصورم که فکر می‌کردم آقای تهرانی یک پیرمرد رنگ و رو رفته‌ است و یک پاش ل*ب گور هست، با یک مَرد تقریباً بیست و شش، بیست و هفت ساله مواجه شدم که چهره‌ی جذابی داشت؛ موهای مجعد مشکی با چشم‌های تیله‌ای که هر کسی با دیدنش از هوش می‌رفت.
من رو باش که به یلدا می‌گفتم ندید بدید بازی درنیار، حالا یکی نیست خودم رو جمع کنه، والا!
سعی کردم به روم نیارم و سلام کردم. از جاش بلند شد و گفت:
- سلام خوش اومدین، بفرمایید.
 
چه مؤدب!
با یلدا روی مبل نشستیم و اون هم دکمه‌ای رو زد و از منشی خواست سه تا فنجون قهوه بیاره. یلدا با آرنجش به بازوم زد و گفت:
- چه نازه!
نزدیک بود از خنده پخش زمین بشم. یلدا با چشم‌های درشت به اون بدبخت زل زده بود و چشم از قیافه‌اش برنمی‌داشت. با آوردن قهوه، آقای تهرانی گفت:
- خب! من شرایط شما رو خوندم. فقط میشه دلیل این‌ که می‌خواید شیفتی کار کنید رو بدونم؟
من و یلدا به هم نگاه کردیم و یلدا با چشم اشاره کرد تو بگو. من هم دهن باز کردم و گفتم:
- راستش، من و خواهرم با مادر بزرگمون تنها زندگی می‌کنیم. مادر بزرگم قلبش ضعیفه و باید حتما یکی‌ از ما دو تا پیشش باشه.
آقای تهرانی گفت:
-‌ آهان بله، موردی نداره! شما از فردا می‌تونید کار رو شروع کنید.
با حرف آقای تهرانی یلدا با خوشحالی گفت:
- وای مرسی.
آقای تهرانی لبخندی زد و گفت:
- خواهش می‌کنم.
موقع برگشت به خونه یک جعبه شیرینی خریدیم. کلید رو توی قفل چرخوندم و رفتیم داخل و یلدا ذوق زده گفت:
- بی‌بی خونه‌ای؟ ما برگشتیم.
بی‌بی گفت:
-‌ آره مادرجون، خونم.
- واستون خبر آوردیم.
-‌ انشالله که خیره.
جعبه‌ی شیرینی رو نشونش دادم و گفتم:
- موافقت کرد بی‌‌بی!
لپش رو بو*سیدم؛ بی‌بی بغلم کرد و گفت:
- خداروشکر، خدارو هزار مرتبه شکر.
یلدا جعبه‌ی شیرینی رو از دستم کشید و گفت:
- از اون‌ جایی که شیرینی برای بی‌بی ضرر داره، من جاش دو سه تایی رو می‌خورم.
با بی‌بی خندیدیم و من هم بهش شکمو گفتم. بی‌بی دست یلدا رو گرفت و گفت:
- قربون دخترم بشم حالا که با خبر خوش اومدین، من هم یک خبر خوش دارم.
من و یلدا با کنجکاوی به بی‌بی نگاه کردیم. یلدا یک شیرینی برداشت و خورد و گفت:
- چی بی‌بی؟
-‌ امشب کیارش خواستگاریت میاد!
با حرف بی‌بی یلدا از ذوقش جعبه‌ی شیرینی رو پرت کرد رو هوا و جیغ زد. یک دفعه خاطره‌ای از ذهنم رد شد و سرم درد گرفت
. آی گفتم که بی‌بی نگران به سمتم اومد و گفت:
- چی شد دخترم؟
زیر ل*ب با لرز گفتم:
- این صحنه برام آشناست.
یلدا هنوز خوشحالی می‌کرد. بی‌بی دستش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت:
- تب که نداری! بیا بریم تو اتاق باید استراحت کنی.
گفتم:
- بی‌بی شما خودتون ناخوش احوالید؛ من با کمک یلدا میرم.
یلدا کمکم کرد و تو اتاق رفتیم. روی تخت دراز کشیدم و یلدا هم شروع کرد به صحبت کردن.
- وای یلدا مغزم رو خوردی، بیچاره کیارش!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین